شهید فاطمه گنجی

ش 1397/04/02 - 10:00

شهید فاطمه گنجی

نام پدر:گنج علی

تاریخ تولد:1310

محل تولد:بروجرد

تاریخ شهادت:1366/5/9

محل شهادت:مکه

 

زندگینامه شهید فاطمه گنجی فاطمه در سال 1310 در شهرستان بروجرد در روستای دره گرم در خانواده ای مذهبی و بسیار زحمتکش چشم به جهان گشود.دارای اخلاق نیکو و پسندیده و باگذشت بود و در تمام امور تا آنجا که می توانست به خانواده و اهالی روستا کمک می نمود.نسبت به مسائل دینی و مذهبی با تعصبی خاص برخورد می کرد و وظایف شرعی و دینی خود را به نحو احسن انجام می داد. وی با ازدواج با همسری متدین و مهربان زندگی مشترک را با او آغاز کرد. 1366/5/9 در مکه در فاجعه مکه در سن 56 سالگی زمانی که مسلمانان را بمباران کردند راه خود را انتخاب و با شهادت ثابت کرد که عاشق را تاب ماندن وجود ندارد.پیکر مطهرش را در بهشت شهدا بروجرد خاکسپاری کردند.

خاطرات شهید فاطمه گنجی به نقل از فرزند شهید عالیترین صفات انسانی از اشعه تابناک خورشید و از شیر مادر بوجود می آید که وجود ما را از عشق به زندگی سرشار می کند تا مادری نباشد،نه شاعری خواهد بود و نه دلیری،پس به زن تعظیم کنیم و او را ستایش نماییم،زیرا منبع فناناپذیر حیات است اوست که مردان بزرگ جهان را به وجود می آورد. فاطمه در سال 1310 در روستای دره گرم بروجرد دیده به جهان هستی گشود. وی از دوستداران اهل بیت عصمت و طهارت (ع)بود و در همه کارها با اقتدا به آنها قدم برمی داشت.او در شرایطی که در روستا بود و نبود امکانات تحصیلی،از درس خواندن باز ماند.ولی علاقه زیادی به یادگیری علم و دانش داشت. خضوع و فروتنی نسبت به والدین را از آیات قرآن آموخته بود و متانت و حجاب را از بانوی اسلام فاطمه الزهرا (س)آرامش گفتاری و شگفتی در رفتار و کردارش پیدا بود که هر مخاطبی را به آرامش می خواند. او که با رمز و راز عاشقی به معبود زنگار از آیینه وجود پاک کرده بود از انسانهای مغرور و خودخواه دوری می جست. سپس با ازدواج خود زندگی مشترک را در کنار همسری متدین و مذهبی تجربه کرد. سرانجام با رفتن به مکه در فاجعه مکه در سن 56 سالگی در تاریخ 1366/5/9 زمانی که مسلمانان را بمباران کردند به شهادت رسید و جز بانوان شهید اسلام قرار گرفت. پیکر مطهرش را در بهشت شهدای بروجرد خاکسپاری کردند.

خاطره اي از شهيده فاطمه ي گنجي به نقل از همسر شهيده سال 1366بود كه من و حاجيه خانم فاطمه(همسر شهيدم)گنجي عازم خانه ي خدا بوديم.شور و عشق عجيبي داشتيم از اين لطف و صعادتي كه نصيبمان شده بود خيلي خوشحال بوديم فاطمه هم حال وصف نشدني داشت. از روزي كه به خانه ي خدارسيديم مدام در حال دعا وزيارت و عبادت بود. يكروز هنگامي كه مشغول طوافدور خانه ي خدا بوديم صداي گريه ي دلسوز و ناله ي سوزناكي به گوش مي رسيد وقتي كه برگشتم و خوب گوش دادم صداي او بود كه داشت گريه ميكردو ناله مي زد و مي گفت خدايا ترا قسم به عظمت و جلالت ،به بزرگي و شكوهت تا مرا نبخشي از دنيا نبر . با ديدن و شنيدن حال او و خلوص نيتش به او حسوديم شد. نميدانم چرا ولي احساس عجيبي به من دست داد روز راهپيمايي فرا رسيد.حاجيه خانم فاطمه و هم اتاقي هايش از بالا به پايين امدند و من هم د رپايين منتظرش بودم . گفتم تو هم مي ايي به راهپيمايي؟اصلا حرفي نزد ،لبخندي زد و با سر جوابم را داد و اين اخرين ديدار ما بود. انروز همگي به صنوف راهپيمايي پيوستيم و بعد از ان جنايت و فاجعه اي كه عمال و كارگزاران سعودي انجام دادند .بر اثر عصابت چند سنگ كه از طرف شرطه هاي سعودي به سوي مردم پرتاب شد،سر من از چند باحيه شكسته شده و19 بخيه هم خورد. از ان روز به بعد تا 11 روز تمام بيمارستانها ،درمانگاهها و سردخانه ها و خلاصه هر جايي كه ممكن بود براي پيدا كردن او گشتيم ولي افسوس . زاعران ايراني به كشور مان برگشتند من ازانجا به خانه بچه ها زنگ زدم و گفتم:كه چه اتفاقي افتادهاست و تا زماني كه او را پيدا نكنم به ايران بر نمي گردم .يكروز كه ديگر خسته و ناراحت بودم يكي از مسعولين به سراغ من امده و گفت بيا تا به بيمارستان و سرد خانه ي الغريز در منطقه ي العلوم برويم.من با او راهي شدم البته با حالي كه اصلا گفتنش برايم ممكن نيست انقدر نگران و ناراحت بودم كه بي اختيار گريه مي كردم مي دانستم كه براي او اتفاقي افتاده و به شهادت رسيده است ولي خوب خودم را دلداري مي دادم و مي گفتم كه شايد او مجروح شده و در جايي ديگر است و من نمي دانم و از او خبر ندارم. با يكي از مسعولين ايراني به بيمارستان العزيز رفتيم كشوهاي سردخانه كه بالاي اسمشان نام سعودي دارند همان اقايي كه اسمش را نميدانم برايم مي خواندو مي گفت:اين است و من مي گفتم نه.خلاصه گفت چنتا شهيد هم داريم كه اسمشان معلوم نيست و عكسهاي انها را به ما نشان دادند با ديدن عكسهاي انها او را شناختم و فهميدم كه خودش هست،گفتم اقا اين است. به زبان عربي به اقايي كه انجا بود گفت:كشو راباز كن و مرا صدا زد و جلو رفتم در كشو را كشيده و صورتش را نگاه كردم خودش بود چقدر مظلوم چقدر پاك وساده. بعد از اينكه در كشو را باز كردند نور خورشيد روي صورتش افتاده بود خودش بود و فهميدم كه او چه سعادتي داشته چقدر لايق بود كه در ان مكان مقدس و اين چنين مظلوم به شهادت رسيده است. بعد از 11 روز مقداري از يكي از دوستانم كه در كاروان ديگري بود قرض گرفتم و پيكر مطهر او را به ايران بر گردانده و در گلزلر شهداي بروجرد ودر كنار شهداي گلگون كفن ايران به خاك سپردم . اين همسر شهيد اهي كشيد و گفت از فاطمه (حاجيه خانم) هر چه بگويم كم است او پاك و اراسته بود من هم در فاجعه ي خونين مكه خودم مجروح شدم و از ناحيه سر چند شكستگي و بخيه خوردگي پيدا كردم ولي چون كه لياقت شهادت را نداشتم اين فيض بزرگ نصيب من نشد .تاريخ شهادت 66/5/28 الان هم خدا را شكر هيچ هم ناراحت نيستم.

دسته بندی

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.