شهید ربابه اکبرزاده رضایی

چ 1397/03/30 - 18:46

شهید ربابه  اکبرزاده  رضایی

نام و  نام خانوادگی :  ربابه  اکبرزاده  رضایی

نام پدر رضا

تاریخ و محل  تولد: 1323- مشهد

تاریخ و محل  شهادت: 11/5/1366 - مکه

 

بوی سیب

از صبح زود که از خونه زده بود بیرون  تا ظهر، خبری از بچه هایش  نداشت، به خصوص آخریه که  شیر  خوره هم بود.معمولاً این جور  مواقع ربابه یا توی  مسجد محل به ستاد پشت جبهه کمک  می کرد یا  می رفت  تشییع جنازه  شهدا. اون روزم جور دیگه ای بود. خیلی سر حال به نظر می رسید. سر کوچه خونشون که رسید قدماشو  تند تند  بر می داشت  تا زودتر  برسه خونه. همین که درو باز  کرد بلند بلند داد  می زد: من دارم میرم . من دارم میرم.

مادر  گوشه  اتاق  نشسته  بود  و هاج و واج  ربابه  را می پایید. با تعجب پرسیدم: چی شده  خواهر . خب  همه   می دونن که  داری می ری خونه خدا. روشو برگردوند طرفم و گفت: من دیگه رفتنی شدم  . منو  خوب  ببینید که دیگه  بر نمی گردم. گریه  طلفی  ملیحه  که بلند شد رفتم طرفش  و بغلش کردم. رو کردم  طرف  ربابه و گفتم: ببین  بچه رو به  هق هق افتاده دلت میاد بچه  شیر خورتو همین طوری ول  کنی  بری . خدا  رو خوش میاد . مجبورت  که نکردن  ربابه  تندی  نگاهم کرد و گفت: وقتی  میگم  نمیشه حتماً نمیشه دیگه  باید  به این  سفر برم.

ملیحه رو می دم بغلش و می رم سر وقت کارم. میدونم که ربابه  حرف  گوش کن  نیست. با بی حوصلگی گفتم: بچه ها مادر می خوان. آخه با خودت  نگفتی 5، 6 تا بچه  سرو نیم  سرو  صغیر بدون مادر  چکار کنند؟ حداقل بزار بچه ها بزرگ بشن.

انگار  نه انگار که دارم  باهاش حرف  می زنم  زودی رفت  نشست کنار مادر . با خوشحالی بلند گفت: باید  برم  آبجی جون. سعیدم منتظرمه.تازه شما و مامان که  هستید دیگه غصه بچه ها  رو  ندارم. یه جوری گفت که  من  بشنوم. گفتم: باشه برو هرکار دلت می خواد بکن. از ما گفتن بود. محبوبه و رضاهم  از اتاق   کناری   اومدن نشستن کنار مادرشون و شروع  کردن به بهانه جویی.... ما هم  می خوایم  بیاییم  مامان. مارو با خودت  ببر. ربابه  دستی  به سرشون  می کشه: گریه نکنید بچه های  گلم . اگه  قول بدین بچه های  خوبی باشین و خاله عصمت و ننه جون اذیت نکنید براتون از اونجا موز میارم. از دور نگاهم به بچه ها بود. دلم  آتیش می گیره وقتی می بینم بچه ها این  قدر پا پی مادرشون  می شن. با صدای ربابه به  خودم میام. می پرسم باز چی شده؟ کجا به سلامتی؟ ربابه چادرشو به دستاش انداخت و آهسته گفت: باید برم از در و همسایه و فامیل خداحافظی کنم و حلالیت بخوام . یه سر هم باید  برم بهشت رضا  پیش سعیدم. مواظب  بچه ها باش  زودی بر می گردم. یادت باشه آبجی جون بعد از من هم، تو و مامان  باید به این طفلی ها برسین . از حرفاش لجم می گرفت. همش میگرفت: من رفتم، آخرین باره منو می بینید و رفت. آنهم چه  رفتنی!                        

بسم الله الرحمن الرحیم /قل اعوذ برب الناس ملک الناس... صدق الله العلی العظیم. الهی شکر تونستم نذرمو ادا کنم . خدایا شکرت.

روز حرکت با ربابه  خانوم آشنا شدم و از سر اتفاقی هم اتاقی هم  شدیم. همسفر خوبی بود.

برمی گردم و نگاهش میکنم. گفتم: چیه ربابه  خانوم، با خودت خلوت کردی؟ ربابه  آهی کشید و گفت: نذر کرده بودم که اگه  اسمم برای مکه  در بیاد سه روزه قرآن ختم  کنم. حالا که  حاجتمو از خدا گرفتم  گفتم خوبه همین  جا نذرم  رو ادا کنم. امروز دیگه  تمومش کردم  بعد  صورتشو  بر می گردونه سمت  پنجره  و به  نقطه نا معلومی خیره میشه.

یهوبلند میگه  دلم  برای  سعیدم تنگ شده. سعید قول داده منو ببره  پیش خودش. به سعیدم گفتم دیگه دنیا رو دوست ندارم. می خوام بیام پیش شهدا و خادم اونا بشم. بهش گفتم  سعید مامان، اگه  می خوای ازت  راضی باشم باید منو ببری پیش خودت.

چادرشو می کشه جلو و های های گریه می کنه. آروم که شد گفتم: راستی ربابه خانوم  شما  نمیان راهپیمایی؟مدیر کاروان گفته از خانواده شهدا هر کس خواست  میتونه  مراسم  اعلان برائت از  مشرکین شرکت کنند. ربابه خسته تر از  اونی بود که فکر  می کردم. رو کرد بهم و گفت: خیلی خسته ام خوابم میاد . نمی تونم بیام... حرفش تموم نشده خوابش می بره. کاری بهش ندارم . کم کم  داشتم آماده  می شدم که با بقیه خانواده شهدا بریم مراسم راهپیمایی که یهو از خراب بلند شد وگفت: منم میام. چند دقیقه صبر کنید برم غسل  کنم. گفتم: غسل چی؟ حالا وقت هست برای غسل. گفت نه . غسل شهادته آماده که شد گفتم: چی شده  ربابه خانوم یکدفعه تصمیمت عوض شد. با خوشحالی زایدالوصفی گفت: سعیدمو خواب دیدم. یه باغ سرسبز ،  یه باغ پر از درختای سیب،... سعید و دوستاش همه اونجا بودن. سعید گفت: مامان  از شما  انتظار  نداشتم. گفتم: چرا مادر؟ گفت: بقیه مادرای شهدا می خوان راهپیمایی شرکت کنند. شما نمی خوای بری . گفتم : خسته ام مادر. سعید که از حرفم ناراحت شده بود گفت: شما که  هیچ وقت از کار خسته نمی شدید. همیشه  تشییع جنازه شهدا می رفتید... اینجا هم  حضرت  امام (ره) فرمان برائت از مشرکین  داده . ما به فرمان  ولایت جنگیدیم. برای دفاع از دین و کشور... جنگیدیم. حالا شما میگید خسته ام ... از  حرفاش  خجالت کشیدم.گفتم باشه  مادر. منم با بقیه  میرم . پسرم با خوشحالی گفت: پس آماده  باش مادر که تا  چند لحظه  دیگه توی  همین باغ سیب میهمان مایی. برای همین غسل  شهادت  کردم تا  آماده شهادت ....ربابه  گریه  می کرد  و حلالیت می طلبید. او آماده بود، آماده  پرواز .

پرواز تا ملکوت. از خاک تا افلاک چه بوی سیبی  می اومد بوی سیب تازه....

از صبح دلشوره  داشتم. مادر مدام دعا می خواند و اشک می ریخت. از  صبح رادیو روشن بود و از تعداد شهدا و مجروحین حادثه می گفت. مادر که آروم و قرار نداشت رو کرد به من  و گفت: صبح  که نبودیرادیو اعلام کرده تعدادی از  شهدا وارد کشور  شده  بردنشون معراج شهدا. پاشو  بریم اونجا شاید خبری از ربابه  داشته  باشن. حداقل جنازه بچه ام  رو که ببینم . همگی رفتیم معراج برای  شناسایی . خداخدا می کردم که نباشه. جنازه شهدا رو یکی یکی نشون  میدادن. پارچه  که  از  روی یکی از جنازه ها رفت کنار، پاهام سست شد. مادر ضجه می زد و من  فقط نگاهش می کردم. انگار آروم خوابیده بود. مزدوران سعودی از خدا بی خبر، با چه بی رحمی زده  بودن توی  سر خواهرم. زدم زیر  گریه  و گفتم: شهادتت مبارک ربابه جان. به آرزوت رسیدی . رفتی جای  سعیدت. شفاعت یادت نره خواهر. همین طور به چشمای ربابه  که نگاه  می  کردم دو قطره اشک از  گوشه  چشمم غلطید... خواهرم رفت و ما  موندیم و یک  دنیا دلتنگی!الهی رضاً برضائک و تسلیماً لامرک

دسته بندی

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.