
شهید ملوك گودرزی
نام پدر:رحيم
تاریخ تولد:1317/05/20
شمراه شناسنامه:11
محل تولد: ملاير- همدان
تاریخ شهادت: 65/10/28
محل شهادت: ملاير
نحوه شهادت: بمباران هوایی
من فرزند شهید ملوک گودرزی و خواهر دو شهید شهلا و مریم تورث و خاله ی چهار شهید خردسال به نام شهرزاد، شیما، حامد و مهری هستم اگر بخواهم برای هرکدام از این عزیزانم خاطره بنویسم نه تنها این چند صفحه بلکه کتابچه ی هم با صفحات بیشتر هم کفایت نمی کند. از همان دوران کودکی همراه با دوخواهرم ومادرم بودم تمام دوران کودکی، نوجوانی و جوانیم همراه این سه عزیز بوده که تمام آنها خاطرات تلخ و شیرین من است.
شهلا و مریم هردو ازمن بزرگ تر بودند و همیشه برای من الگویی کامل از نظر ایمان، اخلاق و رفتار، نجابت و متانت و استقامت و پشتکار تمام در درس و کاربودند می خواهم در رابطه با خواهرانم مختصری توضیح دهم و خاطره ای از این عزیزان بنویسم و بیشتر درمورد مادرم که بزرگوارترین و عزیزترین فرد در زندگیم که هرلحظه و همیشه او را درتمام مراحل زندگیم درکنار خود احساس می کنم بنویسم.
خواهرم شهلا 5 سال از من و 4 سال ازمریم بزرگ تر بود وقتی که کلاس سوم بودم و به سن تکلیف رسیده بودم یادم هست که به من گفت:دیگر به سن تکلیف رسیده ای باید نماز بخوانی و روزه بگیری بامادرم رفت و برای من و مریم دوچادر سفید قشنگ خرید و آورد ودر دوختن چادرها به مادرم کمک کرد وضوگرفتن و نماز خواندن را به ما یاد داد همیشه مشوق من درزندگی بود او معلم فرهنگی بود و همیشه در درسها کمکم و تشویقم می کرد. ازدواج او و تولد فرزندانش برایم بهترین خاطره است. شهلا و مریم مانند دوخواهر دوقلو بودند و چون فاصله سنی من و مریم کم بود همیشه باهم بازی می کردیم باهم به مدرسه می رفتیم درس و نماز
می خواندیم، روزه می گرفتیم تمام زندگی من درکنار او خاطره است این مختصر اشاره ای بود که کردم.
و خلاصه خاطره ای ازمادرم می گویم.مادری بسیارمؤمن وبا تقوا و ساکت و درزندگی صبور بود، بزرگترین چیزی که به من آموخت صبر دربرابر سختیها و مشکلات و توکل به خدا.
درست به یاد دارم که بعد ازبمباران و شهادت آنها پدرم برای من نقل قول کرد که همان روزی که این اتفاق افتاد صبح همان روز بمباران مادرم در خواب دیده بود پدربزرگم (پدرپدرم) که فوت کرده شب گذشته به سراغ خانواده ما می آید و به پدرم می گوید که می خواهم ملکوک خانم، شهلا و مریم و بچه ها رابا خود به یک مهمانی بزرگ در یک باغ بسیار زیبا که گرفته شده ببرم می خواهم خانواده توهم آنجا بیاید که پدرم می گفت: وقتی مادرم از این باغ حرف می زد مثل یک بهشت زیبا تعریف می کرد که دراین مهمانی تمام شهدا بودند مادرم ابتدا به پدربزرگم می گوید من نمی توانم بیایم پدربزرگم آنقدر از زیبایی و باشکوهی این باغ و مهمانی آن تعریف می کند تا اینکه مادرم راضی می شود برود همه باهم راهی شدیم من نیز همراه آنها بودم در بین راه مادرم به من گفت: شکوفه تو برگرد پدرت و برادرانت تنها هستند من نیز برگشتم مادر و خواهرانم و خواهرزاده هایم همراه پدربزرگم رفتند مادرم به پدرم می گفت: وارد باغی شدیم بسیار سبزو خرم با میوه های زیبا که همانند آنها در این دنیا ندیده بودم با مناظر زیبا و افرادی بسیارخوب روبه روشدیم که همه همراه هم در این باغ جمع شده بودیم. بعد از تعریف کردن خوابش مادرم به پدرم آن روز رأس ساعت 5:10 دقیقه مورخ 28/10/65 منزل مسکونیمان مورد اصابت بمب عراق قرار گرفت و مادر و خواهر و بچه هایشان به شهادت رسیدند من نیز در این بمباران مجروح شدم که پس از چند ماه بستری شدن نزد پدرم و برادرانم بازگشتم و آن خوابی که مادرم دیده بود به حقیقت پیوست من عزیزانم را در بمباران هوایی از دست دادم تمام زندگی من با مادرم خاطره است و همیشه و حقیقاتاً وجود آنها را درکنار خود احساس می کنم. آیا می شود کسی که در کنار عزیزترین افراد زندگیش زندگی کند و از آنها خاطره ای به یاد نداشته باشد، گاهی اوقات که از عزیزانم تعریف می کنم اطرافیان می گویند بیشتربرایمان بگو چون همیشه احساس می کنیم آنها زنده هستند و در کنار ما زندگی می کنند.
وقتی به مشگلی برمی خورم سرمزار مادرم می روم و از او می خواهم که مرا یاری کند و از طرف خودش از خداوند بزرگ برایم یاری بطلبد چون معتقدم که همیشه شهدا شفاعت کننده ما نزد خدا هستند.
الان که این خاطرات را می نویسم درست 23 سال است که از شهادت خانواده ام می گذرد و من هرلحظه احساس می کنم که انگار همین چند روز پیش بوده که آنها به شهادت رسیده اند چون همیشه در قلب زنده هستند و تا ابد جاودانه خواهند ماند.
خاطره : به باغ بهشت رفتند!
ایشان در 33 سالگی ازدواج کرد و صاحب شش فرزند شد. تا مقطع ششم قدیم تحصیل نمود و لحظه ای از تربیت فرزندانش غفلت نکرد. صبر و حوصله بسيار زيادي داشت و امتيازات انسانـي ستودنـي و قابـل تقديــري. بسيار مؤمن و با تقوا بود و هیچ وقت نماز و روزهاش قضا نميشد. در جلسات قرآن خواني شركت ميكرد.
آن روز صبح همسرم پس از اينكه از خواب بيدار شد، در مورد خوابي صحبت كرد كه در شب گذشته ديده بود. گفت كه پدر مرا كه قبلاً مرحوم شده در خواب ديده است و او از ما هشت نفر خواسته كه به باغي بزرگ برويم. غروب روز 28/10/65 خوابش تعبير شد و همسر و همهی فرزندانم با افتخار شهادت ، به باغ بهشت رفتند.
راوی:همسر شهید
دیدگاه ها