شهید گوهر محمدی

چ 1397/03/30 - 15:24

شهید گوهر محمدی

نام پدر: محمد

شماره شناسنامه : 1

محل تولد: کردستان /چمپاراد

تارریخ تولد:1339/02/08

محل شهادت:بانه

تاریخ شهادت:66/02/09

 

زندگینامه

 

برادر شهید شهید گوهرمحمدی گفت: با اینکه بمب به سر خواهرم اصابت کرده بود و فقط قسمتی از گردنش مانده بود به اندازه ی 5 الی 6 متر با همان حالت بدون سر، دستش در دست خواهر دیگرم بود و بعد بر زمین افتاد.

کوه های سر به فلک کشیده ی کردستان تنها گواهانی هستند بر مظلومیت مردمی مسلمان و شریف و نجیب که در همیشه ی تاریخ مرزدارانی غیور بوده و غیرت و حمیت ایرانی- اسلامی از آنان مردان زنانی مقاوم و  با استقامت ساخته است.

پانزده خرداد در تاریخ کشورمان یادآور بزرگترین حرکت حماسی قرن است، آنگاه که سکاندار کشتی امام راحل (ره) رهبری قیام یکپارچه ی ملت رابه دست گرفت، ستون کاخ های استعمار و استکبار در سال 1342 ترک برداشت و ستاره ی بخت نوکران آنان رو به افول رفت.

درپانزدهم خرداد سال 1342 نهالی غرس شد که در سال 1357 به ثمر نشست و درسال های بعد از آن شاخ و برگ گسترد و چون چتری بر سر همه ی مستضعفان سایه افکند. مردم مسلمان شهرستان بانه در سالگرد حماسه ی خونین 15 خرداد سال 42 دورهم جمع شده بودند تا باردیگر فریاد دفاع از غیرت و آبرو و حق طلبی مردم مسلمان ایران را به گوش جهانیان برسانند و به شهدای غیور 15 خرداد 42 بگویند که شما در جوار رحمت حق آسوده خاطر باشید که همسنگران و رهروان شما راهتان را ادامه خواهند داد. دست تقدیر این چنین خواست که در این روز پانزده خرداد دیگری برای ملت ما درتاریخ پرافتخار انقلابمان ثبت شود.

آری حادثه ی خرداد دوبار تکرار شد اما این بار دارندگان بعثی به نیابت از آمریکای خونخوار این جنایت هولناک را مرتکب شدند. ناظران واقعی این واقعه می گویند:

در این روز مردم برای شرکت در مراسم سالگشت 15 خرداد در محل پارک شهربانه (پارک 15 خرداد) اجتماع کرده بودند، ساعت 30و10 دقیقه هواپیماهای رژیم جنایت پیشه ی سیاه و نفرت بارخود را بر آسمان صاف و فضای بی آلایش شهربانه افکندند.

در مدت چند ثانیه گویی آسمان و زمین به هم برخورد کردند همه جاتاریک شد، بارانی از بمب های آتش زا و گلوله و راکد بر سرمردم بی دفاع بانه باریدن گرفت.

فغان و آه و ناله ی کودکان و زنان به آسمان برخاست، سراسر شهر را توده ای از دود فرا گرفته بود، اجساد مطهر شهدا به هوا پرتاب می شد، تکه های متلاشی شده ی اجساد برشاخه های درختان مشاهدی می گشت، قیامتی برپا شده بودند همه دنبال گم گشتگان خود بودند، مادران فرزند در بغل تکه تکه شده بودند. جوانان و نو نهالان پرپر شده بودند تعداد شهدا به حدی بود که امکان دفن سریع آنها وجود نداشت لذا هر خانواده مشغول شهیدش بود.

در این واقعه ی اسفناک تعداد کثیری از شهداء زنان و دخترانی بودند که فقط برای تجدید میثاق با رهبر و مقتدایشان جهت شرکت درمراسم 15 خرداد گردآمده بودند. این حادثه به حدی تأثیر برانگیز بوده که برای همیشه خاطره ی جانبازی این شهیدان گرانقدر در حافظه ی مردم مسلمان کردستان ثبت خواهدشد امید است 

این شهید ی والامقام در تاریخ 1/6/1363 با زبان روزه مورد اصابت ترکش توپ بعثیان قرار گرفت و در روستای نی به شهادت رسید.

حال این راهی است که باید پیمود و سفری است که باید رفت، چه بهتر که در حال عبادت و با استقامت در مقابل دشمن شربت شهادت را نوشید و با سرافرازی به لقاء الله رسید و این همان راهی است که اولیاء معظم حق تعالی آرزوی آن را می کردند و در مناجات آن را از خدای بزرگ طلب می کردند.

شهیدان از مرزهای خاک گذشتند و آتش عشق را با قلب های لاله گون خود به افلاک بردند خونشان در رگ های زمین و زمان جاری است آنها همچون پرندگانی آسمان را بر شقایق های خویش نشاندند و در هجوم حادثه حسرت شنیدن یک آخ را بر دل دشمن نهادند.

شهیدان همچون شقایق هایی در نسیم ارادت شکفتند و سماعی سرخ را درخون خویش آغاز کردند شهر شیرین شهادت گوارایشان باد.

خاطره ای از صحنه ی شهادت گوهرمحمدی

در روز 15 خرداد سال 1363 در خیابان شهدا در مغازه ی میوه فروشی پدرم بودم، یکی از آشنایان به رحمت ایزدی پیوسته بودند و پدرم جهت تشییع جنازه ی ایشان به مزار سلیمان بیگ رفته بودند. دوخواهرم به نام نجیبه و گوهر به مغازه آمدند و من جهت انجام کاری به چند متری آن طرف مغازه رفتم. ناگهان متوجه شدم هواپیماهای رژیم بعثی عراق شروع به بمباران کردند و مردم به سوی پلی که در آن نزدیکی بود فرار می کردند صدای غرش هواپیماها و انفجاربمب ها به هم پیچید.

من به طرف مغازه ی پدرم که خواهرانم آنجا بودند دویدم، ناگهان متوجه شدم که مغازه ی پدرم ویران شد و دوخواهرم به طرف من دویدند. خواهر شهیدم (گوهر) با توجه به اینکه بمب به سرش اصابت کرده بود و فقط قسمتی از گردنش مانده بود و بقیه ی سرش قطع شده بود به اندازه ی 5 الی 6 متر با همان حالت بدون سر، دستش در دست خواهر دیگرم بود با چشمان خودم دیدم و درجا افتاد.

در آن لحظه نمی دانستم چه کارکنم واقعاً صحنه ی غم انگیزی بود رنگم پریده بود بعد از چند لحظه مادرم آمد و صحنه را دید و من را در آغوش گرفت و گفت؛ پسرم اینها همه اش تقدیرالهی است شاکرباش.

دسته بندی

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.