

زهرا محمودی زن شصت ساله ای بود که با شروع جنگ، تمام چیزی را که داشت، بسیج کرد تا برای رزمندگان مادری کند. هرچند او دیگر در بین ما نیست، اما نمی توان حرفی از کمک های مردمی و پشتیبانی زنان در جنگ زد و او را و چهره مهربانش را که در قالب چادری خاکی لبخند می زد، به خاطر نیاورد.
او که نامش در هشت سال تبدیل شد به مادر محمودی، از آن دست افرادی بود که همیشه باکارهایش همه را متعجب میکرد. بارها به خط مقدم جنگ رفته و درپایگاه ها و سنگرها روزها گذرانده بود.
در آن هشت سال خیلی ها تلاش کردند به او بفهمانند، جبهه و جنگ جای یک پیرزن شصت ساله نیست، اما او معتقد بود، جوان هفده، هجده ساله ای که در خط مقدم می جنگد، زیرآن حجم آتش، بیشتر از گلوله و توپ و اسلحه، به مادر نیاز دارد!
وقتی امام (ره) فرمان داد، هرکس با هرچه در توان دارد، از اسلام و میهن دفاع کند، دست به کارشد. خانۀ خودش را کرد پایگاه کمک های مردمی؛ مردم هم او را دست تنها نگذاشتند. زن ها هر روز می آمدند آن جا مربا و حلوا و ترشی درست میکردند. با این که یک کامیون سبزی قورمه را می شستند و خرد می کردند و سرخ می کردند تا مادر محمودی که با کلی اصرار و پیگیری از سپاه، کارت تردد در مناطق جنگی رفته بود، آن را خودش بردارد ببرد منطقه و درآن جا با آن بسته های سبزی، خورشت قورمه سبزی درست کنند و بدهند دست رزمندگان.
مادرمحمودی یک پایش جبهه بود یک پایش تهران. بارها شده بود، کیلوکیلو طلایی را که مردم برای کمک به جبهه می آوردند می برد بازار و می فروخت و باپولش برای رزمنده ها خرید می کرد. حتی یک بار پنجاه حمام صحرایی و تعداد زیادی منبع آب خریده بود و خودش برداشته بود و آورده بودشان خط مقدم.
بارها هم به کمک خانمهای دیگر برای رزمندهها لباس زیرمردانه دوخته بود و همراه مقداری آجیل و تنقلات و تصویر امام(ره) در بسته ای کادوپیچ می برد منطقه و بادستان خودش به رزمنده ها هدیه میداد.
اوایل که نمی شناختندش از حضور درخط مقدم تعجب می کردند. کارت سپاهش را که نشان می داد، دیگر جای هیچ بحثی نبود. کسی نمی توانست جلویش را بگیرد. به جاهایی سرکشی می کرد که مردان جرئتش را نداشتند آن جا بروند.
بین بچه های جنگ طرفدار زیادی داشت. باعشق صدایش می کردند مادر و او هم که انگارقند در دلش آب می کردند، جواب شان را می داد.
***
یک بار جاده آبادان- ماهشهر بسته شده بود و بچه ها روی تپه ها خوابیده بودند و به سمت عراقی ها تیراندازی میکردند. آتش دشمن سنگین بود. به هر بدبختی خودش را رسانده بود به بچهها. از دور نگاهش میکردم. سینهخیز از خاکریز بالا رفت تا به سنگرها رسید. از کیسه اش کادویی درآود و گذاشت بالای سر رزمنده ای که داشت شاخ در می آورد. باورش نمی شد که یک پیرزن آن هم با چادر مشکی آمده خط مقدم. آن رزمنده از او تشکر کرد و به مادر محمودی گفت: می شه برای ناهار همین جا بمونید مثل مادرخودم سرسفره با من بشینید؟
مادرمحمودی جواب داد: بله پسرم. معلومه که می مونم. آن قدر آتش هجمه دشمن سنگین بود که راننده ماشینی که مادر محمودی را آورده بود، التماس می کرد که برگردد، اما او میگفت: مگه خون من رنگین تر ازبچه هامه؟ هربلایی سرآنها بیاد، سر ما هم می یاد. سفره را که پهن کردند، همان رزمنده برگه مرخصی اش را از جیبش درآورد و به مادر محمودی نشان داد و گفت: شش ماه است که مادرم را ندیده ام و امروز بالاخره توانستم مرخصی بگیرم تا به دیدنش بروم، اما شما رو که دیدم انگار مادرم با پای خودش به سنگر من اومده.
***
آمده بود مسجد محل ما و برای خانم ها صحبت میکرد. از جوان هایی که دیده بود حرف می زد. از این که چطور دست خالی میجنگد، از مظلومیتشان میگفت. همه سکوت کرده بودند زل زده بودند به چشمهایش که به خاکستری متمایل بود.
آمده بود برای جبهه کمک جمع کند. خیلی از خانم ها النگو یا انگشتر طلایی که داشتند درآوردند و دادند دست مادر محمودی، به حلقه نامزدی ام که چند روزی نمیشد دست کرده بودم نگاه کردم. دوست داشتم آن را که تنها شیء باارزش ام بود به خانم محمودی بدهم اما ترسیدم سعید ناراحت شود.
از دور نگاهش کردم. لبخند از لبانش نمی افتاد. طوری از جبهه ها گفته بود که نمی توانستم بی تفاوت بروم خانه، کمی دورش خلوت شده به اوگفتم: فردا هم این جا می یابد؟ چشمانش را دوخت به من و گفت: آره. باخوشحالی رفتم خانه. با سعید حرف زدم. از خدایش بود که من همچین کاری بکنم. شب نشده حلقه خودش را هم که مادرم برایش خریده بود، آورد خانه ما و گفت که آن را هم به مادر محمودی بدهم. فردا ظهر، وقت اذان که شد با خوشحالی چادر سر کردم و راهی مسجد شدم. از دور مادر محمودی را شناختم. با چند خانم مشغول حرف زدن دربارۀ درست کردن مربا بود. جلورفتم و سلام کردم. دستش را گرفتم و دوتا انگشتر را انداختم کفت دستش.گل از گلش شکفت. آن قدر از من تشکر کرد که خجالت زده شدم.
***
در تهران،مادر محمودی در کنار تمام کارهای که در بحث پشتیبانی انجام می داد، مربای گل می پخت و خودش می آورد خط. در یکی از همین رفت و آمدها که زمستان هم بود، یک سری از بچه ها در منطقه بیساران مستقر بودندو ما هم به خاطر سرمای شدید و برف و یخبندان نتوانسته بودیم به آن ها اقلام مورد نیازشان را برسانیم. بچهها زیرآتش دشمن مانده بودند بیآب و غذا. نه امکان رفت و آمد ماشین بود نه قاطر، پیاده هم نمیشد رفت. آمدیم گفتیم با هلی کوپتر هوانیروز کمی آب و غذا و مهمات برای بچه ها ببریم. هوا مه بود و خلبان هنوز دو دل بود که برود یا نه؟ متقاعدش کردیم. مادر محمودی اصرار داشت که باید با ما بیاید و آمد. وقتی رسیدیم به محل استقرار بچهها خیلی یخبندان بود که امکان فرود هلیکوپتر تقریباً غیرممکن بود. همان موقع صدای پرغرور تکبیر بچهها ما را به خودمان آورد. انگار روح تازه در کالبد این بچه ها دمیده شد. نمی شد برگردیم. در فاصله نیم متری از زمین، گونی های آرد، مهمات و هرچه را که برایشان آورده بودیم، پایین ریختیم. این صحنهها مادرمحمودی را خیلی متأثر کرده بود. برگشت تهران. چیزی نگذشته بود که همراه انبوهی از کمکهای مردمی دوباره آمد منطقه، کمکها را آورد و گفت: من این کمکها را آوردهام برای بچه هایی که توی موقعیتهایی هستند که خیلی با مرکز فاصله دارند. این بچهها خیلی مظلومند، توی این هوای استخوان سوز، واقعاً اینها در مضیقه هستند.
دیدگاه ها