نقش زنان در حماسه خونين شهر

ی 1394/07/19 - 09:01


نقش زنان در حماسه 35 روزه ي خرمشهر محدود به زمان و مكان خاصي نيست و در جاي جاي خرمشهر از مراكز پشتيباني تا خطوط مقدم درگيري مستقيم با دشمن، بيمارستان، مزار شهدا و ... هر كجا ذكري از حماسه آفريني و مقاومت و ايستادگي است، نقش مادران و خواهران متعهد و حزب اللهي خرمشهر مشهود است و اگر تا كنون مستقلاً به اين موضوع پرداخته نشده، به علت دسترسي كمتر محققين و راويان به خواهران حماسه ساز بوده است. اگر چه خواهران را رخصت كمتر براي شركت در رويا رويي ها بوده است، اما برادران حماسه ساز با پشتيباني هايي به ميدان مي رفته اند كه غالباً توسط خواهران صورت مي گرفته است و اگر اين نقش با ورود دشمن به شهر كاهش مي يابد، به خاطر اصرار برادران رزمنده براي حفظ حرمت خواهران مسلمان در برابر دشمن خوك صفت بوده است. وقتي شيخ شريف خواهران را در حسينيه مي بيند، مي گويد:
چرا خواهرها اين جا هستند؟ من دلم نمي خواهد هيچ كدام از خواهرها اسير دشمن بشوند. عراقي ها چيزي سرشان نمي شود.
هر چند شرح همه ايثارها، از جان گذشتگي ها و اقدامات خواهران در اين حماسه عظيم ميسر نيست، سعي   مي كنيم با ذكري از نمونه هاي آن يادآور تلاش ها و حماسه سازي آن ها باشيم.

حضور در خط مقدم و نبرد مستقيم با دشمن
قبل از هجوم سراسري دشمن، با توجه به تحركات مرزي ارتش عراق، خواهران عضو سپاه خرمشهر كه بيشتر كار فرهنگي مي كردند، با توصيه فرمانده سپاه (برادر محمدعلي جهان آرا) شروع به آموزش نظامي كوتاه مدت كردند كه به علت شروع جنگ و شدت آن حتي آموزش عده اي از خواهران ناتمام ماند؛ اما اين از احساس مسووليت خواهران حتي در نبرد رويا روي با دشمن نكاست. در اين جا به ذكر نمونه هايي از آن مي پردازيم:

خواهر سكينه حورسي:
«به علت درگيري هاي فشرده و نگهباني هاي شبانه، فرصتي براي تعليم نظامي بقيه خواهران نبود. ناچار شب ها با همان تعليمات مختصر، دو ساعت به خط مقدم جبهه مي رفتيم و دفاع مي كرديم. آن جا وضع خيلي فرق         مي كرد. خمپاره مثل باران مي باريد. از چپ و راست گلوله مي زدند. تا آن لحظه نه خمپاره ديده بوديم نه         مي دانستيم خمسه خمسه چيست. بچه ها پا به پاي هم و با جان مي جنگيدند. ايثار و فداكاري در مرز، مرزي نداشت. يكي دو روز بعد، برادر جهان آرا، حفاظت از مهمات را به ما سپرد.»

برادر بيگي، مسوول يكي از گروه هاي رزمنده:
«درجريان خرمشهر، تعدادي از خواهران واقعاً رشادتشان از خيلي از مردها بيشتر بود. خواهر «شهناز حاجي شاه» كه چند روزي مهمان گروه ما بودن، از نظر اخلاق، شجاعت و ايثار و تقوا، طهارت و عزت نفس الگو بود. مردانه مي جنگيد. با وجود شدت درگيري ها در اين چند روز، كسي تارمويي از ايشان نديد و كلامي به جز سلام نشنيد. وقتي براي استراحت به عقب برمي گشتيم، او به سرعت مشغول آماده كردن غذا مي شد.»
شهناز حاجي شاه، سرانجام به آرزويش رسيد و در جلو مقر هميشگي اش، مكتب قرآن، زماني كه آمده بود براي سنگرها غذا ببرد، همراه با يكي از دوستانش، شهناز محمدي، براثر اصابت آتش دشمن به شهادت رسيد و از برادرش، حسين حاجي شاه، كه روز دوم آبان، در نزديكي فرمانداري به اين فوز نائل شد، سبقت گرفت.

خواهر سهام طاقتي:
«با آن كه در ابتدا با حضور خواهران در جبهه مخالفت مي شد، يك روز به دليل كمبود نيرو، ما را به خط مقدم بردند. البته دو ساعت بعد، با رسيدن نيروي كمكي برگشتيم.»
يكي از رزمندگان (محمد كليني) مي گويد:
«وقتي بچه ها مي ديدند كه زن در جبهه است و اين چنين فعاليت مي كند يا خواهري شهيد مي شود و يا تركش مي خورد، به خودشان جرات نمي دادند سلاح را زمين بگذارند. وجود زنان در نبرد خرمشهر، موجب قوت قلب رزمندگان بود و تا روزهاي آخر عده اي از خواهران حضور داشتند كه بچه ها به زور آن ها را از شهر خارج كردند.»

پشتيباني رزمندگان
در زمينه پشتيباني رزمندگان و تدارك جبهه ها، هركاري از دست خواهران ساخته بود، انجام مي دادند. تهيه كارت سلاح و توزيع سلاح هاي سپاه بين افراد شناخته شده، تهيه و نقل و انتقال مهمات و نگهباني از مهمات، تهيه آب و غذا و رساندن آن به رزمندگان تا حد توان و مقدورات، سنگر سازي، ساختن كوكتل مولوتف، راهنمايي نيروهاي اعزامي و... و مهمتر از همه تشويق و ترغيب و روحيه دادن به نيروهايي كه دلسرد شده بودند، از جمله تلاش هاي خواهران براي پشتيباني رزمندگان بود. حضور مادران و خواهران بسياري از رزمندگان خود به تنهايي، مايه دلگرمي مبارزاني بود كه از قِلّت عِدّه وعُدّه رنج مي بردند.
يكي از خواهران عضو سپاه (سهام طاقتي) درمورد فعاليت خواهران اظهار داشت:
«مسووليت تداركات جبهه را به ما سپردند. مردم مدام مي آمدند اسلحه مي گرفتند ... روز دوم مهر از راديو اعلام شد كه به سنگر بندي و كوكتل مولوتف احتياج است. بلافاصله عده اي از بچه ها براي ساختن سنگر رفتند ...»
خواهر ديگري از اعضاي سپاه خرمشهر، درباره ي پشتيباني رزمندگان گفت:
«عده اي از خواهران در آشپزخانه كنار مسجد جامع غذا تهيه مي كردند و تعدادي ديگر كه به شهر آشنايي داشتند، آب و غذا و وسايل مورد نياز رزمندگان را به آنها مي رساندند. چند نفر از خواهران نيز گروه هاي اعزامي شهرهاي ديگر را راهنمايي مي كردند و آن ها را به نقاط درگيري مي رساندند. كه در جريان اين كار مجروح هم داشتيم، از جمله، خواهراني كه برادران اعزامي از قم را به صد دستگاه رساندند، مجروح شدند. هم چنين خواهران ذخيره سپاه فعاليت هاي بسياري داشتند از جمله: تهيه و حمل مهمات، حفاظت و نگهباني انبار و مهمات و اسلحه خانه، كشيك شبانه و روزانه از مقرهاي مختلف و ..»
خواهر نوشين نجار، در اين زمينه چنين بيان كرد:
«وقتي راديو اعلام كرد در پليس راه احتياج به كمك هست، من و تعدادي از بچه ها به آن جا رفتيم و كوكتل مولوتف درست كرديم، گوني ها را پر از شن كرده، در نقاط حساس مي چيديم. هر كس به نوعي كمك مي كرد، اوضاع هر لحظه بدتر مي شد. تعدادي از خواهران را به پادگاني كه در آن دوره نظامي ديده بوديم، بردند. ما و بقيه خواهرها به مسجد برگشتيم و پس از تقسيم كارها مشغول كمك شديم. شب ها روي پشت بام با اسلحه ام ـ يك نگهباني مي داديم و هر چند ساعت يك بار، پست مان را عوض مي كرديم.»
علاوه بر اين كه حضور مادران و خواهران، موجب دلگرمي رزمندگان بود، دلسرد شدگان از اين نبرد طاقت فرسا را تشويق به ادامه ي جنگ مي كردند:
«غروب يازدهم مهر يكي از افسران ارتش، جلوي مسجد جامع بالاي سنگري ايستاده بود و به سربازاني كه آن جا جمع بودند، مي گفت: اگر ما سلاح سنگين نداريم، مهمات نداريم اما برادران پاسدار با همين ژـ 3 ايستاده اند. شما هم بلند شويد به خط برويد، اگر اين جا بمانيد، عراقي ها همه اين زن ها را اسير مي گيرند... در پادگان دژ سلاح هاي سنگين و مهمات زيادي هست كه هنوز استفاده نشده است، برويم، اگر ندادند، به زور مي گيريم و...
وقتي سخنان اين افسر تحركي در نيروهاي ارتشي به وجود نياورد، يكي از خواهران شروع به صبحت كرد: اگر برادران نخواهند بروند، اگر سربازان نخواهند بروند، عده ي ما خواهرها كم نيست، ما الان به سوي پادگان دژ حركت مي كنيم و...
سخنان اين خواهر نيز تحركي در نيروهاي گريزان از جبهه به وجود نياورد تا اين كه افسر ارتش درخواست كرد ماشيني براي بردن خواهران آماده شود. وانت شروع به حركت كرد، ولي بيش از چند متر نرفته بود كه سربازان جلوي وانت را گرفته، با خواهش از خواهران خواستند پياده شوند و خود سوار شده، حركت كردند...»

امدادگري


شروع هجوم سراسري و اجراي آتش سنگين روي خرمشهر، از همان آغاز شهيدان و مجروحان بسياري را همراه داشت كه رسيدگي به آن توان و روحيه بالايي را مي طلبيد و خارج از طاقت يك بيمارستان با معدود پرسنل آن بود. براي همين از همان ابتدا هر كه در اين زمينه توانايي داشت، دست به كار شد. عده اي شروع به انتقال شهيدان و مجروحين كردند، تعدادي در بيمارستان، عده اي در قبرستان و به تدريج بر پايي پايگاه هايي به اين منظور. كم كم با خروج خانواده ها از شهر و لزوم شركت گسترده تر در مقابله با دشمن از تعداد امدادگران مرد كاسته شد و خواهران ميدان دار اصلي اين فعاليت مشقت بار و زجر آور شدند. انتقال مجروحين و شهدا، كمك هاي اوليه، پرستاري، نظافت و ... در بيمارستان و پايگاه هاي امداد، شناسايي شهدا و مجروحين، كندن قبر و دفن شهدا، نگهباني در قبرستان، ساختن تابوت و ...

خواهر شهلا حاجي شاه:
« به هر زحمتي بود، خودم را به بيمارستان رساندم. چه مي ديدم؟ زنان و مردان بي دست و پا، پيكرهاي بي سر، پاره هاي گوشت، كودكان زخمي و نيمه جان. مشغول شدم. من كه حتمي تحمل ديدن يك جراحت ساده را نداشتم، حالا تا مچ پا توي خون بودم... خواهرم (شهناز) را ديدم و جلو رفتم. اما او بي توجه به من كار مي كرد. درچهره تمام بچه ها، فقط درد و اندوه بود. مدام زخمي و شهيد مي آوردند. بيشتر آن ها از طالقاني و پايين شهر بودند... با اين كه بي خوابي و تلاش و اضطراب توانم را گرفته بود، بايد مي ماندم. احتياج به كمك بود. صبح با خواهري براي نماز رفتيم. خيلي از مادران و زنان، شهدا را مي شستند. فرزندان يكديگر را، بچه هاي خودشان را، اشك مي ريختند و مي شستند. بعضي هم قبر مي كندند... چند روز بعد كه خواهرم شهيد شد و مي خواستيم او را دفن كنيم، جلوي مسجد جامع، برادرم حسين را ديدم. به او گفتم: بيا مي خواهيم شهناز را دفن كنيم. گفت: من نمي آيم! عراقي ها از دروازه ي شهر وارد شده اند و جنگ تن به تن شروع شده. آن جا بيشتر به من احتياج است ...
در بهشت شهدا آبي براي غسل دادن خواهرم نبود. آقايي گفت: احتياج به غسل ندارد... در حالي كه گلوله هاي توپ در نزديكي ما فرود مي آمد، مادرم با دست هاي خودش خواهرم را در قبر گذاشت...»

يكي از خواهران بسيجي:
«خواهران دو دسته شدند، عده اي براي مهمات و تعدادي براي بيمارستان. ما به بيمارستان رفتيم. پشت سر هم مجروح مي آورند. دست و پاها و بدن هاي پاره پاره كه در پتو وحصير پيچيده بودند. اوايل جرات نمي كرديم به آنها دست بزنيم، ولي كم كم عادت كرديم. خواهران هركاري نياز بود و قادر بودند، انجام مي دادند. تخليه مجروحين، پرستاري، كار در آشپزخانه بيمارستان، نظافت بيمارستان، نگهباني جلوي در براي جلوگيري از هجوم مردم و... كار زياد و نيرو كم بود. سرتاسر اتاق ها و راهروها پر بود از مجروح. بيمارستان بوي عفونت گرفته بود. كارگران بيمارستان هم به نقل و انتقال مجروحين مشغول بودند و فرصت نظافت نداشتند ... يك روز عصر با يكي از خواهران به قبرستان رفتيم. آن جا پر از جنازه بود و برخلاف روزهاي اول، كسي نبود آن ها را خاك كند. چند خواهر مشغول شستن شهدا بودند. آنهايي را كه مي شد، مي شستند و بقيه را كه تكه تكه بود در پارچه اي پيچيده، خاك مي كردند. جنازه ها به قدري زياد بود كه همان طور مانده بود و كسي هم نبود هويت شان را مشخص كند. از آنهايي كه امكان داشت، عكس مي گرفتند و دفن مي كردند. به علت نزديكي به پادگان دژ، قبرستان مدام زير آتش دشمن بود. از طرف ديگر سگ ها هم به قبرستان هجوم آورده بودند. به همين خاطر دو نفر از خواهران مجبور بودند شب ها در قبرستان نگهباني داده، سگ ها را از نزديك شدن به جنازه ها دور كنند و صبح ها با آمدن خواهران ديگر، اينها به مسجد جامع مي رفتند و داد مي زدند و براي دفن شهدا درخواست كمك مي كردند، ولي كمتر كسي به اين تقاضاها پاسخ مثبت مي داد. به تدريج با نزديك شدن دشمن به شهر، بيمارستان هم زير آتش بيشتر قرار گرفت و روز به روز وضع بيمارستان بدتر مي شد.آب و برق نبود.آب از شط مي آورديم. اغلب پرستاران رفته بودند و ديگر دكتري نمانده بود كه عمل كند. با تشديد آتش روي بيمارستان، مجروحين به دارخوين منتقل شدند. بيمارستان تعطيل شد كه ما رفتيم نزد خواهراني كه مسوول مهمات بودند...»


بهجت صالح پور:
« از نهم مهر ديگر رفتن به قبرستان ممكن نبود. ناچار جنازه ها را به شهرهاي ديگر مي فرستاديم. شهدا را درون نايلون با لباس خودشان دفن مي كرديم، چرا كه آبي براي غسل و پارچه اي براي كفن نداشتيم. پس از دفن، تيمم مي كرديم و بالاي سرشان نماز مي خوانديم. بچه ها غريبانه شهيد مي شدند و اكثرشان گمنام مي ماندند.»

سكينه حورسي:
«مدت ها در سردخانه، كارمان درست كردن تابوت براي عزيزان خودمان بود، در جوار پيكرهاي خون آلود و قطعه قطعه شده ... كاري دردناك و خارج از تحمل.»
«زهره حسيني در هفته اول جنگ پدر شهيدش را با دست خود دفن مي كند و روز يازدهم مهر هم بدن قطعه قطعه شده ي برادرش، علي را كه در مدرسه دريابدرسايي به شهادت رسيد. خداوند به زهره حسيني و خواهرش چنان تحملي داده بود كه كارشان در گلزار شهدا دفن شهيدان و نگهباني جنازه ها شده بود.»
«مادري كه سه فرزند داشت، يك پسر و دخترش مجروح شده بودند و پسر ديگرش شهيد. چه شهادتي! نه دست داشت و نه سر. شب وقتي خبر آورديم كه پسرش شهيد شده، دستهايش را به طرف آسمان بلند كرد و گفت: يا حضرت فاطمه زهرا (س) حالا رويم مي شود به تو بگويم يا فاطمه زهرا (س).
او همان شبانه اصرار داشت پسر شهيدش را ببيند و بالاخره هم موفق شد.صبح زود هم به سراغ ما آمد كه مرا به سردخانه ببريد. در سردخانه هر چه التماس كرديم كه بگذار ما عطر بزنيم و كفن كنيم، قبول نكر. با آرامشي خاص تمام پيكر فرزندش را عطر و گلاب زد. پيكري كه دست راست و سر نداشت. بله، آن را با دقت داخل پارچه اي پيچيد و رويش هم مشمع كشيد. موقع جا به جا كردن هم به هيچ كس اجازه نداد جنازه را بلند كند. تحملش براي ما مشكل بود. اما او حتي يك قطره اشك هم نريخت. مي گفت
مي خواهم اولين مادري باشم كه بي صدا و بدون ناله و اشك پشت تابوت بچه اش راه مي رود، بچه اي كه هيجده سال و يك ماه بيشتر ندارد.
خانم «بديعي» هم پانزده سال داشت. تنها چهل روز از ازدواجش مي گذشت. وقتي جنازه شوهرش را آوردند، خودش او را كفن كرد. با دستان خودش با دست هايي كه هر كسي آن ها را ندارد يا حتي توان ديدن آن ها را.»
خواهر سهام طاقتي در مورد آخرين روزهاي حضور در خرمشهر و چگونگي ترك آن اظهار داشت:
«شبها در سنگر مي خوابيديم و سگ ها تا صبح بالاي سرمان عوعو مي كردند. بيشتر مواقع در سنگرها بوديم. سنگرهايي پر از مارمولك، كه اگر يك متر كف آن را مي كنديم، به آب مي رسيديم. با وجود مشكلات هر كس وظيفه خود را انجام مي داد. ديگر كسي از مرگ نمي ترسيد و به آن فكر نمي كرد. چند روز بعد با ورود دشمن، به شهر و با تشديد آتش آنها، خمپاره اي به محل تقسيم خواربار اصابت كرد و همه چيز را به هوا فرستاد. عراقي ها همه جا را زير آتش خمپاره و توپ گرفته بودند. يك شب اعلام كردند كه خواهرها ديگر نبايد در شهر بمانند، چون گرفتار عراقي ها مي شوند. با شنيدن اين خبر به زني كه كنارم ايستاده بود، گفتم: حالا كه بايد برويم، بهتر است به برادرها خبر بدهيم كه اين جا مهمات قايم كرده ايم. غنيمت هايي را كه بچه ها گرفته بودند، زير گوني ها پنهان كرده بوديم. مانده بوديم كه محل اختفاي آنها را به چه كسي بگوييم. برادر «فرخي» هم شهيد شده بود.         نمي توانستيم به هر كس اعتماد كنيم. حتي بعدها فهميدم كه زني كه كنارم ايستاده بود، جاسوس بوده و با      بي سيم به عراقي ها اطلاعات مي داده است. شب از خرمشهر رفتيم، ولي نتوانستيم طاقت بياوريم و صبح، دوباره به خرمشهر برگشتيم. حدود ظهر بود كه عراقي ها داشتند مي رسيدند. فاصله زيادي با آن ها نداشتيم. هر لحظه احتمال اسارت مي رفت. بچه ها موافقت كردند كه برويم. قبل از رفتن محل غنايمي را كه در كمدها و زير گوني ها مخفي كرده بوديم، به برادرها گفتيم و از شهر خارج شديم.»
برادر جهان آرا كه براي نجات خونين شهر به هر وسيله اي متوسل مي شود، به خواهران در حال خروج كه ديگر ماندنشان ميسر نيست، سفارش مي كند:
«تو را به خدا برويد. ما كه دستمان به امام نمي رسد. شما برويد صحبت كنيد. برويد هر چه هست بگوييد شايد نگذارند با امام حرف بزنيد. اگر نشد، برويد توي مجلس حرف بزنيد به همه بگوييد. در نماز جمعه ها و هر جا كه شد. شهر به شهر بايستد و بگوييد برخرمشهر چه گذشت. بگوييد كه چه عزيزاني را از دست داديم...»
پايان

نويسنده: هادي نخعي
منابع و ماخذ ضميمه
1ـ حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي، در كوچه هاي خرمشهر، مجموعه خاطرات رزمندگان خرمشهر، (تهران، انتشارات حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي، چاپ اول زمستان 1370) صفحه 141.
2ـ ماخذ پيشين، صفحه 124.
3ـ سند شماره 71/پ.ن مركز مطالعا و تحقيقات جنگ.
4ـ ماخذ شماره 1، صفحات 138، 143، 144و 150.
5ـ ماخذ شماره 1، صفحه 164.
6ـ سند شماره 100/پ.ن. مركز مطالعات وتحقيقات جنگ، محمد كليني، عضو بسيج سپاه پاسداران خرمشهر در گفتگو با مركز، صفحه 2.
7ـ ماخذ شماره 1، صفحه 164.
8ـ سند شماره 118/پ.ن. مركز مطالعات و تحقيقات جنگ، خواهران عضو سپاه خرمشهر در گفتگو با مركز (سال 1360) صفحات 10ـ 9.
9ـ ماخذ شماره 1، صفحه 179.
10ـ سند شماره 115/پ.ن. مركز مطالعات و تحقيقات جنگ: برادر حميد معينيان در گفتگو با مركز، صفحه هاي 18ـ 16.
11ـ ماخذ شماره 1، صفحه هاي 139ـ 132.
12ـ سند شماره 5512/پ.ن. مركز مطالعات و تحقيقات جنگ: خواهران عضو سپاه خرمشهر در گفتگو با مركز (سال 1360) صفحه هاي 11ـ 8.
13ـ ماخذ شماره 1، صفحه 170.
14ـ ماخذ شماره 1، صفحه 126.
15ـ ماخذ شماره 8، صفحه 20.
16ـ ماخذ شماره 1، صفحه هاي 153ـ 151.
17ـ ماخذ شماره 1، صفحه 172.
18ـ ماخذ شماره 1، صفحه 126.