

مصاحبه با خواهرعصمت خزاعی امدادگر و پشتیبان جبهه
تا اول دبیرستان در اصفهان بودم و قبل از انقلاب فعالیت خود را شروع کردم. به علت موقعیت شغلی پدر به استان سیستان و بلوچستان سفر کردیم و دوم و سوم دبیرستان را در زاهدان خواندم . با توجه به اینکه گروههای سیاسی بعد از انقلاب هم فعالیت می کردند ما هم با دوستانی که اینجا بودند کارهای فرهنگی را شروع کردیم تا جوانان فریب این گروه ها را نخورند، حتی برای گسترش کارهای فرهنگی به کردستان و کامیاران سفر کردیم در خدمت دکترشهید چمران کارهای زیادی را انجام دادیم، در این راه مشوق های زیادی داشتم و من راکمک می کردند ابتدا خانواده و بعد افرادی که در سپاه و هلال احمر با آن ها آشنا شدم .
همزمان با فعالیتهایی که انجام می دادم شغل معلمی را انتخاب کردم.
خیلی دوست داشتم که به جبهه بروم برای جبهه رفتن وتقلا می کردم آماده شدم، ابتدا در ستاد کمک های اولیه نزدیک به یک سال دکتر لطفی برایمان دوره گذاشتند در درمانگاه امام جعفر صادق (ع) مشغول خدمت به مردم بودیم . تا اینکه اواخر سال 62 به عنوان امدادگر اعزام به جبهه شدیم در مناطق جنگی خوزستان ، اهواز ، شلمچه فعالیت می کردیم در ضمن علاوه بر کارهای امدادی انجام می دادیم کارهای ستاد پشتیبانی را بر عهده داشتیم . تا سال 64 در خدمت شهدا و مجروحین بودم و خاطراتی بسیار شیرینی داشتم . آنقدر به ما روحیه می دادند که نه خواب داشتیم و نه خوراک نه گرسنگی و نه تشنگی هیج معنایی نداشت فقط هدفمان این بود که جان آنها را نجات دهیم . گاهی اوقات وقتی می دیدیم پایی قطع شده یا مجروحان خیلی ترکش سر و صورتشان بود و این عزیزان بدون هیچ داروی بی حسی یا چیزی که تسکین کننده درد آن ها باشد آماده بودند برای درمان ولی وقتی می دیدند که حال دوستان مجروح بد است آنها تحمل می کردند تا درمان آنها صورت بگیرد بعد کار آنها را شروع کنیم. در طول این مدت در بیمارستان های صحرایی و اهواز مجروحین عراقی هم آورده می شد برایمان فرق نمی کرد کار مداوا را انجام می دادیم. اولین لحظه ای که اولین مجروح جنگی عراقی را می خواستم کمک کنم گفتم چرا به این دشمن کمک کنم باز هم می گفتم نه این هم بنده خداست و به درمان او می پرداختم .
از خیابانی با دوستم رد میشدیم دیدم مادری با چادرش دور دختر را خیمه زده است جلوتر رفتیم مادر و بچه زخمی شده بودند مادر حال مساعدی نداشت دختر 3 ساله حال خیلی بدی داشت مجبور شدیم دختر را باخودمون ببریم،کوله پشتیم را خالی کنم و دختر را در کوله پشتی گذاشتم یک جمله ای گفت بسیار تکان دهنده ؛ گفت خانم می خوام یک چیزی بگم مامانم رو نمی برین گفتم چرا گفت با حضرت رقیه هم همین کار را کردن این حرف بچه خیلی دردناک بود گفتم تو رقیه را از کجا می شناسی رقیه دیگه کیه گفت مگه اون دختر امام حسین نیست ؟ مگه اونو نزدن ؟ گفتم خدایا تو اینا رو از کجا می دونی ؟ گفت وقتی با مامانم مسجد می رفتم اینا رو به من می گفت این حرف بچه در روحیه من که 22 سال داشتم تکان دهنده بود . من چه کنم و این بچه چه می گوید . و بعد از مداوا بچه را تحویل نگهداری بچه های بی سرپرست دادم.
چون معلم بودم و نمی خواستم خللی در کار مدرسه صورت پذیرد برگشتم وتابستان سری می زدم . با توجه به شناخت دوستان به من اجازه می دادند تا یک سری کارهای فرهنگی و پشتیبانی را در آن جا انجام دهیم . بعد از این که از جبهه برگشتم در ستاد پشتیبانی جهاد ، مکتب نرجس و بسیج به خانواده شهدا و رزمندگان سر می زدم و بچه ها را از نظر درسی کمک می کردم تا این که فعالیت بسیج شکل گرفت اولین کار یا فعالیت خود را در پایگاه مقاومت آموزش و پرورش و بعد ارتقا پیدا کردم و اولین فرمانده گردان در این استان بودم و در حال حاضر معاون یکی از هنرستانهای زاهدان هستم و مدرک تحصیلی ام هم فوق لیسانس است . اگر دوباره هم شرایطی برایم پیش آید شرکت می کنم در جبهه به خاطر ایثار و گذشت که به من این رو می قبولونه که باید حقمو ادا کنم . در عملیات شلمچه رزمندگان ما شهید میشدند و پشت سرهم مجروح و شهید می آوردند واقعه عاشورا برایمان زنده شده بود. یعنی چیزی که تصور می کنم از عاشورا در شلمچه ایران بود . مدت حضورم دوسال و نیم در جبهه بود . خاطر دیگر من از کسانی بود که از این استان اعزام شده بود و بخاطر جثه ریزش نمیخواستند اورا به جبهه بفرستند . بخاط اینکه تبلیغ نشود که از بچه ها هم در جنگ استفاده می شده ولی این فرد با شهید میرحسینی خیلی صحبت می کرد و می گفت من چیزی کم ندارم . می گفت حداقل آب که می توانم بدهم و کمک کنم خلاصه او را نگه داشتند تا اینکه عملیات کربلای 5 او هم جز زخمی ها بود و وقتی داشتم زخم های او را پانسمان می کردم فقط ذکر یا حسین و یا زهرا را می گفت . از او پرسیدم چه آرزویی داری گفت آرزوی من این است که به شهادت برسم و در آن دنیا شفاعت من را حضرت زهرا بکند چون من مادر ندارم . به من گفت تو مادر یا خواهر من می شوی گفتم بله اما وقتی زخم های او را می بستم آنقدر خونریزی اش زیاد بود که دیدم چشم هایش رو به آسمان رفت و یک نور عجیبی روی صورت او را فرا گرفت و به شهادت رسید . گاهی وقتها شهدایی برای ما می آوردند که از آنها یک تکه لباس و یا یک اسم فقط باقی مانده بود.
انتهای پیام / ع
دیدگاه ها