همسر شهید عبدالله عبداللهی

پ 1394/02/10 - 09:59
زنان شهید: زهرا احمدی ، همسر شهید عبدالله عبداللهی ، از سال 70 معلم قرآن و عربی در مکتب توحید ، پایگاه حضرت رقیه و پایگاه باقر العلوم . هفته ای سه روز در کانون فرهنگی شاهد .

تابستان ها برای بچه ها و بقیه ی سال برای بزرگ سالان . در سطح تفسیر ، برای مقاطع دبستان و راهنمایی و دبیرستان به ترتیب : حفظ جزء اول ، حفظ سوره ی بقره ، مفاهیم و تفسیر . مدرس شرکت کنندگان در مسابقات شهرستانی و استانی و کشوری  که توسط بنیاد محترم شهید هر ساله برگزار می شود . ایشان فرزند سوم خانواده ی  مذهبی و کشاورزی است که شش فرزند دارند .

 در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی نامزد شدیم و در سال 59 ازدواج نمودیم و در برج دوم  سال 62 ایشان به شهادت رسیدند .

 ما با شهید عبداللهی فامیل دور بودیم . پدر و مادر های مان متولد زهان بودند . شهید در یک خانواده ی متمکن  کشاورز بزرگ شده بود که صاحب  چهار فرزند بودند . دو پسر و دو دختر  .

 نظر مردم به دولتی ها

 مردم در زهان و اطراف آن دیدگاه شان نسبت به کارمندها مثبت نبود . به کارمند می گفتند « نوکر دولت » و عقیده داشتند : « هر کس نان دولت را بخورد حرام خورده است  .»  و این از دیدگاه مذهبی شان سرچشمه می گرفت که آن ها را غاصب می دانستند  و ریشه در خونریزی های رژیم در سال  های  مقابله با حجاب و اختناق و دیکتاتوری داشت .   

 قبل از انقلاب ، وقتی که ایشان دوره ی سربازی اش را در پادگان بیرجند می گذرانده است ، از تهران می آیند و برای گارد شاهنشاهی آن موقع ، سربازانی خوش هیکل و درشت اندام و قوی را گل چین می کنند ؛  یکی هم شهید عبداللهی بوده است .

 امر به معروف و نهی از منکر 

 وی این دوره را به سختی طی می کند حتی به خاطر امر به معروف و نهی از منکر به همسر یکی از افسرهای زمان شاه که با وضع نادرستی بوده ، مدتی  توسط ساواک به زندان می افتد که با وساطت شهید قره نی آزاد می شود .

 این مطلب را یکی از افسرها پس از شهادتش گفته بود . شهید محترم خیلی کم حرف می زد و بیشتر عمل می کرد .پس از پیروزی انقلاب اسلامی بلافاصله پس از تشکیل سپاه پاسداران ، عضو این نهاد می شود و تمام تجارب زمان  خدمت در گادر را در اختیار سپاه می گذارد .

 

سکوت

    حمله ی طبس که پیش آمده بود ، شهید عبداللهی گفتند می خواهیم ماموریت برویم . حدود 12 روز رفتن شان طول کشید . وقتی که به بیرجند آمده بودند ، من بیرون از منزل بودم .  شهید وارد منزل می شود و از فرط خستگی همان  داخل راهرو می خوابد . من که آمدم ، هر چه زنگ زدم ، دیدم کسی در را باز نمی کند ؛ به یکی از مغازه دارهایی که در همسایگی ما بود گفتم ، ایشان از دیوار رفت ، دید همان جلوی راهرو خوابیده اند .باز هم نگفتند کجا بودیم . این را بعد از به شهادت رسیدن شان در دفتر خاطرات شان خواندم .

 اخلاق حسنه

* از نظر اخلاقی خیلی خوش اخلاق و خوش برخورد بودند .  کسی که درِ منزل را می زد ،  از صدای خنده ی بلند شهید متوجه می شدم که مهمان آمده است . ایشان خیلی مهمان دوست بودند .

* در منطقه ای که پس از ازدواج مان در بیرجند ساکن شده بودیم ، حتی بچه های همسایه ها  با شهید دوست شده بودند  . زمانی که شهید به شهادت      می رسد ، حتی مادر یکی از بچه هایی که در ابتدایی بودند ، برایم تعریف کرد که پسرم آمد و خودش را به زمین زد و با صدای بلند می گفت : « مرا قبل از شهید عبداللهی در خاک بگذارید .»

* وقتی به خانه می آمدند ،و می دیدند که  خانه مرتب است ، از من بی نهایت تشکر می کردند و  می گفتند : «  حالا کار خانه نوبت من است شما بروید درس بخوانید . » . هنگام خروج از منزل  می گفتند : « اگر شما فقط بچه را نگهدارید که گریه نکند ، کارها را بگذارید که وقتی آمدم خودم انجام می دهم . »

* در خانه ای که زندگی می کردیم ، زن تقریبا مسنی بود . ایشان می گفتند :    « به او بگویم بیاید کارهای خانه را انجام دهد که هم پولی به او بدهیم هم شما خسته نشوید . » 

* من بچه را که شیر می دادم ، ایشان خیلی از من تشکر می کردند و می گفتند : « اسلام گفته است که مرد حق ندارد به زن تکلیف کند که بچه را شیر بدهد . »

 دنیا گریزی

 پس از این که ما برای خانه ثبت نام کرده بودیم ، بار دومی که شهید در جبهه بود ، به ما اعلام کردند که اگر 35 هزار تومان به حساب نریزید – در آن موقع این مبلغ خیلی زیاد بود -  ، اسم شما از جمع متقاضیان منزل خارج  می شود . برادرم به اتفاق برادر ایشان پول را جور کرده بودند . بعدا که تلفنی با ایشان صحبت کرده بودند موضوع را  به اطلاع شان رسانده بودند . شهید با ناراحتی اعتراض می کند که این جا بچه های مردم مثل برگ زرد روی زمین می افتند و شما  برای من به فکر خانه و منزل هستید .

 آگاهی از شهادت 

 از روی صحبت های ایشان و حرکاتی که من از ایشان می دیدم ، برایم یقین شده بود که ایشان فردی این دنیایی  نیست  . یک سال و خُرده ای دوره ی عقد و با ازدواج مان طول کشید . مسائل و گرفتاری های کردستان شدید بود . نامه ای برایم فرستاده بودند و در آن حرف دل شان را اینطور بیان کرده بودند که :     « من هر آن جانم را کف دستم می بینم ، برای من ماموریت هست ،  شاید رفتم کردستان و اسیر شدم ، شهید شدم . شما تمام فکرهای تان را بکنید . الان هنوز خیلی وقت داریم اگر می بینید که  می توانید صبر کنید که هیچ و اگر نخواهید توانست ، از همین جا  برگردید . »

  چون شهید عباللهی در این جا فرمانده آموزش بودند ، خیلی کم اجازه می دادند که به جبهه بروند .  بیش از ده بار بار درخواست کتبی دادند . همیشه می گفتند : «  ما اینجا عالم بی عمل هستیم . درس می دهیم ، اما خود ما در جبهه نیستیم . »

    وقتی ایشان به شهادت رسیدند ، دختر ما ده ماهه بود . قبل از این که  « فاطمه » به دنیا بیاید ، اسمش را برایش گذاشته بودند . حتی به مسافرتی که رفته بودند ، لباس دخترانه گرفته بودند . فامیل ها که می پرسیدند : « شما از کجا می دانید نوزاد شما دختر خواهد بود که لباس دخترانه خریده اید؟» پاسخ   می دادند: « من می دانم  یگانه  فرزندم دختر است. » همیشه  « یگانه فرزند » را به زبان می آوردند .  

 موقع بازدید از خانه ای که هنوز ابتدای ساختش بود و برای افراد سپاهی می خواستند در مدرس  بسازند- که البته 10سال طول کشید – گفتند :« من می دانم که پای من به این خانه نخواهد رسید  فقط می خواهم که شما مستاجر نباشید »

 من  که این همه گناه دارم باید چند بار مجروح بشوم تا هر موقع کمی از گناهانم بریزد .آن موقع اگر فضل خدا مرا  بپذیرد و لایق شهادت ببیند، شهید شوم .

 دفعه ی اولی که به جبهه رفتند ، فاطمه چهار ماهه بود . مثل این بود که درو دیوار خانه به من می گفتند که : «  فاطمه ، دختر شهید است » محل اولی که زندگی می کردیم ، از بس کالا و اجناس برای افراد فقیر برده بودم ، خانه ی همه ی مساکین را یاد گرفته بودم . چون خودم در سن 7 سالگی سایه ی پدر را از دست داده بودم خیلی رنج برده بودم ،  می ترسیدم که فاطمه هم یتیم شود . 

 بار دومی بود که به جبهه ی شرحانی  رفتند . قبل از این که 45 روز شان تمام بشود می خواستند به مرخصی بیایند ، اما نیامدند .  در والفجر 1 شرکت کردند و به شهادت رسیدند .

 

 از سخنان شهید :

«  وقتی به تشییع جنازه های شهدا می روم و می بینم خانواده ها گریه می کنند ، خیلی ناراحت می شوم   »

 به من می گفتند : « که در پیش برادرم با لباس مناسب و وضعیت مناسب باشم »  و ادامه می دادند  که :«  محرم با محرم تفاوت دارد . باید رعایت کنید . ما محرم داریم و محرم تر »

« زن گل است ، زن ریحانه است ، زن را برای گارگری در خانه نمی گیرند .»

 من برای زن و بچه خیلی ارزش قائل هستم که  یک موی آن ها را با دنیا عوض نمی کنم ؛ اما در مقابل اسلام ، هیچ چیز برای من ارزش ندارد حتی شما و فاطمه

 سفارش شهید: 

  « گریه ی با صدای بلند ، روح مرا می آزارد . اگر شما خواستید بر من گریه کنید بر امام حسین علیه السلام گریه کنید . بیایید سر قبر من گریه کنید من آن جا گوش می دهم . شهید شدن گریه ندارد.

 در وصیت نامه شان گفته بودند : « من لیاقت شهید شدن ندارم ، چون شهید مقام والایی دارد ، باید از خیلی چیزها بگذرد که به شهادت برسد ، اگر من روزی شهید شدم ، بر روی تابوت من عکس امام را بگذارید تا مردم بدانند  که شهید  تابع ولایت فقیه بوده است  .  برای من گریه نکنید بلکه به هوش باشید که اسلام شکست نخورد . که شکست اسلام گریه دارد ولی شهید شدن گریه ندارد. » در همان وصیت نامه شان  برای معلم ، دانشجو ، استاد ، و تمام اقشار پیام داده بودند .

 برای مادرها گفته بودند : « که نکند شما از جبهه رفتن فرزندان تان ممانعت کنید . زیرا در قیامت جواب حضرت زینب ، یا مادر وهب را که حتی سر فرزندش را پیش دشمن انداخت ، نخواهید توانست بدهید . »

 چشم های منتظر

 عید آن سال می خواستند بیایند . به من گفته بودند : « اگر خانواده ی شما ، برادرهای شما خواستند جایی بروند ، شما هم با ایشان بروید .»  من پاسخ دادم : « نه من می مانم که شما برگردید  »  نیامدن به مرخصی ایشان از شهادت ایشان بیشتر به من سخت گذشت . چون بارها بود که من صبح لباس های بچه را عوض می کردم ، بچه را آماده می کردم که امروز می آیند ؛ باز شب می شد . خیلی بر من تاثیر کرده بود . یک هفته به شهادت ایشان ، نامه ای نوشته بود که در آن تمام مطالبی را که پس از شهادت ایشان پیش خواهد امد ، بیان کرده بودند . مثلا نوشته بودند : « شما هر جایی که مایل بودی می توانی زندگی کنی چه مشهد چه بیرجند چه زهان . من از بس نگران بودم از زهان با برادرم که در دادستانی اهواز بودند تلفنی تماس گرفتم . گفتم از شهید عبداللهی  مدتی است خبری ندارم ، می خواستند مرخصی بیایند و نیامده اند. در حین صحبت بودم که برادرم گفت : « خوش خبری الان آقای عبداللهی رسیدند » در این آخرین صحبتی که با ایشان داشتم ، علی رغم آن همه خوش صحبتی های قبلی که هر کس با ایشان حرف می زد ، رغبت قطع سخنان ایشان را نداشت ، به قدری سنگین صحبت می کردند که فکر می کردی با یک زن غریبه حرف می زنند . تاب نیاوردم  با تعجب پرسیدم  : « آقای عبداللهی شما با چه کسی دارید صحبت می کنید ؟»

 واقعا عوض شده بودند . دوبار تکرار  کردم که : « کی به مرخصی می آیید ؟ » گفتند  : « معلوم نیست .»  بار سوم گفتند : « تا یک هفته ی دیگر از من خبری خواهد شد . » سر هفته جنازه ی ایشان را آوردند .

 نحوه ی شهادت

عملیات والفجر 1، ساعت 1 بعد از نیمه شب  20/1/ 62 با رمز یا الله یا الله  یا الله  آغاز می شود . گلوله ی آرپی جی، پای شان را از ناحیه لگن جدا می کند . شهید جابری بعدا برایم تعریف کردند که پس از اصابت گلوله ، وسیله ای نبود که ایشان را برسانیم . بالاخره ایشان را پشت وانتی گذاشتیم . شهید گفت : «  پایم  جا نماند » . شهید جابری گفتند که موقعی که ایشان را به بیمارستان رساندیم ، امام جمعه سوسنگرد یا اهواز آمدند دیدن ایشان وخیلی خوب صحبت کردند و همان لحظه به شهادت رسیدند .

 خواب صادق

 همان  ساعتی که گلوله به پای شان می خورد که در بیمارستان منجر به شهادت ایشان می شود ، من خوابش را دیدم و حتی بلند شدم شروع کردم به گریه . مادرم به من اعتراض کرد که برادر و شوهرت در جبهه هستند ، چرا این کار را می کنی ؟ من گفتم فهمیدم که همه چیز تمام شد .    

غصه های شهید

خاطره ای از زمانی که دوره ی سربازی اش را  به عنوان نیروی گارد در تهران سپری می کرده است ، به من گفتند : « من خیلی رنج می بردم  و غصه داشتم که موقعی که پسر شاه که  به او ولیعهد می گفتند ؛ هر موقع می خواست برای ورزش به استادیوم برود ، برای تامین امنیت  باید بهترین افراد  را به صف می کردند و آماده داشتند .

 

از دردها

    فاطمه که موقع شهادت پدرش 10 ماهه بود ، در ذهن خودش از چهره ی پدر ، از تصویری مبهم را پاسداری  می کرد که لباس سبز دارد  و عینکی برچشم . هر جا چشمش به کسی می افتاد که عینک دارد ، گریه می کرد و می گفت « بابا من را بغل کن ، بابا من را بغل کن »

 خواب پس از شهادت

  چند بار به خوابم آمدند و گفتند : «  می دانم به شما و فاطمه خیلی بد می گذرد من آمده ام شماها را ببرم .»  به محضی که من آماده می شدم و ساکم را آماده می کردم می دیدم نیستند.

 یک شبی دیگر در سال 67 خواب دیدم به همراه دخترم فاطمه از روی پل خیابان صمدی در حال عبور هستم . صدایی بلند شد که : شهدا دارند می آیند » پرسیدم : « کو ؟ »  به اطرافم نگاه کردم کسی را ندیدم . گفتم : « من که نمی بینم » همان صدا گفت : « به آسمان نگاه کن » . وقتی به اسمان نگاه کردم ، دیدم تمام آسمان را موجوداتی پر کرده اند که صورت شان مثال انسان است اما ، بال های سفیدی دارند . با خودم گفتم : « خدایا آیا می شود من شهید عبداللهی را در بین این ها ببینم ؟» ناگهان دیدم ایشان آمدند و بالا سر ما قرار گرفتند . با التماس گفتم : « آقای عبداللهی جان ما را با خوتان نمی برید ؟ »  خندیدند و اوج گرفتند و رفتند . وقتی بیدار شدم خیلی ناراحت بودم . دیگر تا مدت ها خوابش را نمی دیدم . 

 یک شب دیگری که به خوابم آمدند ، من از ایشان گله کردم که : «  آن سال عید نوروز ما منتظر شما بودیم ولی شما نیامدید . چرا نیامدید ؟ » دو بار سئوال کردم . هر بار پاسخ دادند : « نتوانستم بیایم » .  نام یکی از همرزمان ایشان را که بعدا شهید شده بود بردم که : « پس او چرا توانست بیاید ؟» 

 من که هرگز در حیات شهید ، ایشان را ناراحت ندیده بودم ، و همیشه برای همه ی الگوی خوش اخلاقی بودند ؛چون اسم شخص دیگری را بردم و غیبت محسوب می شد ، – البته در حیات هم ایشان به شدت از غیبت بدش می آمد     با ناراحتی تمام چند بار دست شان را به زمین زدند و گفتند : « فکر کنید که آمدم فکر کنید که آمدم .مگر دنیا چه قدر ارزش دارد که شما شب و روز ناراحت هستید که شهید عبداللهی مرخصی نیامده است .»

 از خواب که بیدار شدم ، به درگاه خدا توبه کردم و گفتم شهید عبداللهی راهش را انتخاب کرده است چرا من باعث ناراحتی او می شوم ؟ شاید ده روز دیگر هم پیشم می ماند اما او کسی نبود که برای همیشه بماند .

 شناخت زود هنگام

 در منطقه ی ما رسم نبود که در دوران عقد دو نفر هم  با هم راه بروند و خلوت کنند . من به محض این که ازدواج کردم و چند صباح با ایشان بودم به دوستان و  آشنایانم گفتم : « الان به شما بگویم شهید عبداللهی کسی که برای من بماند نیست . حالا هر روزی که ایشان بیشتر با من باشند خدا را بیشتر شکر می کنم . »

 محبوبیت در منطقه

 حتی در بین اعضای خانواده ی خودشان یک دنیا فرق داشتند . در بین بیرجند و زهان که جنازه ی شهید را می بردیم ، مردم چند محل جلوی ماشین را گرفتند و از ما خواستند که اجازه دهیم آن ها هم جنازه را تشییع کنند و حتی می گفتند اگر نگذارید باید ماشین شما از روی جنازه ی ما عبور کند . این محبوبیت شهید به خاطر اخلاق بسیار خوبی بود که داشت .  

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.