

تابستان ها برای بچه ها و بقیه ی سال برای بزرگ سالان . در سطح تفسیر ، برای مقاطع دبستان و راهنمایی و دبیرستان به ترتیب : حفظ جزء اول ، حفظ سوره ی بقره ، مفاهیم و تفسیر . مدرس شرکت کنندگان در مسابقات شهرستانی و استانی و کشوری که توسط بنیاد محترم شهید هر ساله برگزار می شود . ایشان فرزند سوم خانواده ی مذهبی و کشاورزی است که شش فرزند دارند .
در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی نامزد شدیم و در سال 59 ازدواج نمودیم و در برج دوم سال 62 ایشان به شهادت رسیدند .
ما با شهید عبداللهی فامیل دور بودیم . پدر و مادر های مان متولد زهان بودند . شهید در یک خانواده ی متمکن کشاورز بزرگ شده بود که صاحب چهار فرزند بودند . دو پسر و دو دختر .
نظر مردم به دولتی ها
مردم در زهان و اطراف آن دیدگاه شان نسبت به کارمندها مثبت نبود . به کارمند می گفتند « نوکر دولت » و عقیده داشتند : « هر کس نان دولت را بخورد حرام خورده است .» و این از دیدگاه مذهبی شان سرچشمه می گرفت که آن ها را غاصب می دانستند و ریشه در خونریزی های رژیم در سال های مقابله با حجاب و اختناق و دیکتاتوری داشت .
قبل از انقلاب ، وقتی که ایشان دوره ی سربازی اش را در پادگان بیرجند می گذرانده است ، از تهران می آیند و برای گارد شاهنشاهی آن موقع ، سربازانی خوش هیکل و درشت اندام و قوی را گل چین می کنند ؛ یکی هم شهید عبداللهی بوده است .
امر به معروف و نهی از منکر
وی این دوره را به سختی طی می کند حتی به خاطر امر به معروف و نهی از منکر به همسر یکی از افسرهای زمان شاه که با وضع نادرستی بوده ، مدتی توسط ساواک به زندان می افتد که با وساطت شهید قره نی آزاد می شود .
این مطلب را یکی از افسرها پس از شهادتش گفته بود . شهید محترم خیلی کم حرف می زد و بیشتر عمل می کرد .پس از پیروزی انقلاب اسلامی بلافاصله پس از تشکیل سپاه پاسداران ، عضو این نهاد می شود و تمام تجارب زمان خدمت در گادر را در اختیار سپاه می گذارد .
سکوت
حمله ی طبس که پیش آمده بود ، شهید عبداللهی گفتند می خواهیم ماموریت برویم . حدود 12 روز رفتن شان طول کشید . وقتی که به بیرجند آمده بودند ، من بیرون از منزل بودم . شهید وارد منزل می شود و از فرط خستگی همان داخل راهرو می خوابد . من که آمدم ، هر چه زنگ زدم ، دیدم کسی در را باز نمی کند ؛ به یکی از مغازه دارهایی که در همسایگی ما بود گفتم ، ایشان از دیوار رفت ، دید همان جلوی راهرو خوابیده اند .باز هم نگفتند کجا بودیم . این را بعد از به شهادت رسیدن شان در دفتر خاطرات شان خواندم .
اخلاق حسنه
* از نظر اخلاقی خیلی خوش اخلاق و خوش برخورد بودند . کسی که درِ منزل را می زد ، از صدای خنده ی بلند شهید متوجه می شدم که مهمان آمده است . ایشان خیلی مهمان دوست بودند .
* در منطقه ای که پس از ازدواج مان در بیرجند ساکن شده بودیم ، حتی بچه های همسایه ها با شهید دوست شده بودند . زمانی که شهید به شهادت می رسد ، حتی مادر یکی از بچه هایی که در ابتدایی بودند ، برایم تعریف کرد که پسرم آمد و خودش را به زمین زد و با صدای بلند می گفت : « مرا قبل از شهید عبداللهی در خاک بگذارید .»
* وقتی به خانه می آمدند ،و می دیدند که خانه مرتب است ، از من بی نهایت تشکر می کردند و می گفتند : « حالا کار خانه نوبت من است شما بروید درس بخوانید . » . هنگام خروج از منزل می گفتند : « اگر شما فقط بچه را نگهدارید که گریه نکند ، کارها را بگذارید که وقتی آمدم خودم انجام می دهم . »
* در خانه ای که زندگی می کردیم ، زن تقریبا مسنی بود . ایشان می گفتند : « به او بگویم بیاید کارهای خانه را انجام دهد که هم پولی به او بدهیم هم شما خسته نشوید . »
* من بچه را که شیر می دادم ، ایشان خیلی از من تشکر می کردند و می گفتند : « اسلام گفته است که مرد حق ندارد به زن تکلیف کند که بچه را شیر بدهد . »
دنیا گریزی
پس از این که ما برای خانه ثبت نام کرده بودیم ، بار دومی که شهید در جبهه بود ، به ما اعلام کردند که اگر 35 هزار تومان به حساب نریزید – در آن موقع این مبلغ خیلی زیاد بود - ، اسم شما از جمع متقاضیان منزل خارج می شود . برادرم به اتفاق برادر ایشان پول را جور کرده بودند . بعدا که تلفنی با ایشان صحبت کرده بودند موضوع را به اطلاع شان رسانده بودند . شهید با ناراحتی اعتراض می کند که این جا بچه های مردم مثل برگ زرد روی زمین می افتند و شما برای من به فکر خانه و منزل هستید .
آگاهی از شهادت
از روی صحبت های ایشان و حرکاتی که من از ایشان می دیدم ، برایم یقین شده بود که ایشان فردی این دنیایی نیست . یک سال و خُرده ای دوره ی عقد و با ازدواج مان طول کشید . مسائل و گرفتاری های کردستان شدید بود . نامه ای برایم فرستاده بودند و در آن حرف دل شان را اینطور بیان کرده بودند که : « من هر آن جانم را کف دستم می بینم ، برای من ماموریت هست ، شاید رفتم کردستان و اسیر شدم ، شهید شدم . شما تمام فکرهای تان را بکنید . الان هنوز خیلی وقت داریم اگر می بینید که می توانید صبر کنید که هیچ و اگر نخواهید توانست ، از همین جا برگردید . »
چون شهید عباللهی در این جا فرمانده آموزش بودند ، خیلی کم اجازه می دادند که به جبهه بروند . بیش از ده بار بار درخواست کتبی دادند . همیشه می گفتند : « ما اینجا عالم بی عمل هستیم . درس می دهیم ، اما خود ما در جبهه نیستیم . »
وقتی ایشان به شهادت رسیدند ، دختر ما ده ماهه بود . قبل از این که « فاطمه » به دنیا بیاید ، اسمش را برایش گذاشته بودند . حتی به مسافرتی که رفته بودند ، لباس دخترانه گرفته بودند . فامیل ها که می پرسیدند : « شما از کجا می دانید نوزاد شما دختر خواهد بود که لباس دخترانه خریده اید؟» پاسخ می دادند: « من می دانم یگانه فرزندم دختر است. » همیشه « یگانه فرزند » را به زبان می آوردند .
موقع بازدید از خانه ای که هنوز ابتدای ساختش بود و برای افراد سپاهی می خواستند در مدرس بسازند- که البته 10سال طول کشید – گفتند :« من می دانم که پای من به این خانه نخواهد رسید فقط می خواهم که شما مستاجر نباشید »
من که این همه گناه دارم باید چند بار مجروح بشوم تا هر موقع کمی از گناهانم بریزد .آن موقع اگر فضل خدا مرا بپذیرد و لایق شهادت ببیند، شهید شوم .
دفعه ی اولی که به جبهه رفتند ، فاطمه چهار ماهه بود . مثل این بود که درو دیوار خانه به من می گفتند که : « فاطمه ، دختر شهید است » محل اولی که زندگی می کردیم ، از بس کالا و اجناس برای افراد فقیر برده بودم ، خانه ی همه ی مساکین را یاد گرفته بودم . چون خودم در سن 7 سالگی سایه ی پدر را از دست داده بودم خیلی رنج برده بودم ، می ترسیدم که فاطمه هم یتیم شود .
بار دومی بود که به جبهه ی شرحانی رفتند . قبل از این که 45 روز شان تمام بشود می خواستند به مرخصی بیایند ، اما نیامدند . در والفجر 1 شرکت کردند و به شهادت رسیدند .
از سخنان شهید :
« وقتی به تشییع جنازه های شهدا می روم و می بینم خانواده ها گریه می کنند ، خیلی ناراحت می شوم »
به من می گفتند : « که در پیش برادرم با لباس مناسب و وضعیت مناسب باشم » و ادامه می دادند که :« محرم با محرم تفاوت دارد . باید رعایت کنید . ما محرم داریم و محرم تر »
« زن گل است ، زن ریحانه است ، زن را برای گارگری در خانه نمی گیرند .»
من برای زن و بچه خیلی ارزش قائل هستم که یک موی آن ها را با دنیا عوض نمی کنم ؛ اما در مقابل اسلام ، هیچ چیز برای من ارزش ندارد حتی شما و فاطمه
سفارش شهید:
« گریه ی با صدای بلند ، روح مرا می آزارد . اگر شما خواستید بر من گریه کنید بر امام حسین علیه السلام گریه کنید . بیایید سر قبر من گریه کنید من آن جا گوش می دهم . شهید شدن گریه ندارد.
در وصیت نامه شان گفته بودند : « من لیاقت شهید شدن ندارم ، چون شهید مقام والایی دارد ، باید از خیلی چیزها بگذرد که به شهادت برسد ، اگر من روزی شهید شدم ، بر روی تابوت من عکس امام را بگذارید تا مردم بدانند که شهید تابع ولایت فقیه بوده است . برای من گریه نکنید بلکه به هوش باشید که اسلام شکست نخورد . که شکست اسلام گریه دارد ولی شهید شدن گریه ندارد. » در همان وصیت نامه شان برای معلم ، دانشجو ، استاد ، و تمام اقشار پیام داده بودند .
برای مادرها گفته بودند : « که نکند شما از جبهه رفتن فرزندان تان ممانعت کنید . زیرا در قیامت جواب حضرت زینب ، یا مادر وهب را که حتی سر فرزندش را پیش دشمن انداخت ، نخواهید توانست بدهید . »
چشم های منتظر
عید آن سال می خواستند بیایند . به من گفته بودند : « اگر خانواده ی شما ، برادرهای شما خواستند جایی بروند ، شما هم با ایشان بروید .» من پاسخ دادم : « نه من می مانم که شما برگردید » نیامدن به مرخصی ایشان از شهادت ایشان بیشتر به من سخت گذشت . چون بارها بود که من صبح لباس های بچه را عوض می کردم ، بچه را آماده می کردم که امروز می آیند ؛ باز شب می شد . خیلی بر من تاثیر کرده بود . یک هفته به شهادت ایشان ، نامه ای نوشته بود که در آن تمام مطالبی را که پس از شهادت ایشان پیش خواهد امد ، بیان کرده بودند . مثلا نوشته بودند : « شما هر جایی که مایل بودی می توانی زندگی کنی چه مشهد چه بیرجند چه زهان . من از بس نگران بودم از زهان با برادرم که در دادستانی اهواز بودند تلفنی تماس گرفتم . گفتم از شهید عبداللهی مدتی است خبری ندارم ، می خواستند مرخصی بیایند و نیامده اند. در حین صحبت بودم که برادرم گفت : « خوش خبری الان آقای عبداللهی رسیدند » در این آخرین صحبتی که با ایشان داشتم ، علی رغم آن همه خوش صحبتی های قبلی که هر کس با ایشان حرف می زد ، رغبت قطع سخنان ایشان را نداشت ، به قدری سنگین صحبت می کردند که فکر می کردی با یک زن غریبه حرف می زنند . تاب نیاوردم با تعجب پرسیدم : « آقای عبداللهی شما با چه کسی دارید صحبت می کنید ؟»
واقعا عوض شده بودند . دوبار تکرار کردم که : « کی به مرخصی می آیید ؟ » گفتند : « معلوم نیست .» بار سوم گفتند : « تا یک هفته ی دیگر از من خبری خواهد شد . » سر هفته جنازه ی ایشان را آوردند .
نحوه ی شهادت
عملیات والفجر 1، ساعت 1 بعد از نیمه شب 20/1/ 62 با رمز یا الله یا الله یا الله آغاز می شود . گلوله ی آرپی جی، پای شان را از ناحیه لگن جدا می کند . شهید جابری بعدا برایم تعریف کردند که پس از اصابت گلوله ، وسیله ای نبود که ایشان را برسانیم . بالاخره ایشان را پشت وانتی گذاشتیم . شهید گفت : « پایم جا نماند » . شهید جابری گفتند که موقعی که ایشان را به بیمارستان رساندیم ، امام جمعه سوسنگرد یا اهواز آمدند دیدن ایشان وخیلی خوب صحبت کردند و همان لحظه به شهادت رسیدند .
خواب صادق
همان ساعتی که گلوله به پای شان می خورد که در بیمارستان منجر به شهادت ایشان می شود ، من خوابش را دیدم و حتی بلند شدم شروع کردم به گریه . مادرم به من اعتراض کرد که برادر و شوهرت در جبهه هستند ، چرا این کار را می کنی ؟ من گفتم فهمیدم که همه چیز تمام شد .
غصه های شهید
خاطره ای از زمانی که دوره ی سربازی اش را به عنوان نیروی گارد در تهران سپری می کرده است ، به من گفتند : « من خیلی رنج می بردم و غصه داشتم که موقعی که پسر شاه که به او ولیعهد می گفتند ؛ هر موقع می خواست برای ورزش به استادیوم برود ، برای تامین امنیت باید بهترین افراد را به صف می کردند و آماده داشتند .
از دردها
فاطمه که موقع شهادت پدرش 10 ماهه بود ، در ذهن خودش از چهره ی پدر ، از تصویری مبهم را پاسداری می کرد که لباس سبز دارد و عینکی برچشم . هر جا چشمش به کسی می افتاد که عینک دارد ، گریه می کرد و می گفت « بابا من را بغل کن ، بابا من را بغل کن »
خواب پس از شهادت
چند بار به خوابم آمدند و گفتند : « می دانم به شما و فاطمه خیلی بد می گذرد من آمده ام شماها را ببرم .» به محضی که من آماده می شدم و ساکم را آماده می کردم می دیدم نیستند.
یک شبی دیگر در سال 67 خواب دیدم به همراه دخترم فاطمه از روی پل خیابان صمدی در حال عبور هستم . صدایی بلند شد که : شهدا دارند می آیند » پرسیدم : « کو ؟ » به اطرافم نگاه کردم کسی را ندیدم . گفتم : « من که نمی بینم » همان صدا گفت : « به آسمان نگاه کن » . وقتی به اسمان نگاه کردم ، دیدم تمام آسمان را موجوداتی پر کرده اند که صورت شان مثال انسان است اما ، بال های سفیدی دارند . با خودم گفتم : « خدایا آیا می شود من شهید عبداللهی را در بین این ها ببینم ؟» ناگهان دیدم ایشان آمدند و بالا سر ما قرار گرفتند . با التماس گفتم : « آقای عبداللهی جان ما را با خوتان نمی برید ؟ » خندیدند و اوج گرفتند و رفتند . وقتی بیدار شدم خیلی ناراحت بودم . دیگر تا مدت ها خوابش را نمی دیدم .
یک شب دیگری که به خوابم آمدند ، من از ایشان گله کردم که : « آن سال عید نوروز ما منتظر شما بودیم ولی شما نیامدید . چرا نیامدید ؟ » دو بار سئوال کردم . هر بار پاسخ دادند : « نتوانستم بیایم » . نام یکی از همرزمان ایشان را که بعدا شهید شده بود بردم که : « پس او چرا توانست بیاید ؟»
من که هرگز در حیات شهید ، ایشان را ناراحت ندیده بودم ، و همیشه برای همه ی الگوی خوش اخلاقی بودند ؛چون اسم شخص دیگری را بردم و غیبت محسوب می شد ، – البته در حیات هم ایشان به شدت از غیبت بدش می آمد با ناراحتی تمام چند بار دست شان را به زمین زدند و گفتند : « فکر کنید که آمدم فکر کنید که آمدم .مگر دنیا چه قدر ارزش دارد که شما شب و روز ناراحت هستید که شهید عبداللهی مرخصی نیامده است .»
از خواب که بیدار شدم ، به درگاه خدا توبه کردم و گفتم شهید عبداللهی راهش را انتخاب کرده است چرا من باعث ناراحتی او می شوم ؟ شاید ده روز دیگر هم پیشم می ماند اما او کسی نبود که برای همیشه بماند .
شناخت زود هنگام
در منطقه ی ما رسم نبود که در دوران عقد دو نفر هم با هم راه بروند و خلوت کنند . من به محض این که ازدواج کردم و چند صباح با ایشان بودم به دوستان و آشنایانم گفتم : « الان به شما بگویم شهید عبداللهی کسی که برای من بماند نیست . حالا هر روزی که ایشان بیشتر با من باشند خدا را بیشتر شکر می کنم . »
محبوبیت در منطقه
حتی در بین اعضای خانواده ی خودشان یک دنیا فرق داشتند . در بین بیرجند و زهان که جنازه ی شهید را می بردیم ، مردم چند محل جلوی ماشین را گرفتند و از ما خواستند که اجازه دهیم آن ها هم جنازه را تشییع کنند و حتی می گفتند اگر نگذارید باید ماشین شما از روی جنازه ی ما عبور کند . این محبوبیت شهید به خاطر اخلاق بسیار خوبی بود که داشت .
دیدگاه ها