روایت شاگردی ممتاز از جانبازان بمباران

چ 1394/01/19 - 12:46
مادرم گفت: به یک شرط حاضرم تو به جبهه بروی. من که دلم برای رفتن به جبهه داشت می ترکید، سخترین شرط را می پذیرفتم....

 

سپاس بیکران خدای متعال را که بر همه ما منت نهاد و ما را به سوی راهی نیکو هدایت نمود و در روزگاری نه چندان دور با زنان و مردانی همراه ساخت که امت قدردان ایران اسلامی ، امروز از آنان به عنوان بانیان عزت و شرف و پیش کسوتان جنگ و شهادت و وارثان شهدا یاد کرده و می کنند، سایت زنان شهید به منظور معرفی و حضور ونقش مؤثر زنان در دفاع مقدس گفتگو یی با خانم حیدری امدادگر فعال جنگ تحمیلی ترتیب داده است.

 

خانم حیدری شما نیز از روزهای آغازین برایمان بگویید:

من دقیقاً در تاریخ 60/1/9 به عضویت سپاه درآمدم. مدتی نگذشته بود که از تهران به سپاه شهرستانها پیام مخابره شد که در آن درخواست نیروی زن برای امدادگری کرده بودند. من سریع اعلام آمادگی کردم .تعدادمان به چند نفر رسید و ما را اعزام کردند.

خانم حیدری! چند سالتان بود و آیا از طرف خانواده ممانعتی صورت نگرفت؟

من 19 ساله بودم. پدرم موافق بود، یعنی ممانعت نکرد. ولی مادرم موافق نبود. خیلی التماس کردم. برایش دلیل آوردم. گفتم اگر پسر تو درجبهه مجروح شد چه کسی است از اومراقبت و نگهداری کند.

خلاصه به هر زحمتی بود، موافقت او را جلب کردم. ولی برایم شرطی گذاشت.

چه شرطی؟

مادرم گفت: به یک شرط حاضرم تو به جبهه بروی. من که دلم برای رفتن به جبهه داشت می ترکید، سخترین شرط را می پذیرفتم. گفتم مادر هر شرطی را بگذارید من می پذیرم. مادرم گفت: اگر شهید شدی هر چیزی که خدا به تو به عنوان پاداش داد نصفش مال من. و من قبول کردم. یادم می آید پدرم گفت : حالا که اینجوری است من هم راضی نیستم . من گفتم: من همه ی ثواب جبهه را بین شما دو تا تقسیم می کنم.

خانم حیدری! شما از مداوای رزمنده مجروحی که خودتان در آن نقش مستقیم داشتید بگویید. آیا چنین چیزی برایتان اتفاق افتاد؟

بله، دریکی از عملیتها من دربیمارستان مریوان بودم. به دستور پزشکان بیمارستان آندسته از مجروحین که احتمال شهادتشان زیاد بود را از بقیه مجروحین جداکنیم تا مداوا روی آنانی صورت بگیرد که احتمال زنده ماندنشان بیشتر است. من خیلی ناراحت شدم. رفتم به سراغ آنهایی که خارج از بخش بودند. واقعاً جراحتشان شدیدبود. و احتمال زنده ماندنشان کم بود. همینطور که وسط مجروحین قدم می زدم یکهو دیدم مجروحی پایم را کشید . موضوع را به دوستانم اطلاع دادم.

پرستاران بخش حرفهایم را قبول نکردند و خیال کردند از سردلسوزی دارم این حرفها را می زنم. وقتی کارم در بخش تمام شد، رفتم سراغ همان مجروح با مسئولیتم او را وارد بخش کردم.

صورتش را خوب بادارو شستم. دهانش پراز خارو خاشاک بود؛ مثل تار عنکبوت بسته شده بود. دهانش را تمیز کردم. مدتی گذشت که چشمانش بازشد. با تعجب به این طرف و آنطرف نگاه می کرد. بعدگفت: آب می خواهم. به زحمت می توانست صحبت کند. باپنبه دهانش را خیس کردم. بعدها می گفت: یک هفته بود که چیزی نخورده بود.

وقتی دکتر فهمید ما چنین کاری را انجام دادیم خوشحال شد. آن روز آن برادر مجروح هنگام اعزامش به سنندج به پرستاران گفت: تا من از آن خانم پرستار تشکر نکنم اعزام نمی شوم. دوستانم آمدند به سراغم و من رفتم و او از من تشکر کرد. بعدها حالش را از دوستانم در بیمارستان سنندج پرسیدم، گفتند: یک پایش را قطع شد.

خانم حیدری! به عنوان آخرین سؤال نسل امروز را با نسل جنگ مقایسه کنید:

جوانان ما جوانان پاک و باایمانی هستند. به نظرم هیچ فرقی به وجود نیامده است. اما شرایط این زمان با شرایط آن دوره فرق دارد. اگر چنان شرایطی بوجود بیاید. جوانان ما همان جوانان دوران جنگ خواهند بود. آنهایی که ناامید هستند در پس پرده ی تئوری بافی های خود گیر کرده اند اگر بیایند، در محافل جوانان شرکت کنند، می بینند جوانان مشتاق به انقلاب و اسلام کمتر از آن زمان نیستند. خودمان را کنار می کشیم و خیال می کنیم همه چیز از دست رفته است.

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.