
چرا هنوز نامت شب هایم را بی خواب می کند. مگر چه فرقی می کند که تو در آن صبحگاه و به هنگامه ی خواندن نماز صبح چه گفتی و یا به چه اندیشیدی که این سؤال مثل خُره تمام لحظه های تنهایی ام را می درد؟
آیا به من اندیشیدی؟ به بعد از بیستمین سال زندگی ام ... به تولد بیست و یکمین سالگی ام اندیشیدی و به تنهایی و بی کسی هایم اندیشیدی و مرا مصداق واژه های معطّر بابی انت و امی کردی؛
نه که غمگین باشم ... نه ... اما امشب خواستم دوباره دختر کوچولوی بی بابایی شوم که بهانه می گیرد و از خیابان های این شهر شلوغ می هراسد.
خواستم قبل از خوابیدن برایت بنویسم شاید امشب به خوابم بیایی تا فردا دوباره جنگ را آغاز کنم و زیباتر راه و مسلک را بپیمایم ....
شب بخیر بابای مهربانم
هر چند بیست و یک سال است که جواب شب بخیرهای مرا نمی دهی ...
دیگه همه چیز فراموش می شود و در سایه گذر روزهای پرآشوب دنیا ایثار، واژه نخ نمایی می شود که همه از آن فراری اند و شهادت تنها عکسی می شود روی پلاکاردهای تبلیغاتی کنار اتوبان های بزرگ ...
شبی نمناک از اشک را پشت سر نهادم. بعد از 20 سال هنوز دلتنگی های من ادامه دارد. چرا تو را فراموش نمی کنم و حسرت دست های نداشته ات را دور نمی اندازم ...
لیلا عابدی فرزند شهید مهدی عابدی
دیدگاه ها