
به گزاش سایت " زنان شهید " به نقل از دفاع پرس: با آغاز جنگ تحمیلی، جوانان از هر شهر و دیاری به جبهه مبارزه حق علیه باطل شتافته و دوشادوش یکدیگر با دشمن جنگیدند. در مدتی که جوانان انقلابی در جبهه حضور داشتند بسیاری از دوستانشان به درجه شهادت نائل آمدند، اما تعدادی از آنان زنده مانده و تا امروز به دوستی خود ادامه دادند، «محسن مهدوی» یکی از رزمندگان دفاع مقدس در گفتوگو با دفاع پرس، به بیان خاطرهای از دوران حضور خود و صمیمیترین دوستش در جبهه پرداخت که در ادامه از نظر مخاطبان میگذرد:
پانزده سالم بود که با تاسیس بسیج برای تحقق هدف مشترک حفظ خاک وطن و دین، هر روز بعد از مدرسه همراه یکی از دوستانم به نام «احمد فرجی» به مسجد محل می رفتم تا دوره های آموزشی را طی کنم. در سال 61 با دستکاری شناسنامهام و جعل امضای پدرم از پایگاه سیدالشهداء (ع) به فرمان امام لبیک گفتم. همزمان با آغاز عملیات والفجر مقدماتی، نخستین حضورم در خط مقدم را با گردان علیاکبر از تیپ سیدالشهداء (ع) تجربه کردم، با دیدن توپ و تانک و کاتیوشای دشمن حس ترس و از دست دادن دوست و همرزمم را در صحنه نبرد تجربه کردم.
اردیبهشت سال 62 همراه احمد به قرارگاه شهید بروجردی در کردستان رفتم. پس از مدتی به شهر بوکان، مقر شهید غلامی که در ارتفاعات تپه اللهاکبر قرار داشت، اعزام شدیم. گردان به دو گروه تقسیم شد، برای اولین بار در جبهه مجبور به جدایی از احمد شدم که به گروهان یکم رفتم.
روزهای پرتلاطم جنگ یکی پس از دیگری میگذشت. شبها تا نزدیکی صبح عملیات انجام میدادیم و هر روز صبح برای آشنایی بیشتر به شهر میرفتیم و در تپه «الله اکبر» که شیار ورودی شهر بود در دو شیفت حراست و نگهبانی میدادیم. طبق عادت همیشگی احمد به دیدنم آمد و پس از کمی صحبت و احوالپرسی به گروهان خود بازگشت. چند ساعتی گذشت به همراه رزمنده طلبه حاج آقا رحمانی تصمیم گرفتم برای شناسایی به شهر بروم، بعدها متوجه شدم پس از اینکه برای شناسایی به شهر رفتیم، نیروی دشمن به تپه حمله کرده و احمد به همراه بچهها تا شب درگیر عملیات بودند.
شناسایی که منجر به محاصره شد
با حاج آقا رحمانی به سمت شهر حرکت کردیم، شهر در دست کوملهها بود و از این موضوع اطلاعی نداشتیم. مورد محاصره کوملهها قرار گرفتیم و درگیری بینمان آغاز شد، به خانهای پناه بردیم. صاحبخانه پیرزنی از منافقین بود که کوملهها را از پناه بردنمان به خانه خود باخبر کرده بود لذا ظرف چند ساعت مورد محاصره قرار گرفتیم.
درگیری مجددا آغاز شد. کوملهها به شرط تسلیم شدن، وعده عضویت در حزب دموکرات به ما دادند. در این مدت آنان قصد داشتند وارد خانه شوند ولی موفق نشدند.
هوا تاریک بود و دیگر صدای تیراندازی به گوش نمیرسید. تصمیم گرفتیم از خانه خارج شویم. حدود یک ساعت با تمام سرعت و توان میدویدیم. در حال دویدن پایم با سر قطع شدهای که بر زمین افتاده بود، برخورد کرد، همزمان صدایی از فاصله چند متری خود شنیدم، فردی با لهجه محلی گفت: «ایست» از دیدن سر بریده و شنیدن صدای آن فرد، از حال رفتم. زمانی که به هوش آمدم متوجه شدم آن شخصی که دیده بودم نیروی خودی بوده و مرا به بهداری رسانده است. حالم که کمی بهتر شد به طرف سنگر احمد رفتم، احمد با دیدنم اشک از چشمانش جاری شد و گفت: باورم نمیشود، خیال میکردم در حمله دشمن به شهادت رسیدهای. بعد از این ماجرا با احمد تصمیم گرفتیم در تمام عملیاتها کنار هم از کشور دفاع کنیم که دوستیم با او تا امروز ادامه دارد.
انتهای پیام/ع
دیدگاه ها