

مصاحبه با عصمت خادم زاده، بانوی بسیجی وخواهر شهید
- با سلام لطفاً خودتان را معرفی کنید؟
من عصمت خادم زاده فرزند غلامعلی، متاهل و57 ساله هستم.
- چرا «خادم زده»؟ آیا دلیل خاصی دارد؟
بله- پدربزرگ من کل حسین(کربلایی حسینی) خادم امام حسین(ع) بوده پدربزرگم به همراه عمویم، علی، کلید دار مسجد وحسینیه محله مان بودند آن موقع قهوه به صورت امروزی آماده نبود. خانواده های ما دانه های قهوه را بو می دادند و می کوبیدند و برای مسجد آماده می کردند. من هم از سن 5 سالگی خادم امام حسین(ع) واهل بیت بودم ومسجد وحسینیه محله مان را جارو می زدم .آن موقع کف مسجد خاکی بود .اول مسجد را آبپاشی می کردیم وبعد جارو می زدیم برای شب های عزاداری ماه محرم هم، استکان ها را می شستم .
- از دوران انقلاب بگویید.؟
در ایام انقلاب به همراه دوستان وهم سن وسالانم خدیجه کارگر-ملکی دهقان-حاج فاطمه شهاب –خیری رزم آور-زینب قصاب و... در راهپیمایی شرکت می کردم یادم هست اولین کسی که اسلحه را روی دوش گذاشت وجلودار راهپیمایی بود،مشهدی خیری (خیری رزم آور) بود.
- موقعی که انقلاب پیروز شد وامام به ایران آمد چه احساسی داشتید؟
یک روز نشسته بودم وداشتم برنج پاک می کردم که تلویزیون اعلام کرد «آقا ساعت 9 می خواهد بیاید و وارد ایران شود» خیلی خوشحال شدم .
- آیا امام خمینی(ره) را زیارت هم کرده بودید؟
خیلی دوست داشتم آقا را از نزدیک ببینم ولی متاسفانه قسمت نشد.
- از زمان جنگ تحمیلی بگویید؟
وقتی که آقا آمد همه می گفتند که وضعیت ایران خیلی خوب شده است. 2 سال بعد از آمدن آقا جنگ شروع شد، خیلی ناراحت بودیم وگریه می کردیم.در زمان جنگ، تمام جوانان و بسیجیان وخانواده های محله مان عشق به آقا داشتند به همین خاطر همه در جبهه شرکت کردند.
- آیا از اهالی کوچه شما کسی هم شهید شد؟
بله-خیلی از جوانان محله مان از جمله برادر خودم «محمد خادم زاده» شهید شده اند در مدت 8 سال جنگ هر وقت که شهید می آوردند به دیدار خانواده آنها می رفتیم که به آنها دلداری دهیم.
- از برادرتان محمد برایمان بگویید؟
- محمد در سال های 59 تا 61 بسیجی بود ودر اواخر سال 91 بود که حکم پاسداری گرفت درجبهه از تمامی قسمت های جبهه سرکشی می کرد ومرتب به طلائیه، دزفول وخرمشهر می رفت، دوستانش می گفتند تیراندازی وهدف گیری محمد خیلی خوب بود یکی از دوستانش به اسم آقای کریمی تعریف می کرد که یک روز ساعت 2 بعد ازظهر بود که یکی از تانک های دشمن آمد کسی نتوانست آن را بزند محمد با وجود اینکه دستش شکسته شده بود به ما گفت آرپیچی را روی دوشم بگذارید وما آرپیچی را روی دوش محمد گذاشتیم، محمد تانک را زد . دوباره یک تانک دیگر آمد. دوباره اورا هدف قرار داد وتانک را منفجر کرد در این لحظه همه با صدای بلند گفتند: «الله اکبر-الله اکبر -محمد خادم زاده رهبر»
- اخلاق و رفتار محمد چگونه بود؟
محمد همیشه باوضو بود یکبار یادم می آید که سحر خیلی هوا سرد وبارانی بود محمد بلند شد که وضو بگیرد مادرم گفت: الان که اذان صبح نیست چرا وضو می گیری؟ به مادرم گفت : مادر صلوات بده وبخواب. محمد خیلی دل رئوفی داشت وبه دیگران کمک می کرد همیشه در کارهای پشت بام خانه ها به دیگران کمک می کرد.
شل بونی واندی(گل اندود کردن خانه ها وپشت بام را به گویش محلی می گویند.) به دیگران کمک می کرد.
- از لحظه شهادت محمد هم چیزی به شما گفته اند؟ کجا شهید شد.
محمد 5-4 روز بود که تازه ازدواج کرده بود که به جبهه رفت روزی که می خواست برود من بهش گفتم برادر تازه ازدواج کرده ای الان نرو که او جواب داد: نه این طور نگو خواهر، هیچ وقت درباره جبهه کوتاهی نکن. خانم خادم زاده در حال اشک ریختن گفت: وقتی رفت گفت اگر شهید شدم گریه نکنید وسربلند بگویید: «برادر عزیزم شهادتت مبارک /منزل نو مبارک » محمد در روز23 اسفند سال 62 در جبهه طلائیه شهید شد محمد همیشه می گفت: «اگر شهید شدم سالم برایتان می آیم وتکه تکه نخواهم شد » وهمین طور هم شد وقتی در سردخانه برادر شهیدم را دیدم، صورتش صاف وکامل بود وموقع شهادت لبخند به لب داشت.چون محمد از ناحیه کمر مورد اصابت ترکش قرار گرفته وترکش به شاهرگ محمد خورده بود وشهید شده بود.
- از شما به عنوان یک بانوی بسیجی وایثارگر نام می برند آیا به مناطق جنگی رفته بودید؟
نه به جبهه جنگ نرفتم، پشت جبهه در شهر خودمان به جبهه کمک می کردم. در زمان جنگ 3-2 بچه داشتم در آن ایام خمیر درست می کردیم ونان می پختیم ، در کوچه ومحله مان خرما، آرد، صابون، پدر رختشویی وهرچه که برای جبهه لازم بود را جمع آوری می کردم بعد وسایل را در کارتن بسته بندی می کردیم وبه جبهه می فرستادیم.
- آیا با وجود بچه ها خسته نمی شدی؟
نه خستگی اصلاً در کار نبود، روزبه روز عشق وشوق بیشتری داشتم –شب کارهای خانه را انجام می دادم وصبح به مراسمات ودر جمع بسیجیان حضور می یافتیم اصلاً آن موقع بچه هایم هم با من همراهی می کردند. انگار معجزه خود شهداء بود صبح که خوابشان میکردم تا وقتی می آمدم خانه در این 4-3 ساعت شوهرم می گفت اصلاً ببدار نشده وگریه نکرده اند.
- چطور می توان فرهنگ ایثارگری وشهادت را به نسل جدید انتقال داد ؟
ابتدا باید خودمان حجاب را رعایت کنیم واین موضوع را به دخترانمان گوشزد کنیم باید برای جوانان امروزی یادآوری کنیم چون برخی از آنها اصلاً معنای شهید را نمی فهمند باید آنها را راهنمایی کنیم، تا از مسیر دور نشده اند با زبان نرم وبا اصول وآرامش به آنها تذکر بدهیم . یادآوری شرایط سخت جبهه وجنگ بسیار خوب است. اینکه رزمندگان ما وشهدای ما چطور تشنگی وگرسنگی را تحمل می کردند، همه را باید به نسل جوان گفت.
با تشکر از خانم خادم زاده که دراین گفتگو مارا همراهی کردند.
دیدگاه ها