

به دیدار یکی از زنان پزشک جنگ برویم. خانم «نجمه فائز»، متخصص زنان و زایمان سمنان از جمله زنان فداکاری است که همواره حضوری مؤثر در جبهه ها داشته است.
از خانم فائز تقاضا کردیم که از خاطرات سال های جنگ برای ما بگوید.ایشان که هنوز هم مانند گذشته، افتاده و فروتن است به سختی حاضر به گفت و گو شد و بالاخره پس از گذشت سال ها لب به سخن گشود و ما را محرم روزهای مقاومت کرد.
این گونه روایت می کند: برای اولین بار بهمن 65، بعد از گرفتن پزشکی عمومی همراه با یک اکیپ پزشک از تهران به خرم آباد رفتم.در تهران به علت اینکه وضعیت قرمز اعلام شده بود با ماشین به خرم آباد رفتیم. شب رسیدیدم، شهر روشن و در آرامش کامل بود به علت کوهستانی بودنش شب ها هواپیمای دشمن نمی توانستند به پایین بیایند و بمباران کنند و شب های حدودا آرامی داشت.
شب برای استراحت ما را به مهمانسرا بردند.
فردا صبح که برای تعیین مکان باید به بیمارستان می رفتیم.من صبح زودتربیدارشدم و به سر خیابان آمدم که ماشین بگیرم و به بیمارستان بروم.
یک راننده شخصی ایستاد و گفت: کجا می روی؟ گفتم:بیمارستان.گفت:چرا اینجا ایستادی؟با چه جرأتی ایستادی؟
و وقتی به بیمارستان رسیدم کارمندای آنجا گفتند:شما با چه جرأتی با این ماشین آمدی؟واقعا متحیر مانده بودم که باید حرف کدوم یک را گوش می دادم.چون من از سمنان رفته بودم از ناامنی آنجا با خبر نبودم.
همان روز 8 نقطه از شهر بمباران شد و مقدار زیادی مجروح و کشته داشت.مجروحان را به بیمارستان می آوردند وما آنها را درمان می کردیم، چند روزی از شروع جنگ بیشتر نمی گذشت.یک ماه تمام بخاطر نیازی که داشتند من درآنجا بودم.
آن زمان تعداد محدودی از خانم ها به جبهه می رفتند.مادرم از رفتن من خیلی ناراحت بود، ولی من خیلی خوشحال بودم و برای حفظ انقلاب حاضربه هر کاری بودم.
دکترفائز درادامه برایمان می گوید:در زمان رفتن به جبهه نگران مجروحیت، اسارت یا حتی کشته شدن نبودم، چون معتقد بودم هرآنچه خدا بخواهد می شود.من به دلیل اینکه پزشک بودم و وجودم در عملیات ها مؤثربود به جبهه می رفتم.
اما اصلا نگاهم به این موضوع تنها محدود به حضورمستقیم نبود.
هر روز صبح مسئول درمانگاه به دنبالم می آمد که من رابه درمانگاه ببرد ولی یک روزدیرکرده بود که خبردادند وقتی می خواست به دنبالم بیاید درهمان مکان بمباران صورت گرفته وشهید شده است.
یکی از چیزهایی که واقعاً از جبهه به یاد ماندنی است وازخاطرم نمی رود این است که یک رزمنده ای درآی سی یو که طبقه4 بیمارستان بستری بود پتو در دورخودش پیچیده بود و می گفت دارم می سوزم دارم می سوزم ولم کنید معلوم بود که یه چیزهایی در سرش است که برای اینکه فرار کند به سمت پنجره رفت و خودش را از آنجا پرت کرد.
ولی در کل مجروحان جنگی قدرت بالایی درتحمل درد داشتند.مجروحان زیادی داشتیم که باید تحت مراقبت و درمان ما قرارمی گرفتند.من کمترین مسکن را مصرف می کردم، خودم تعجب می کردم که مجروحی با آن شدت جراحت، چطور مسکن قوی نمی خورد وبا صبروبردباری درد را تحمل می کند.
درآن لحظه هر کاری ازمابرمی آمد برای رزمندگان انجام دادیم و خود را کنار نمی کشیدیم حتی شاید گاهی اوقات روی ما تأثیر خیلی بدی می گذاشت ولی روحیه خود را حفظ می کردم.
دیدگاه ها