

به گزارش زنان شهید به نقل از خبرنگار شاخه طوبی از آن زمان می گوید که دردی که غریبه نیست یادگار روزهای جنگ است، همان روزها که بعضیها برای نجات جان خود به مناطق امن میرفتند، عدهای مثل شیر جلوی دشمن سینه سپر کرده و ایستادند تا امروز ما در آرامش باشیم، آنها نزدیک به 30 سال است که به جز سرشان قادر به حرکت دیگر اعضای بدن نیستند اما باز وقتی حرف ولایت و رهبری به میان میآید با صلابت میگویند جانم فدای رهبرم، به عشق اوست که نفس میکشم. در ذهنم یاد عدهای میافتم که در سلامتند و به خاطر نان سفرهشان چه چیزها که نمیگویند، واقعاً چه تفاوتی است میان آدمها...
در آن روزها شیرزنان زیادی نیز پا به پای همسران و فرزندان خود کمی عقبتر از خاکریزها، سنگر دیگری ساختند تا با نهایت توان به رزمندگان خدمت کنند. شاید آنان را نشناسید یا اصلا ندیده باشید، اما این زنان گمنام که روزی خالصانه چادرها را به کمر بستند و لباسهای رزمندگان را شستند، خاطرات شنیدنی از پشت جبهه به همراه دارند که تاریخ دیگری از دفاع مقدس را به تصویر میکشد.
تیر ماه سال 59 بود اوضاع کردستان خیلی وخیم بود .دشمن آن منطقه را کاملا محاصره کرده بود. شوهرم در سپاه مریوان کار می کرد او به دیر وقت بود به خانه آمد صبح که داشت می رفت سرکار در سراه حزب الله او را گرفتند و 28 روز اسیر آنها بود و آنقدر او را شکنجه داده بودن ، که حتی جنازه اش قابل تشخیص نبود و من را نگذاشتند که او را ببینم .
شوهرم 46 سالش بود که شهید شد . ما دو فرزند داشتیم دو پسر که یکی 12 سال داشت و دیگری 8 سال.
در آن زمان ما خانم های کردستان برای زرمندگان کارهای زیادی انجام دادیم یعنی ما در پشت جبهه فعالیت می کردیم فعالیتهایی چون شستن و اتو کردن لباسهای رزمندگان ،پختن رب و غذای گرم برای رزمندگان،شکستن قندو....
توپ خانه سپاه پشت خانه ما بود به من گفتن بچه داری گناه دارن هواپیما میاد بچه ها اذیت می شوند و من 5 اردیبهشت ماه 60 بود که به خانه برادرشوهر رفتم که در زیرزمین آنها دو اتاق داشت ما رفتیم آنجا نشستیم. خانه ما یک گلوله هم نرفت ولی از شانس اینسری خانه برادرشوهرم مورد اصابت گلوله قرار گرفت.وقتی گلوله به درب آهنی اصابت کرد مثل یک لقمه مچاله شد به دیوارخورد و دیوار را سوراخ کرد و بعد دیگر من بیهوش شدم و متوجه نشدم. می گفتن که تا 4 روز ترکش از بدنم در می آوردند من فردای آن روز بهوش آمدم دیدنم دستانم و پاهایم بسته است وبهم گفتند که ضایع نخاعی شدی .
استخوان آرنج دست راستم پرید و آرنج ندارم و دستم کج است.الانم که دارم با شما حرف می زنم پشتم و گردنم دارد تیر می کشد و می سوزد سمت راست سرم آنقدر بی حس هست که الان اگر موهایم را هم بکشی اصلا متوجه نمی شوم .
در آن زمان اینقدر مجروح زیاد بود که نمی توانستند به مجروحها برسند و آنها را منتقل به تهران و شیراز می کردند من را به تهران منتقل کردند. 2 ماه در آنجا بودم ولی هیچ نتیجه ای نگرفتم و دوباره برگشتم خانه خودمان.
اینقدر بمباران در کردستان زیاد بود ومن هم که مجروح بودم و خوب نمی شدم دیگر آمدیم تهران و یه مدت در انجا بودیم و بعد رفتم بنیاد شهید و در آنجا به ما هتل هویزه را دادند که دو ماه در آنجا بودیم و بنیاد شهید می آمد و به ما سر میزد . و بعد به ما گفتن اگر شما در این شهر می مانید به شما خانه بدهیم که به ما در میدان ونک خانه دادن و د رآنجا یک سال و سه ماه بودم و بخاطر شیطنت بچه هام گفتم می روم یه شهرستان دیگر من در سمنان آشنا زیاد داشتم مثل شاهچراغی،اختری و... که این افراد به کردستان می آمدند و بخاطر شوهرم همیشه مهمان ما بودند .
من بخاطر این آشنایان گفتم می روم سمنان آنها گفتن این همه شهرستان چرا سمنان ؟بهم گفتن توشهر کویری چرا؟ من گفتم آنجا آشنا زیاد دارم و دوست دارم بروم به آنجا.که آمدیم به سمنان که آب شور سمنان نمک گیرم کرد و ماندگار شدیم و هرچی بچه ها گفتن دیگر کردستان خوب شده برگردیم ولی من راضی نشدم و گفتم اگر شما می خواهید بروید، بروید من نمیام. من دیگه سمنانی شدم.
من هیچ وقت ناشکری نکردم و همیشه گفتم هرچی خدا راضی باشد من هم راضی هم به رضای او فقط خداروشکر که بچه هایم سالم هستند.
من با اینکه درد و رنج دارم ولی لحظهای ناراحت نیستم فقط به این خاطر مکدّر میشوم که به اطرافیانم خیلی زحمت میدهم. چون وضعیت خوبی ندارم. شبی شاید 10 الی 12 مرتبه این بندگان خدا را بیدار میکنم تا من را زیرورو کنند. خودم با دردم مدارا میکنم، اما چون کنترل بدنم را ندارم از نظر روحی بسیار رنج میکشم، وضعیتم در این 32ساله مثل نوزادی است که مادر در روز چندین بار او را تر و خشک میکند، به خاطر این شرایط ما حتی به منزل فامیل و بستگان نمیرویم .
برای خودم خاطره تلخ ندارم. خدا شاهد است که در این مدتی که جانباز بودم هیچ گاه فکر نکردم چیزی کم دارم یا به خاطر این مسأله ناراحت باشم. از همان ابتدا این طور نبودم. هیچ وقت برایم مهم نبوده که فرقی با دیگران دارم و هیچ وقت دلم نخواسته است به خاطر این مسأله با دیدی دیگر به من نگاه کنند.
من برای شفای خودم از خدا هیچی نخواستم و فقط از خدا خواستم که همه مریضها را شفا بدهد و بچه هایم را حفظ کند و همه مسلمانان را به راه راست هدایت کند و من فقط برای مردم دعا کردم
ازش پرسیدم چه حسی دارید که الان جانبازید؟ حمیده خانم کلی خندید و گفت انتظار دارید مث تو تلویزیون بگم خوشحالم جانباز شدم .خب من خیلی دوست داشتم وقتی شما داشتید می آمدید داخل خانه من می آمدم و از شما استقبال می کردم و پذیرایی می کردم خب دیگه چکار کنم خداکند که شما ها را حفظ کند
حمیده خانم از تنگی جا صحبت کرد و گفت : الان عروس و پسرش او را می رسند و پا به پای او هستند.و جند نفر باید به من رسیدگی کنند من هیچ حرکتی ندارم بخاطر همین چند سال است که به مسافرت هم نرفتم از مسئولین می خواهم که یک مکان بزرگتر بدهند تا من راحتتر باشم.
پس قصه ی جانبازان هنوز به پایان نرسیده است و حرف آخر دل این نسل هنوز نا تمام مانده است.
دیدگاه ها