
آمده بود مسجد محل ما و برای خانم ها صحبت می کرد. از جوان هایی که دیده بود حرف می زد. از اینکه چطور دست خالی می جنگند. از مظلومیت شان می گفت. همه سکوت کرده بودند و زل زده بودند به چشم هایش که به خاکستری متمایل بود. آمده بود برای جبهه کمک جمع کند. خیلی از خانم ها النگو یا انگشتر طلایی که داشتند درآوردند و دادند دست مادر محمودی. به حلقه نامزدی ام که چند روزی نمی شد دست کرده بودم نگاه کردم. دوست داشتم آن را که تنها شی باارزشم بود به خانم محمودی بدهم اما ترسیدم سعید ناراحت شود. از دور نگاهش کردم لبخند از لبانش نمی افتاد. طوری از جبهه ها گفته بود که نمی توانستم بی تفاوت بروم خانه. کمی که دورش خلوت شد به او گفتم: فردا هم این جا می آیید؟ چشمانش را دوخت به من و گفت: آره. با خوشحالی رفتم خانه. با سعید حرف زدم. از خدایش بود که من همچین کاری بکنم. شب نشده حلقه خودش را هم که مادرش برایش خریده بود آورد خانه ما و گفت که آن را هم به مادر محمودی بدهم. فردا ظهر وقت اذان که شد با خوشحالی چادر سر کردم و راهی مسجد شدم. از دور مادر محمودی را شناختم. با چند خانم مشغول حرف زدن درباره درست کردن مربا بود. جلو رفتم و سلام کردم. دستش را گرفتم و دو تا انگشتر را انداختم کف دستش. گل از گلش شکفت. آن قدر از من تشکر کرد که خجالت زده شدم.
دیدگاه ها