سراب آزادی / ناگفته هایی از شورای رهبری سازمان منافقین

س 1396/02/26 - 12:59

به گزارش سایت " زنان شهید " در بخشی از کتاب آمده است: وقتی به سال های کودکی بر می گردم، آن روزها که مدرسه می رفتم، عاشق این بودم که معلم خوبی شوم و چون خانم معلمم رو خیلی دوست داشتم قاضی یا وکیل بشوم و بعد هم علاقه به شیمی پیدا کردم و دوست داشتم در رشته شیمی دانشمند بشوم. دوازده سیزده سالم بود که یک باره مسیر زندگی ام عوض شد. اسیر طوفانی ناخواسته شدم و چون برگ سرگردانی درگرداب، مسیر زندگی ام تغییر کرد. سالیان دراز اسیر نادانی، برتجربگی، آرزوها و رؤیاهایی شدم که هیچ گاه به واقعیت نپیوست. با اینکه روزی عاشق تحصیل بودم و همیشه در درس و مدرسه هنرجوی ممتازی بودم و می خواستم ادامه تحصیل بدهم، تح تأثیر فضای شکل گرفته در انقلاب اسلامی 1357 بدون هیچ تجربه ای وارد فعالیت های به ظاهر سیاسی شدم، راهی که به خاطر کم تجربگی مسیر زندگی ام را که کاملاً تغییر داد و روزی متوجه شدم تمام عشق و آرمانم سازمانی تروریستی با رویکرد فرقه گرایانه شده که درب های ورودی آن طلایی و آسمانش زیبا و پرستاره به نظر می رسید و در درون زندانی بر سروته. سال های اول انقلاب بود و همه جوان و پرشور و غرق در رؤیاهای خوب و پلاک بودند. به دلیل بافت مذهبی خانواده و فضای سیاسی آن روزگار، من هم می خواستم در آرزوها و رؤیاهایم انسانی خوب و فداکار باشم تصمیم گرفتم هر چه را که برای خودم می خواهم کنار بگذارم و فراموش کنم و پشت سرم را هم نگاه نکنم و به مبارزه فکر کنم. عشق و ایمان به آزادی و حس نوع دوستی بد نیست. فداکاری بد نیست، دوست داشتن دیگران و کمک به انسان ها و مبارزه برای آزادی بد نیست. حتی اگر آدم جانش را هم از دست بدهد هر چند که سفت باشد اما اسیر تزویر و ریا و قدرت طلبانی شدن که ادعایشان با عملکردشان متفاوت است. روح و روان و زندگی ام را نابود کرد و آنگاه که پس از سال ها به گذشته می نگرم جز سراب و سیاهی، چیز دیگری یافت نمی کنم. وقتی دیپلم گرفتم و در کنکور قبول شدم بهترین روزهای زندگی را تجربه می کردم، زیبایی های زندگی و حس دوست داشتن، جوانی و آرزوی تحصیل در رشته مورد علاقه همچنان در سرم بود . اما سازمان مجاهدین خلق که هیچ شناختی از آن نداشتم تمام ذهن و قلب مرا تسخیر کرده بود. به آن درب های طلایی رسیدم و فکر می کردم تمام گم گشته سالیان زندگی ام را پیدا کردم و خوشبخت ترن فرد روی زمین هستم که این سعادت نصیبم شده است ولی افسوس که چگونه سالیان دراز را در وحشت و شکنجه جسمی و روانی گذراندیم. سازمانی که انتخاب کرده بودم، هدف و اعتقاداتش را آزادی، عشق به زندگی ، رسیدن به جامعه بر طبقه توحیدی! برابری و عدالت اجتماعی و رفاه برای همه مردم اعلام می کرد. با خودم فکر می کردم خوب یک تعدادی در این دنیا باید فدا بشوند تا بقیه به آرزوهایشان برسند، روی اعتقاداتم بسیار جدی بودم. اما چه شد؟ اینکه هر کس در دنیا حق زندگی و انتخاب و عشق و آزادی را دارد و این حقوق انسانی و طبیعی هر فردی در این دنیاست، از پیر و جوان گرفته تا کوچک و بزرگ شاید این کلمات ساده باشند و شما بارها آن را شنیده باشید ولی تقریباً به طور نامحسوس و پیچیده ای در طول سالیان کم کم متوجه می شویم اگر آدم هر چند هم باهوش و با درایت باشد و بدون واقع گرایی و فقط با احساس بخواهد زندگی کند بدون شک همه آنها را از دست خواهد داد و همواره اسیر و گرفتار کسانی خواهیم شد که ممکن است این اختیارات را از ما سلب کنند و سالیان متوجه این موضوع نشویم و به آن عادت کنیم. فکر می کنم یکی از باارزش ترین مواجب زندگی، داشتن مشاورین مناسب، مطالعه و اسیر نشدن به سراب های جوانی و بیش از هر چیز پذیرفتن واقعیت های زندگی است. خدا را شکر می کنم که در نهایت توانستم خودم را از آن رها کنم و الان یک وظیه به عهده ام است و آن هم روشنگری برای نسل جوان ایرانی و همین طور تمام آزادگان در سراسر دنیا است. بعد از پیروزی انقلاب ایران در سال 1357، فضای سیاسی و اجتماعی در ایران شور و حال تازه ای گرفته بود و مردم در فعالیت ها و تکاپوی جدیدی وارد شده بودند، در نگاه همه برق امید و شادی موج می زد، خیلی از جوانها به سازمان های سیاسی گرایش کرده بودند . من در حوالی سال 58 و 59 جذب سازمان مجاهدین شدم و فکر می کردم که راه درستی را در پیش گرفتم و مسیر حتمی را انتخاب کردم، اما حال که به مسیر طی شده و به آن روزها می نگرم به دلیل حضور بیست و چهار ساله ام در این سازمان و مطلع شدن از بسیاری حقایق و زوایای پنهان اکنون نگاه ژرف تر و دیدی واقع بینانه به دور از شور و هیجان جوانی پیدا کردم. طی سال 1360 در شرایطی مبارزه مسلحانه از طرف سازمان مجاهدین خلق اعلام شد که ایران درگیر یک جنگ ناخواسته و نفس گیر با عراق بود، البته سازمان به این هم اکتفا نکرد و در سال 1365 طی مذاکره و پیوستن به جبهه مقابل ایران و رفتن در دامن صدام حسین دایره خیانت خود را کامل کرد و در حقیقت بابی جدید را برای قربانی کردن جوانان ایران باز نمود. رجوی درهمان سال 1360 وقتی که شرایط سخت و دشوار شد، اعضا و هوادارانش را در میان آتش و خون و آشوبی که خود بپا کرد، رها نموده و خودش به فرانسه گریخت. یکی از جاروجنجال هایی که در همان سال های اول انقلاب سازمان مجاهدین به راه افتاده بود، بحث اجباری شدن حجاب زنان بود. سازمان عنوان می کرد با این امر مخالف است و نبایستی این حکم داده می شد، اما در درون تشکیلات، از همان ابتدا به همه خانم ها چه مذهبی و چه غیر مذهبی حکم شده بود که روسری داشته باشند و حجاب نه تنها برای همه زنان مسلمان عضو سازمان اجباری بود بلکه برای سایر ادیان که به سازمان می پیوستند نیز اجباری بود. حکم بود که به زنان باید در محل های جداگانه و ایزوله باشند، حتی در ماشینی که آن ها سوار می شدند هیچ مردی نباید سوار می شد، در محل کار و آموزش، در سالن های غذاخوری و در جلسات بین مردان و زنان جداسازی کامل اعمال و اجرا شود. رجوی داد از نبود آزادی در ایران می داد ، اما در درون کمپ اشرف افراد حتی اجازه صحبت با همدیگر را نداشتند، حق استفاده آزادانه از وسایل ارتباط جمعی را نداشتند، حتی حق آزادانه فکر کردن را هم نداشتند . در کمپ اشرف برای مدت بیش از 25 سال از تلویزیون و رادیو، ماهواره و روزنامه و تلفن و تردد به شهر و.. هیچ خبری نبود. در آنجا هیچ مرجع قانونی وجود نداشت و سالیان دراز صدای کودکی در آنجا شنیده نمی شد. خانواده ای وجود نداشت و زنان و مردان حق دوست داشتن، ازدواج و تشکیل خانواده نداشتند. رجوی از زندان و شکنجه در ایران می گفت و حال اینکه من خود شاهدی زنده هستم که به مدت سه ماه در زندان های رجوی شکنجه شدم، او به خاطر تضادهای لاینحل موجود در سازمان و موج اعلام جدایی و بن بست های استراتژیکی که گریبانش را گرفته بود حدود 500 نفر از اعضای مرد و 200 تن از اعضای زن خود را به دلیل نگرانی از فروپاشی تشکیلات و اینکه مبادا در بین این افراد کسی نفوذی باشد به مدت سه تا چهار ماه زندانی و شکنجه نمود، البته تشکیل زندان و بازداشت در همه دوره های زندگی در بین سازمان مجاهدین وجود داشت. سازمان از سال 1374 رسماً خروج افراد از تشکیلات را ممنوع اعلام کرد و از آن پس هر نفری که قصد خروج داشت در درون تشکیلات به شدیدترین شکل به بند کشیده شد، یا به زندان مخوف ابوغریب عراق فرستاده می شد. سازمانی که در مجامع عمومی حقوق بشری خود را مدافع حقوق بشر می نامید اعضایش را در حدود 25 سال در پادگان اشرف بدون دسترسی به دنیای آزاد و خانواده زندانی نموده بود و ده ها نفر برای نجات خویش از قلعه مخوف اشرف جان خود را از دست دادند.

مریم سنجابی