«حماسه خرمشهر و شهيد هاشمي» در گفت و شنود شاهد ياران با معصومه رامهرمزي

پ 1392/02/26 - 08:39
خود شهيد هاشمي هم ما را آبجي صدا مي كرد نه خواهر يا عناوين ديگر. اما اين «آبجي» كه مي گفتند، واقعا معناي خواهر داشت. انسان در قبال اين گونه خطاب كردنشان احساس امنيت مي كرد.

درآمد:
نام معصومه رامهرمزي براي كساني كه با دنياي كتاب مأنوسند چندان بيگانه نيست. او تا به حال چندين كتاب از خاطراتش درباره روزهاي اوليه جنگ منتشر كرده است. امدادگر آباداني ديروز و نويسنده امروز، به نيكويي توانست در فرصت محدود مصاحبه، تصويري نيكو از شهيد هاشمي در فضايي كه او را به آبادان كشانده بود، ترسيم كند.

اولين آشنايي شما با شهيد هاشمي چگونه رخ داد؟
گمان مي‌كنم آذر 59 بود كه براي اولين بار ايشان را ديدم. من امدادگر بيمارستان طالقاني آبادان بودم و پيشتر، از مهر همان سال با بچه‌هاي فدائيان اسلام كه مرتبا براي ما مجروح مي‌آوردند و به آنجا رفت و آمد داشتند، آشنا شده بوديم. آنها در هتل كاروانسرا بودند و با ما فاصله زيادي نداشتند. ظاهر خاصي داشتند و با بقيه بسيار متفاوت بودند و از همين جهت شاخص بودند. برخي از آنها شلوار كردي پايشان مي‌كردند، يا با زيرپيراهن سفيد به تن داشتند و در برخوردها و صحبت‌هايشان روحيات لوتي منشانه‌اي داشتند. گروه فدائيان اسلام به اين واسطه برايمان شناخته شده بود. اين را هم مي‌دانستيم كه شهيد سيد مجتبي هاشمي فرمانده آنهاست. ايشان مرتبا به بيمارستان مي‌آمدند و به مجروحين سركشي مي‌كردند و به آنها روحيه مي‌دادند. صفا و صميميت خاصي در رفتارشان بود كه توجه همه را جلب مي‌كرد.
وقتي من مشغول امداد و پانسمان مجروحان بوديم، ناگهان مي‌ديديم شهيد هاشمي وارد مي‌شود و شروع مي‌كند به خواندن اشعار و سينه زدن. يادم هست يكي از چيزهايي كه ايشان مرتباً مي‌گفتند اين بود كه �كار صدام تمام است/ خميني امام است/ استقلال، آزادي، جمهوري اسلامي/ آخرين پيام است� اين را به شكل مداحي مي‌خواند. مي‌گفت: �نبينيم اخم كنيد، نبينيم گريه كنيد، ما پيروزيم.� غوغايي در بخش‌ها به راه مي‌انداخت و مي‌رفت. اتفاقا مدت يك دستش هم شكسته بود و با دست ديگر سينه مي‌زد. در بخش با صداي بلندي اين را مي‌خواند و صدايش در بيمارستان طنين‌انداز مي‌شد و اين كارش موجب روحيه و شادي مجروحين و امدادگران مي‌شد. وقتي مي‌آمد به همه خسته نباشيد مي‌گفت و گاهي هم از هداياي مردمي با خودش مي‌آورد. از آذر تا اسفند 59 كه من در بيمارستان طالقاني بودم. در طول هفته آقاي هاشمي 2 تا 3 بار به بيمارستان سر مي‌زد. جبهه‌شان خرمشهر بود و فاصله زيادي با آبادان نداشت و ايشان مرتباً مي‌آمد به مجروحين سر مي‌زد و ما ايشان را مي‌ديديم. در بيمارستان ما فقط امداگري نمي‌كرديم بلكه براي مجروحين مثل يك خواهر بوديم، خواهر بزرگ‌تر يا خواهر كوچكترشان. كار ما فقط رسيدگي ومداوا نبود، بلكه گاهي اوقات حمايت‌هاي عاطفي كه در مورد اينها به عمل مي‌آورديم خيلي ارزشمندتر از مداواي ظاهري بود و از اين جهت براي اين اقدام شهيد هاشمي خيلي ارزش قائل بوديم.
براي نمونه سيد جلال پسر 12 ساله اي بود كه در بيمارستان بستري بود و در كردستان تمام خانواده اش را از دست داده بود و هيچ كس را نداشت. او در يكي از تيپ‌هاي آبادان كار مي‌كرد و همان جا هم زخمي شده بود و او را به بيمارستان ما انتقال داده بودند. ما خيلي به او علاقه پيدا كرديم و دوستش داشتيم و درمدتي كه در بيمارستان بستري بود، مثل پروانه دورش مي‌چرخيديم. وقتي فهميديم خانواده‌اش را از دست داده از او سئوال كرديم: �سيد جلال! چرا در جبهه مانده‌اي و فعاليت مي‌كني؟� مي‌گفت: �من كه قدم نمي‌رسد اسلحه در دست بگيرم، زورم هم كه نمي‌رسد با عراقي‌ها بجنگم، اما حديثي را از پيامبر شنيده‌ام كه هر كس به رزمنده‌ها خدمت كند، خداوند اجر جهاد را به او مي‌دهد. من آمده‌ام به اينها خدمت كنم كه خداوند آن اجرا را به من بدهد.� مي‌گفتيم: �خوب! حالا در گردان و تيپي كه هستي چه كار مي‌كني؟� مي‌گفت: �براي رزمنده‌ها غذا آماده مي‌كنم، آفتابه آبشان را پر از آب مي‌كنم ودر كنار توالت‌هاي صحرايي مي‌گذارم، جوراب هايشان را مي‌شويم. هر كاري كه از دستم بر آيد برايشان انجام مي‌دهم.� او به ما مي‌گفت: �از وقتي با شما آشنا شدم، ديگر احساس بي كسي نمي‌كنم�.
فكر كنم عمليات بعد از رمضان بود كه بعد از بازگشت نيروها وقتي سراغش را گرفتيم، گفتند شهيد شده است. ما بيهوده به دنبال رستم و سهراب و اسطوره مي‌گرديم. رزمندگان اسطوره بودند. با حضور افرادي مانند سيد جلال با آن سن كم لازم نيست دنبال رستم و سهراب و شاهنامه بگرديم. اينها خودشان شاهنامه‌هاي ما هستند.

گويا شما اول انقلاب در آبادان نام مدرسه تان را به فدائيان اسلام تغيير داده بوديد. با توجه به علاقه‌اي كه به گروه فدائيان اسلام داشتيد، آيا تشابه اسمي اين گروه با فدائيان اسلامي در شما انگيزه ايجاد نكرد كه از رابطه آنها با گروه شهيد نواب بپرسيد؟
من خودم خيلي شهيد نواب صفوي را دوست داشتم. عملكرد ايشان به روحيه بچه‌هاي آبادان مي‌خورد، مخصوصا شجاعت و غيرتش. وقتي انقلاب شد من كلاس اول راهنمايي بودم و 12 سال داشتم. اما از همان وقت وقتي با گروه‌هاي مختلف آشنا شدم، از قاطعيت شهيد نواب‌ در برخورد با رژيم و نوع حضور ايشان در صحنه خيلي خوشم مي‌آمد. شخصيت شهيد نواب كه ناگهان وسط بازار شروع مي‌كرد به سخنراني و ارشاد مردم و ... و اينكه از دل مردم برخاسته بود، شباهت‌ زيادي به فدائيان اسلام به فرماندهي شهيد هاشمي داشت.
بچه‌هاي گروه شهيد هاشمي فوق‌العاده بي ادعا بودند. نه ادعا داشتند كه در اوج تقوا و مذهبي بودن هستند و نه اعمال رياكارانه‌اي را انجام مي‌دادند. فوق العاده بچه‌هاي بي ريايي بودند. مثلا اگر با شلوار كردي راحت تر بودند، با همان مي‌گشتند، حالا هركس هرچه مي‌خواست بگويد. البته در شش ماه اول جنگ اين حس وجود نداشت كه اينها را طرد كنند، ولي بعدها احساس مي‌كردم رفتار اينها خيلي مورد علاقه ديگران نيست، ولي اينها خيلي عادي رفتار مي‌كردند. من يادم مي‌آيد كه مثلا يك مجروحي داشتيم در آبادان، وقتي من رفتم بالاي سرش و پرسيدم از كجا اعزام شدي، گفت "بچه تهرون هستم، ميدون خراسون." گفتم: �چرا نسبت به ميدان خراسان اينقدر تعصب داري؟� گفت: �شما بچه تهرون نيستيد و نمي‌دونيد، ميدون خراسان و شوش يه چيز ديگه‌اس!" ابايي نداشتند كه چه مرامي دارند و از هويتشان اصلا فرار نمي‌كردند. راحت حرف مي‌زدند و راحت برخورد مي‌كردند. آدم مي‌ديد در اوج فداكاري هستند، مي‌جنگند، مبارزه مي‌كنند، زخمي مي‌شوند، ولي ابايي ندارند كه بگويند از قشر عادي جامعه هستند. اصلا تظاهر نمي‌كردند.
اين تفاوت لباس و ظاهري كه اشاره كرديد، صرفا تفاوت ظاهر بود يا حاصل يك تفاوت باطني هم بود؟
فكر مي‌كنم عمده‌ترين تفاوت باطني‌شان صداقت و يكرنگي‌شان بود. هرجور بودند همان گونه بروز مي‌دادند‌ . بعدها متاسفانه در جامعه ما آدمها ظاهر و باطنشان كمي متفاوت شد. البته اين را هم بگويم كه خيلي‌ها هم تحويلشان نمي‌گرفتند. بعدها با ادامه جنگ اين حس وجود داشت كه خيلي‌ها شايد اينها را آدم‌هاي مقبولي نمي‌دانستند، ولي واقعا در ميان عموم مقبول بودند. يادم هست در شش ماه اول جنگ، يكي از خواهران همه خانواده‌اش را در خرمشهر و آبادان از دست داده بود. در اوج جنگ او با يكي از بچه‌هاي فدائيان اسلام كه خيلي هم چاق بود و به شوخي به او مي‌گفتند "چيفتن" عقد كرد تا او بي كس نماند. من البته در عقدشان نبودم، اما از بعضي از بچه‌هاي بيمارستان كه شركت كرده بودند، شنيدم كه عقدشان هم در هتل كاروانسرا برگزار شد و خيلي ساده و معمولي هم بود. اين اوج جوانمردي يك فرد است كه در آن شرايط بحراني بيايد يك فردي كه هيچ كس را ندارد را به عقد خود در آورد و از او حمايت كند. اين جوانمردي‌ها و لوطي منشي‌هايي داشتند كه در ديگر آدمها به اين شكل ديده نمي‌شد.
شاخصه‌هايي كه سبب شده بود اين لوتي‌ها دور شهيد هاشمي جمع شوند، چه بود؟
خوب او هم از رنگ خودشان بود. من البته آن موقع نمي‌دانستم كه او يك كاسب معمولي در تهران است. اما بعدها كه او را بيشتر شناختم فهميدم، او هم مثل بچه‌هاي فدائيان از خودش فرار نمي‌كرد. به اصل خودش اعتقاد و ايمان داشت و اصل خودش را دوست داشت. به خاطر همين صفايي كه داشت بچه‌ها دورش جمع شده بودند. من فراموش نمي‌كنم كه هربار ايشان به بيمارستان مي‌آمد، به‌قدري به ما كه امدادگر بوديم و به پرستارها احساس خوشايندي دست مي‌داد كه گفتني نيست. هيچ كس نمي‌آمد چنين كاري را بكند. مي‌آمدند و سر مي‌زدند، اما رويشان نمي‌شد مثل او روحيه بدهند. هاشمي خجالت نمي‌كشيد. براي زخمي‌ها شعرهاي روحيه بخش مي‌خواند. سرشان و صورتشان را مي‌بوسيد و بغلشان مي‌كرد. اين كار در آن شرايط شش ماهه اول كه كمبود امكانات بود، پشتيباني نمي‌شديم و آبادان در حصر بود و ... اين كار به ظاهر كوچك خيلي بزرگ بود.
در يكي از نوشته هايتان به دشواري‌هاي حضور بانوان در عرصه دفاع اشاره كرده بوديد. چگونه بود كه در گروه شهيد هاشمي اين حضور، پررنگ بود؟
البته حضور بانوان در آن شش ماه اول نسبت به بعدها خيلي راحت‌تر بود. اگر شما برويد خاطرات خانم كاظمي خبرنگار جنگ را بخوانيد، ايشان در شش ماه اول، خودش را در دفاع خيلي راحت تر مي‌ديد. چون در شش ماه اول اوج دفاع ما مردمي بود و چون زن‌ها هم بخشي از اين مردم بودند. وقتي به جاي كلمه جنگ از كلمه دفاع استفاده مي‌كنيم، بار معنايي كلمه متفاوت مي‌شود و همه آدم‌ها اعم از مرد و زن در حق دفاع شريك مي‌شوند. آن زمان به هر حال راحت‌تر بود، اما خيلي هم آسان نبود. ما خودمان هم براي ماندن با اعضاي ذكور خانواده يا محل و شهرمان درگيري داشتيم و آنها قبول نمي‌كردند. به دلايل مختلف كه مثلا زخمي مي‌شويد يا اسير مي‌شويد و ماندنتان زحمتش بيشتر است و ... و ما براي اثبات سهيم بودن زنان در مفهوم دفاع، بايد براي ماندن و دفاع كردن با بستگان خوني مذكر و نزديكان و دوستان هم مي‌جنگيديم.
اما شهيد هاشمي اين گونه نبود. مي‌ديدم كه برخي از خانم‌ها در گروه ايشان به عنوان خدمه توپ 106 هم همكاري مي‌كردند. يا در هتل كاروانسرا ما خانم‌هايي داشتيم كه آشپزي مي‌كردند. نگاه شهيد هاشمي به اين موضوع يك نگاه بسته نبود. با اينكه ريشه‌هاي سنتي داشت و هويت سنتي خودش را قبول داشت، اما نگاهش در اين خصوص هم باز بود. يعني اگر زني توان نشستن پشت توپ 106 را داشت، در آن شرايط كمبود نيرو، ايشان ممانعت نمي‌كرد. يا اگر زني اين شجاعت را داشت كه با ايشان در بخشي از دفاع همراه شود، مخالفت نمي‌كرد. ايشان خيلي راحت دختران خرمشهري و آباداني را كه مي‌خواستند در دفاع مشاركت كنند، با خودشان مي‌بردند. البته اين نكته را هم بگويم كه واقعا بچه‌هاي فدائيان اسلام با وجود آن ظاهري كه شايد خيلي مقبول برخي نبود، با زيرپيراهن‌بودن و با دمپايي گشتن و حتي بعضي‌هايشان با سيگار دست گرفتنشان، خيلي پاك‌نيت و پاك‌چشم بودند.
نه تنها خداي نكرده نگاه آلوده نداشتند، بلكه ما را آبجي صدا مي‌كردند و نگاهشان هم واقعاً نگاه به خواهرشان بود. خود شهيد هاشمي هم ما را آبجي صدا مي‌كرد نه خواهر يا عناوين ديگر. اما اين "آبجي" كه مي‌گفتند، واقعا معناي خواهر داشت. انسان در قبال اين گونه خطاب كردنشان احساس امنيت مي‌كرد و مي‌فهميد كه براي او واقعا اين خانم همچون خواهرش مي‌ماند و نگاه سوئي ندارد. شايد يكي كه ظاهر خيلي فريبنده تري هم از آنها داشت، احتمال مرضي در دلش وجود داشت؛ اما در دل اين بچه‌ها چنين چيزي نبود و اين خيلي باعث اطمينان خاطر مي‌شد. من در دفاع نظامي با آنها همراه نشدم، ولي وقتي از بچه‌ها مي‌پرسيدم، از آن همراهي احساس امنيت خاطر مي‌كردند. آن نيت پاك شهيد هاشمي و گروهش در حضور خانم‌ها در جمع آنها خيلي موثر بود. من اين را به صراحت مي‌گويم كه ما يك مورد خلاف مسائل اخلاقي در هتل كاروانسرا نديديم و نشنيديم. همه شهيد هاشمي را قبول داشتند و مي‌پرستيدند و روي حرف او حرف نمي‌زدند. اين مديريت او بر نيروهايش در ايجاد آن جو سالم خيلي موثر بود.
آيا از سخنراني‌هاي شهيد هاشمي، پيش از خطبه‌هاي آبادان نكته اي را به ياد داريد؟
نماز جمعه شهر آبادان در طي سال‌هاي دفاع مقدس به خاطر تأثير عميقي كه بر روحيه رزمندگان داشت، از اهميت خاصي برخوردار بود كه البته همچون بسياري از موضوعات مرتبط با تاريخ دفاع مقدس كمتر توسط صاحبنظران، تحليل و بررسي شده است. شرايط ويژه ماه‌هاي اول جنگ به دليل حمله‌هاي گسترده عراق به شهرهاي مرزي جنوب و غرب و عدم حمايت دولت وابسته بني‌صدر از نيروهاي دفاعي و نظامي، كشور را در آستانه سقوط قرار داده بود. تصرف بندر خرمشهر و محاصره كامل شهر آبادان، به آتش كشيده شدن پالايشگاه و خطر سقوط اهواز، وعده‌هاي دروغين بني‌صدر در اعزام نيرو به جبهه، ويراني شهرها و شهادت نيروهاي غير نظامي، همه و همه موجب تضعيف روحيه مردم و گسترش فضاي يأس و نااميدي در ميان مدافعان شده بود.
در اين شرايط حجت الاسلام والمسلمين جمي در زير موج فشارهاي نظامي و مردمي، نماز جمعه را برپا و در خطبه‌هاي نماز، همه رزمندگان را به صبر و پايداري و مقاومت دعوت كرد. در روزهاي اول جنگ محل برگزاري نماز، زيرزمين محقري بود كه به كميته ارزاق شهرت داشت. يادم هست چند بار در اين كميته ارزاق، او سخنران پيش از خطبه‌ها بود. خيلي كمرنگ در ذهنم است. همين قدر يادم هست كه در پيش از خطبه‌ها سخنراني‌هايي داشتند، اما حرف‌هاي ايشان يادم نيست.
از زيارت شهيد هاشمي از شهداي آبادان خاطره اي داريد؟
عصرهاي پنجشنبه، روز زيارت شهدا بود: شهدايي كه چند ماه يا چند روز يا حتي چند ساعتي از رفتنشان نمي‌گذشت. چقدر زود قبرستان مردگان به گلستان شهدا تبديل شد و چقدر با سرعت، فضاي خالي و خاكي قبرستان را قبرهاي شهدا پر كرد. قبرهاي گلي كه همه شبيه هم بودند. بالاي هر قبر، تابلوي آهني سياه رنگي قرار داشت كه روي آن نام شهيد، محل تولد، سال تولد، محل و تاريخ شهادت با رنگ سفيد نوشته شده بود. تعداد زيادي از قبور متعلق به شهداي گمنام بودند. مردان و زناني كه تكه تكه شده و هيچ اثري از چهره و سيمايشان نمانده بود تا شناسايي شوند. روي تابلوي آهني سياه شهداي گمنام اين طور نوشته شده بود: �نام: شهيد، شهرت: آشنا، فرزند: روح الله، تاريخ شهادت: عاشورا، محل شهادت: كربلا.� هر پنجشنبه، رزمندگان، گروه گروه سوار بر ماشين‌هاي نظامي، خود را به منزل جديد دوستان شهيدشان مي‌رساندند. اتوبوس ِگل‌مالي شده بيمارستان كه چند صندلي بيشتر نداشت و وسيله اعزام مجروح بود، عصرهاي پنجشنبه به سمت گلستان شهدا حركت مي‌كرد. ما با سلام و صلوات و شعارهاي انقلابي و گاهي سرودهاي گروهي، مسير بيمارستان تا گلستان شهدا را طي مي‌كرديم.
شهيد هاشمي و بچه‌هاي فدائيان خيلي به گلزار شهدا مي‌آمدند. وقتي ايشان مي‌آمد، با آن قد بلند و كلاه تكاوري كه كج به سر مي‌گذاشت و اوركتي كه به دوش مي‌انداخت، ابهت خاصي پيدا مي كرد، ولي البته با نيروها مهرباني خاصي داشت. او جلو حركت مي‌كرد و تمام بچه‌هاي فدائيان مثل پروانه دور او مي‌گشتند. آنها وقتي به گلزار شهدا مي‌آمدند، خيلي به آقاي جمي و نظاميان ديگر گروه‌ها مثل سرهنگ كهتري ارتش و ... احترام مي‌گذاشتند. بر مزار تك تك قبور، حتي شهداي حادثه سينما ركس آبادان، حاضر مي‌شدند و فاتحه مي‌خواندند و بعد خارج مي‌شدند. حضورشان خيلي پر رنگ بود و كاملا احساس مي‌شد.
نقش گروه فدائيان اسلام در شكست حصر آبادان چه بود؟
من در طول مدت شكست حصر آبادان در بيمارستان طالقاني بودم و لحظه اي ننشستم. من در اين مدت هم در اتاق عمل مشغول بودم و مجروح هم بي‌هوش مي‌آمد و بي‌هوش مي‌رفت و از آنها خبري به ما نمي‌رسيد. آن قدر فشار كار هم زياد بود كه هيچ فرصتي براي اطلاع از آنچه بيرون مي‌گذشت، نبود. من شش ماه اول در اورژانس بودم و بيشتر در ارتباط بودم، اما بعد از شش ماه اول كارم به‌نحوي شد كه ديگر خيلي اطلاعي از آنها نداشتم.
از روزهاي آغازين جنگ، روزهايي كه امثال سيد مجتبي هاشمي‌ها به آبادان و خرمشهر مي‌آمدند توصيفي را ارائه دهيد؟ شما به عنوان يك آباداني چه تصويري از روزهاي نخست جنگ داريد؟
قبل از حمله عراق در آبادان و خرمشهر خيلي بمب‌گذاري مي‌شد. بسياري از مردم در بازار و اماكن عمومي شهيد شدند. وضعيت طوري شده بود كه وقتي بيرون مي‌رفتيم، اصلا احساس امنيت نمي‌كرديم. اينها همه نشان از يك واقعه جدي مي‌داد. اما جنگ ما را غافلگير كرد. باور نمي‌كرديم كه دشمن در شهريور و مهر به شكل گسترده با چندين لشگر به آبادان ، خرمشهر و اطراف حمله كند. اما شرايط به‌گونه‌اي بود كه مي‌دانستيم منطقه ما مثل كردستان با همه كشور متفاوت است. من فكر مي‌كنم آبادان و كردستان شرايط شبيه به هم داشتند حالا يك تفاوت‌هايي از لحاظ جغرافيايي و افراد بومي وجود داشت. شرايط را عادي نمي‌ديديم، زيرا در منزل‌هاي آبادن به راحتي راديو و تلويزيون عراق قابل شنيدن و مشاهده بود. در برنامه‌هاي تلويزيوني عراق ، صدام تبليغات بسيار گسترده‌اي را شروع كرده بود.
خاطرم است روزي چندين مرتبه، سرودي در وصف صدام از تلويزيون عراق پخش مي‌شد. اين نشان مي‌داد كه آنها در حال مانور هستند، ولي براي خود من كه يك فرد عادي بودم، جنگ غافلگير كننده بود. مهر 59 كه جنگ شروع شد، ما در قم بوديم. پدر من در شهر قم در قبرستان وادي السلام كه قبر شهيد نواب صفوي هم در آنجاست، مدفون هستند. من هميشه مي‌گفتم: �خوشا به حال پدرم كه در جايي دفن است كه نواب صفوي هم هست.� ما هر سال تابستان براي زيارت قبر پدرم به قم مي‌رفتيم، چون تنها فرصتي بود كه داشتيم . يادم مي‌آ يد كه آن سال تصميم داشتم به حوزه علميه بروم و داشتم پيگيري مي‌كردم كه چه طورمي‌شود در آنجا درس خواند.
زمان برگشت، وقتي به انديمشك رسيديم، هواپيماهاي عراقي در حال بمباران كردن دزفول و انديمشك بودند. اتوبوس ما كنار جاده ايستاد و همه مسافران در بيابان پراكنده شدند، بعد از بمباران، دو باره سوار اتوبوس شديم و به سمت آبادان حركت كرديم. وقتي رسيديم مشاهده كرديم كه يك حمله خيلي جدي شروع شده است.
من هميشه در صحبت‌ها و مصاحبه‌هايم مي‌گويم ، وقتي مي‌خواهيم در مورد جنگ صحبت كنيم، بايد حساب آن 34 روز مقاومت خرمشهر را از كل جنگ جدا كنيم؛ يعني اين موضوع نياز به بررسي و تحليل بسيار متفاوتي دارد و آن شش ماه اول جنگ را نمي‌توانيم با كل تاريخ جنگ مقايسه كنيم . وقتي كه ما به آبادان رسيديم، ديديم شهر بسيار درگير است. عراق شبانه‌روز شهر را مورد حمله قرار مي‌داد. يك اصطلاحي است بين خوزستاني‌ها كه به آن توپ‌هايي كه پي در پي روي شهر مي‌ريخت، خمسه خمسه مي‌گفتند. عراق مرتباً از صبح تا شب خمسه خمسه‌ مي‌زد، به طوري كه يك محله در عرض كمتر از20 دقيقه كاملا تخريب مي‌شد. ما اوايل چون به هيچ جايي دسترسي نداشتيم و سازماندهي نشده بوديم، مي‌رفتيم به بيمارستان و محله‌هايي كه تخريب شده بودند و هر كاري كه از دستمان بر مي‌آمد، انجام مي‌داديم.
روبروي منزل به كمك ديگر همسايه‌ها يك سنگر بسيار بزرگ درست كرده بوديم، سقف براي آن گذاشتيم و موكت در آن پهن كرديم و در آن سنگر زندگي مي‌كرديم. برق قطع بود و امكان استفاده از آب هم شايد فقط چند ساعت آن هم در نيمه‌هاي شب ممكن بود. عراق هم مرتبا بمباران مي‌كرد و به هيچ عنوان نمي‌شد در منزل ماند. مادرم و زن‌هاي مسن ديگر محله در سنگر مي‌ماندند و بچه‌ها براي كمك كردن به اين طرف و آن طرف مي‌رفتند. من به يكي از دوستانم به نام فرشته كه در بيمارستان كار مي‌كرد گفتم كه اگر جايي نيرويي نياز داشتند فورا مرا خبر كند، اما چون شرايط من طوري بود كه مادرم در شهر حضور داشت، بايد صبح از خانه بيرون مي‌آمدم و شب برمي گشتم، چون من وديگر خواهرانم جوان كم سن وسال بوديم و ماردم زود نگران ما مي‌شد.
يادم مي‌آيد بعضي از رزمندگان گاهي مدت‌ها گرسنه مي‌ماندند. در اين درگيري‌ها تنها محلي كه غذا در آن موجود بود، مسجد جامع بود كه آن هم محدود بود. آن طور نبود كه از صبح تا شب، غذا به مقدار زياد در مسجد جامع وجود داشته باشد. به هر حال غذايي كه پخته مي‌شد، كم بود و خيلي از رزمندگان به دليل درگيري زياد با عراقي‌ها اصلا فرصت نمي‌كردند براي تهيه غذا به مسجد جامع بيايند.
اوايل فرصتي براي استفاده از ژ-3 براي من ايجاد نشد و در شرايطي قرار نگرفتم كه احتياج شود از اسلحه در مقابل عراقي‌ها استفاده كنم، ولي بعدها استفاده از اسلحه برايم عادت شد، زيرا مدت‌ها در روستاهاي اطراف آبادان در زمان جنگ به عشاير كمك مي‌كردم و چون منطقه ناامن بود، هميشه يك كلت همراه داشتم.
در خرمشهر خانم‌هاي زيادي بودند كه اسلحه داشتند و حتي به خط مقدم و شلمچه هم مي‌رفتند. يكي از دوستان به نام خانم زهرا حسيني كه جانبازجنگ هستند، در درگيري باعراقي‌ها تركش به كمرشان اصابت كرد. در حال حاضر هم بيمار هستند. ايشان مقابل عراقي‌ها مي‌جنگيد. من هم دلم مي‌خواست در ميدان نبرد حضور داشته باشم، اما مادرم رضايت نمي‌داد، زيرا ما در بچگي پدرمان را از دست داده بوديم و مادرم علاقه و وابستگي شديدي به بچه‌هايش داشت. ما هم هميشه تا جايي مي‌رفتيم كه مادرم راضي بود و هر جا كه احساس مي‌كرديم اگر يك قدم ديگر بردارم، مادرمان ناراضي است، به هيچ وجه تكان نمي‌خورديم. زماني كه داشتم به خرمشهر مي‌رفتم، برادرم اسماعيل (شهيد) به من گفت: �معصومه! الان خيلي به نيرو نياز داريم و من خيلي راحت مي‌توانم تو را تا گمرك هم ببرم تا در كنار ما بجنگي، ولي مامان به اين كار راضي نيست و تا همين حد كه كار مي‌كني كافي است�.
روزگار شما به عنوان نوجوانان آباداني كه به دفاع ‌پرداخته بوديد، چگونه سپري مي‌شد؟ مواجهه شما با شهادت نزديكانتان چگونه بود؟
هنگامي كه ما براي غذارساني به خرمشهر مي‌رفتيم؛ صبح از خانه بيرون مي‌رفتيم. مادرم هم مطلع بود كه ما به خرمشهر مي‌رويم، ولي نه ايشان به روي خود مي‌آورد نه ما . ايشان اعتقاد داشت كه بايد دفاع كرد، ولي نمي‌خواست ما در معرض مستقيم خطر باشيم. هميشه مي‌گفت: �من به انقلاب و جنگ كاري ندارم. من بچه‌هايم را مي‌خواهم.� با صراحت احساسش را بيان مي‌كرد. صبح كه مي‌شد اسماعيل به خرمشهر مي‌رفت، من هم از طرف ديگر به خرمشهر مي‌رفتم. او 16 سال داشت و 2 سال از من بزرگ‌تر بود.اسماعيل هميشه به من مي‌گفت: �غذاها را كه پخش كردي، ديگر نمان و به آبادان برگرد. جلوتر نيا!� اسماعيل مي‌جنگيد، رانندگي مي‌كرد و ... همه كاري را انجام مي‌داد، ولي شب كه مي‌شد به خاطر مادرم تا ساعت 8 و 9 شب خودش را به منزل مي‌رساند. همان مقدار كه مادرم به ما وابستگي داشت، ما هم به او وابسته بوديم و نمي‌توانستيم برخلاف خواسته‌اش عمل كنيم. خيلي اوقات پيش مي‌آمد من و اسماعيل در خرمشهر به هم برخورد مي‌كرديم؛ من غذا پخش مي‌كردم واسماعيل مجروح جا به جا مي‌كرد و يا هر كار ديگري را كه گاهي پيش مي‌آمد، انجام مي‌داد.
27 مهر1359، يك روز قبل از عيد قربان ، اسماعيل صبح كه از خواب بيدا شد، نماز صبح را خواند و رفت غسل شهادت كرد. من هم از خواب بيدار شدم. مادرم با او دعوا كرد و گفت: �آب نداريم، اين آب را هم شب پيش با زحمت ذخيره كرده‌ام، آن وقت تو رفتي با اين آب حمام كردي؟� گفت: �نه مامان. رفتم غسل شهادت كردم. ناراحت نشو!� اين را كه گفت، مادرم ديگر حرفي نزد. صبح اسماعيل با يك حالت عجيبي از خانه بيرون رفت. فكر كنم ساعت 9صبح بود كه به خرمشهر رسيديم و شروع كرديم به تقسيم غذا و تا ظهرتقريبا تمام غذاها را تقسيم كرديم. يك مقدار مانده بود كه آنها را براي بچه‌هايي كه در مسجد جامع بودند، برديم. قبل از اذان ظهر بود و روبروي مسجد جامع ايستاده بوديم تا نماز را به جماعت بخوانيم. اينهائي را كه تعريف مي‌كنم در فضايي بود كه عراق مرتباً خمپاره مي‌ريخت. هنگامي كه در داخل شهر به سمت مسجد جامع حركت مي‌كرديم، واقعا جهنمي برپا بود. مشاهده مي‌كرديم كه ساختمان‌ها فرو ريخته‌اند وبعضي از انها آتش گرفته بودند. لحظه‌اي صداها قطع نمي‌شد و صداي تك تيراندازها و رگبار تركش‌ها در گوشمان بود.
من و اسماعيل قبل از اذان ظهر، روبروي مسجد جامع، همديگر را ديديم. از وانت حمل غذا پياده شدم. اسماعيل با يك لندرور سبز با چند تا از دوستانش بود كه به مناطق مختلف مي‌رفتند و مجروحان را به بيمارستان طالقاني آبادان انتقال مي‌دادند. اسماعيل از لندرور خارج شد، همديگر را در آغوش گرفتيم و بوسيديم. بعد هم با هم خداحافظي كرديم و جدا شديم. به فاصله‌اي كه ما از هم خداحافظي كرديم ،روبروي مسجد جامع، اسماعيل به سمت لندرور رفت.من هم به طرف مسجد راه افتادم. هنوز صد متري از هم دور نشده بوديم كه ناگهان يك خمپاره 60 بين من و اسماعيل به زمين خورد و دود و خاك و غبار همه جا را فرا گرفت. اصلا چشم ، چشم را نمي‌ديد. شدت موج انفجار همه ما را به اين طرف و آن طرف پرت كرد. خاطرم هست كه صداي افتادن تركش‌ها روي آسفالت و ديوار را مي‌شنيدم. صداي خيلي خشني داشت. هنگامي كه دود و غبار كمي آرام تر شد، ديدم دوست اسماعيل فرياد مي‌زند: اسماعيل! اسماعيل! اسماعيل در بغلش بود. او را سوار جيب لندرور كرد و به‌سرعت به سمت بيمارستان طالقاني حركت كرد. ظاهر بدن اسماعيل سالم سالم بود. فقط يك مقدار خون روي صورتش ريخته بود، هاله خيلي كمرنگي از خون. سريع سوار وانت شدم و پشت سرشان حركت كردم. وقتي رسيدم به بيمارستان طالقاني، ديدم دوست اسماعيل سرش را به ميله‌هاي پاركينگ مي‌كوبد و فرياد مي‌ز‌ند: كاكا، كاكا ! گفتم :�چه شده؟� گفت: �اسماعيل تمام كرد!�
وقتي وارد سردخانه شدم و جنازه او را ديدم، گويي خوابيده بود. موقعي كه ما اسماعيل را برديم دفن كنيم، جمعيت سر مزار به 20 نفر هم نمي‌رسيد. همان روز با شرايط بسيار سختي اسماعيل را دفن كرديم. وقتي ما وقتي پيكر او را به بيمارستان مي‌برديم، صداي اذان ظهر از مناره‌هاي مسجد جامع مي‌آمد و ساعت 3 بعد از ظهر هم او را دفن كرديم. زندگي ما در تلاطم و سرعت حوادث بود و هر كسي شهيد مي‌شد، بايد همان روز دفنش مي‌كردند. ده پانزده نفري بوديم كه اسماعيل را مظلومانه دفن كرديم و به منزل برگشتيم؛ نه مراسمي، نه مسجدي، نه عزايي، نه حلوايي. براي يك مادر خيلي سخت است!
وارد سنگر شديم، همان سنگري كه شب قبلش اسماعيل در آن نشسته و حسابرسي كرده بود.شب بعد از شهادت اسماعيل من و مادرم و صديقه در تاريكي در سنگر نشسته بوديم، مادرم تا صبح نخوابيد، تا 3 روز هيچ غذايي هم نخورد. يعني 3 روز تمام اين زن آب هم نخورد! آن شب تا صبح فقط نماز و دعا خواند. ما نمي‌توانستيم او را آرام كنيم، فقط در سكوت نشسته بوديم. مادر از بچگي اسماعيل گفت، از وقتي‌ كه به دنيا آمد، از اينكه چرا اسمش را اسماعيل گذاشت، گفت: �اسمش را اسماعيل گذاشته كه عيد قربان شهيد شود.� 27 مهر كه اسماعيل شهيد شد، حدود يك هفته در آبادان بوديم. آنجا هم در محاصره قرار گرفته بود. اوايل آبان بود كه همه خانواده از آبادان خارج شديم و به شيراز رفتيم . يك روز شيراز بوديم تا اينكه من و صديقه (خواهرم)گفتيم: �ما اصلا نمي‌توانيم شيراز بمانيم. غيرتمان اجازه نمي‌دهد. اسماعيل هم كه شهيد شده، ما بايد راهش را ادامه دهيم!� مادرم ديگر بي‌خيال شده بود. بالاتر از سياهي كه رنگي نيست. وقتي به او گفتم: �مامان! ما بايد برويم.�، گفت: �هر چه نبايد مي شد، شد. اگر شما هم مي‌خواهيد برويد اشكالي ندارد، اما حد خودتان را بدانيد كه شما هم از دستم نرويد�.
در كل شهداي مردمي 34 روز مقاومت خرمشهر، همه‌شان مظلومند و بين مردان و زنان در اين مظلوميت چندان تفاوتي نيست .شهداي اول جنگ شهداي مردمي بودند، بي اسم و رسم و ‌نام و نشان. نه سردار بودند نه فرمانده، مردمي بودند و با آن غيرتي كه داشتند وارد صحنه جنگ شدند. همه‌شان مظلومند شما چند تا از آنها را مي‌شناسيد؟ اينها اولين شهداي ما هستند كه اين اولين‌ها هميشه با ارزشند، ولي ما در اين سال‌ها حرمت اين اولين‌ها را نگه نداشتيم، هيچ گاه نيامديم در بارة زندگي و شخصيت اين اولين‌ها كار كنيم. چقدر مردم ما با اين دفاع مردمي آشنا هستند؟ در صورتي كه اين 34 روز به اندازه يك عمر است. تك تك اين روزها به اندازه چند روز است. يعني اگر بچه‌ها با دست خالي ايستادگي نمي‌كردند، وضعيت اشغال شهرها خيلي بدتر از اين مي‌شد. متاسفانه در اين مورد همه‌شان مظلومند.
دو تا بچه 16 ، 18 ساله در مكتب قرآن خرمشهر كار مي‌كردند. مي‌دانيد كار اينها در خرمشهر چه بود؟ تمام اجناسي كه از كل كشور در كاميون به خرمشهر مي‌رسيد، از جمله كنسرو مواد غذايي را اين دو نفر از كاميون‌ها تخليه مي‌كردند و داخل انبار مي‌چيدند. دخترهاي18،16ساله اجناس را روي كولشان مي‌گذاشتند و از كاميون خارج مي‌كردند، اما خودشان نان خشك مي‌خوردند. وقتي به آنها مي‌گفتند: �چرا نان خشك مي‌خوريد؟� جواب مي‌دادند: �مردم اينها را براي رزمنده‌ها فرستاده اند، ما كه رزمنده نيستيم. ما اينجا به رزمنده‌ها خدمت مي‌كنيم.� چقدر هم مظلومانه در خرمشهر شهيد شدند. كدام كتاب چاپ شد تا ما شخصيت واقعي شهناز حاجي شاه رابشناسيم ؟ اينها فيلسوف يا عارف نبودند، بلكه آدم‌هاي عادي مثل بقيه بودند، اما در جوهره وجودشان يك چيزي بود كه خدا انتخابش كرد، زيرا احساس مسئوليت كردند و در مقابل عراق ايستادند، بدون اينكه كسي از آنها بخواهد.
اگر بخواهيم دفاع را تعريف و الگوسازي كنيم، بايد از همان شش ماه بگويم؛ بايد از آن 34 روز بگويم. فيلم اخراجي‌ها را كه بعد از سال‌ها توسط آقاي ده نمكي ساخته شد، ببينيد. بايد پرسيده شود مجيد سوزوكي كي بود؟ بچه‌هاي فدائيان اسلام، بچه‌هاي شهيد سيد مجتبي هاشمي، قشري بودند كه با يك زير پيراهني به تن و با شلوار كردي مي‌جنگيدند، بعضي از آنها هم سيگار گوشه لبشان بود، ولي مردانه مي‌جنگيدند. آيا از آنها گفته‌ايم؟ مگر اينها سهمي در جنگ ندارند؟ سيد مجتبي هاشمي كسي بود كه در تهران زندگي داشت، ‌مغازه داشت، ثروت داشت. همه اينها را رها كرد و به جبهه آمد. كجا ما از اينها صحبتي كرديم؟ مدتي پيش در ميدان ولي عصر سوار تاكسي شدم .خانمي را ديدم كه در زمان جنگ با برادرش خدمه توپ 106 بود و در آن 34 روز مقاومت خرمشهر، مي‌جنگيدند. خانم تنومندي بود كه هيكل و قد بلندي داشت، مردانه هم مي‌جنگيد. بعد از مدت‌ها من ايشان را ديدم كه رفته سر زندگي‌اش و هيچ ادعايي هم ندارد . يعني بي‌ادعا‌ترين آدم‌هاي جنگ، آدم‌هاي اول جنگ هستند. فكر مي‌كنم در بيان موضوعات و انتخاب سوژه‌هاي خيلي گزينشي عمل كرديم و دچار تكرار شديم.
 

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.