

به گزارش خبرنگار زنان شهيد روايتي كه در ذيل عنوان مي شود بخشي از گفته هاي خانم رقيه جنيدي همسر حاج هادي جنيدي مسوول تداركات نيروهاي ارتش در جبهه شوش و از رزمندگان گروه جنگ هاي نامنظم در دوران دفاع مقدس، برگرفته از كتاب "اكيپ حاج هادي" است:
حاج هادي بنا به فرمايش حضرت امام(ره) كه فرموده بودند هر كس مي تواند به شهر و ديارش برگردد و در آباداني ميهن اسلامي و بهبود اقتصاد كشور كمك كند، خانه را از تهران آورد به پيشوا. ما اينجا خانه اي نداشتيم. توي باغ پدري يك قطعه زمين به من رسيده بود كه مي خواستيم خانه اي در آن بسازيم. هنوز هيچ كاري نكرده بوديم. غير از ديوار گلي خود باغ، هيچ چهار ديواري نبود كه ما داخلش زندگي كنيم، چه رسد به سقفي كه زير آن بياساييم.
با اين حال نگذاشت حرف امام يك روز هم زمين بماند. به محض شنيدن پيام رهبر كبير انقلاب، اثاث كشي كرد. اثاث ها و بار و بنديلمان را ريختيم توي باغ! از همان روز هم شروع كرد به بنايي. كم كم و آهسته آهسته ساخت خانه را پيش برد. چند ماه طول كشيد تا ديوار اتاق ها بالا آمد و سقف خانه زده شد. اول يك اتاق ساخت كه اثاث هايمان را داخلش بگذاريم. نصف بيشتر اتاق با اثاث ها پر شد. فقط دو سه متر مربع وسط آن خالي بود براي نشستن و استراحت كردن. دو سه متر براي پنج نفر! دو هفته بعد يك اتاق ديگر آماده گرديد و جايمان وسيع تر شد. ديوارها هنوز آجري بودند و گچ و خاك و سفيد نشده بودند. سقف خانه فاقد آسفالت بود. برق نداشتيم. فقط يك رشته سيم از خانه برادرم كه آن طرف باغ بود، كشيده بوديم براي روشنايي، ولي كليد و پريز نداشت، هر وقت مي خواستم خانه را روشن كنم لامپ را توي سرپيچش سفت مي كردم و با شل كردنش هم خاموش مي شد. در همين زمان جنگ آغاز شد.
روز پنجم يا ششم جنگ بود كه حاج هادي راهي جبهه شد. به او گفتم كه من و بچه ها و اين خانه آباد نشده را به كي مي سپاري؟
تبسمي كرد و با خونسردي گفت: به خدا.
چند روز بعد هم پسر بزرگم محمد امين روانه جبهه كردستان شد. من ماندم و يك دختر ده دوازده ساله و يك پسر پنج شش ساله و يك خانه لخت و بي در و پيكر! ولي به قول خود حاجي، او و پسرم و صدها هزار نفر ديگر رفتند جبهه تا خانه اصلي حفظ شود. يك شب من و دخترم و پسر كوچكم تو خانه خوابيده بوديم. نيمه هاي شب نسيمي را روي صورتم احساس كردم. چشم هايم را باز كردم، نگاهي به اطرافم انداختم. كسي را نديدم. فكر مي كردم كسي به صورت من فوت مي كند. چشم هايم را بستم كه بخوابم.
دوباره همان نسيم را روي صورتم احساس كردم. ديدم باد از سوراخ هاي ديوار با فشار وارد اتاق مي شود و به صورتم مي خورد. هواي اتاق سرد شده بود. ديدم اگر همين جور ادامه پيدا كند، بچه ها سرما مي خورند، رفتم مقداري كاغذ پاره و مقوا و پارچه كهنه آوردم و شروع كردم با آنها سوراخ ديوار را پوشاندن. تا صبح يكي يكي درز آجرها را گرفتم. دو سه روز بعد حاج هادي آمد مرخصي و وقتي چشمش به كهنه پارچه ها و كاغذ پاره هاي توي ديوار افتاد، تعجب كرد به او گفتم مي بيني چطوري در برابر سرما از خودمان مراقبت مي كنيم؟ چرا دستي به سر و گوش خانه ات نمي كشي؟
حاجي گفت: برو خدا را شكر كن كه يك چهار ديواري داري كه توش زندگي مي كني. سقفي بالاي سرت هست. بيا و ببين دشمن با مردم خرمشهر چه كرده است. بيا و ببين زنان و كودكان خوزستاني بي پناه چطور تو خيابان ها و جاده ها و بيابان ها سرگردانند.
تا اين حرف هاي حاجي را شنيدم، از گلايه اي كه كرده بودم خجالت كشيدم و از او عذرخواهي كردم...
دیدگاه ها