
به گزارش سایت زنان شهید به نقل از گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، شهید محمد رضا محمد رحیمی به سال 1338 روز میلاد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در یکی از محلههای جنوبی تهران، متولد شد.
از آنجا که محمد رضا از هوش سرشاری برخوردار بود توانست در یک سال تحصیلی سه پایه را با هم امتحان داده و قبول شود. به همین دلیل در سن پانزده سالگی توانست دیپلمش را بگیرد.
وی در روزهای نخستین تأسیس مسجد الهادی، با این که 13 سال بیشتر نداشت در کارهای ساختمانی مسجد شرکت میکرد، بعدها به یاری چند تن از دوستانش به تأسیس کتابخانه و واحد فرهنگی و تبلیغی مسجد الهادی همت گماشت.
محمدرضا با اوج گیری حرکت ضد طاغوتی امت حزب الله به طور فعال در راهپیماییها و تحرکات سیاسی شرکت میکرد و هماهنگ کنندهی تظاهرات بود تا جایی که تحت تعقیب ساواک قرار گرفت و منزلش تفتیش شد ولی به خواست خدا قبلاٌ کتابها و جزوات و نوارها را به جای دیگری منتقل کرده بود.
در یکی از نوشتههایش افکار و عقاید خویش را نسبت به طاغوت و دستگاه پهلوی اینگونه به رشته ی تحریر کشیده است:
«رنجهایی که چندین نسل جوامع ما را در لابلای خویش چون طومار پیچیده داشته اند و ما و پدران ما را به آنها عادت و انس داده اند، می توانست نباشد، می توانست لااقل بسی اندک و بسی ناچیزتر از این باشد و اینها همه بازده سکوت است؛ سکوتی که قرنها پیش از ما شروع شد. صفحاتی از تاریخ ما با همین سکوت رنگ گرفت. رنگی سرخ و گلگون، از نیروهایی خدایی به ودیعه نهاده شده در انسان که در این سکوت قربانی می شد. از آوای بی باکیها که تنها ماندند و هم آوایی نیافتند و جام سعادت شهادت را نوشیدند».
شهید محمدرحیمی سال 1356 در رشته ی زبان عربی دانشگاه مشهد پذیرفته شد ولی با وجود علاقه ی فراوانی که به این درس داشت برای این که از فعالیتها و وظایفی که بر دوش خود احساس می کرد، باز نماند، از رفتن به مشهد صرف نظر کرد.
سال1357 در رشته ی بورسیه ی پزشکی ارتش در دانشگاه ملی (شهید بهشتی) قبول شد.
محمدرضا در آن ایام اینگونه از حال و هوایش می نویسد:
«آن سال نمره ی نسبتاً خوبی در کنکور آوردم و چون سالهای قبل برایم تجربه شده بود که هرچه نمره بالا هم باشد تا در بستر امور، کسی را آشنا نداشته باشی که برایت در دانشگاه جا رزرو کند، هیچ وقت کاری از پیش نخواهی برد، اجباراً و از روی علاقه و تعهدی که نسبت به وظایف انسانی خود احساس می کردم، رشته ی پزشکی را از طریق بورسیه پزشکی ارتش که در آن زمان خیلی مایل بود که به کادر خودش از هر جهت بیفزاید، انتخاب کردم و نامم جزو هشتصد و چند نفر قبولی این رشته درآمد. ناخودآگاه فکر کردم که کارم اشتباه بوده است و نمی بایست بورسیه ی ارتش نظرم را جلب کند. هرچند که پزشکی همان مسیری است که همیشه مایل بودم تمام تلاشم را در این راه بگذارم ولی باز گوشه ای از ارتش است که مردم را می کشد. این فکر چندی مرا در خود فرو برد.
با خود می گفتم: می روم پزشک می شوم و در این دوره ی شش هفت ساله نظام مملکت قطعاً واژگون خواهد شد و پیروزی از آن مردم خواهد بود و دیگر ما پزشک ارتش ضد خلق نخواهیم شد بلکه در اختیار ملت و در خدمت آنان خواهیم بود زیرا خدا قول داده که "و نرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثین»
با این وجود چون نمیخواست در ارتش طاغوت حضور داشته باشد در تاریخ 12/10/1357 استعفاء کرد و علت آن را عدم تطابق روحیات خود با مقررات ارتش بیان کرد. فرماندهی وقت تیپ دانشجویان وی را احضار و به زعم خود نصیحت و راهنمایی کرد ولی او از جاذبیت های پزشکی چشم پوشید و استعفانامه ی خود را تحویل داد و منتظر تصمیم فرماندهان شد.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی و با در نظر گرفتن نیاز کشور به پزشک بار دیگر به دانشگاه مراجعه کرد و استعفای خود را پس گرفت و به تحصیل ادامه داد. او از پایه گذاران و اعضای فعال انجمن اسلامی دانشگاه بود. همچنین از مؤسسان انجمن اسلامی در دانشکده افسری بود.
با پیروزی انقلاب بر فعالیتهای شبانه روزیاش افزوده شد. سپاه پاسداران نیز از وجودش بهرهمند گردید و مسئولیت ستاد الهادی را به وی واگذار کردند.
با شروع انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاهها اکثر اوقات خود را در آموزش و پرورش و در مسجد محل (مسجد الهادی) می گذراند و به علت ضرورت توجه به آرمانهای انقلاب، فعالیتهای وسیعی را برای ترویج فرهنگ اسلامی پایه گذاشت و با همیاری شهید سرافراز، کتابخانه و کانون فرهنگی و تبلیغی مسجد الهادی را بنا نهاد و کلاسهای آموزشی قرآن و اصول عقاید و عربی را برای خواهران و برادران در سنین مختلف دایر کرد.
شهید از تاریخ 16/6/1359 جهت همکاری با انجمن مرکزی امور مساجد به جامعه ی روحانیت مبارز مامور شد. مدتی را هم در آموزش و پرورش به معلمی پرداخت و به طور موقت به عنوان مدیر مدرسه ی راهنمایی "شهدای آزادی" در منطقه ی 10 انتخاب شد. در مدرسه به دانش آموزان آموزش نظامی می داد. همچنین جهت کلاسهای تعلیمات دینی و کارهای پرورشی به مدت دو ماه به آموزش و پرورش مامور و در واحد بسیج "کُنجان چَم"( روستایی در ایلام) مشغول خدمت شد.
چند ماهی از اشتغال او به حرفه ی مقدس معلمی نگذشته بود که با شروع جنگ تحمیلی و تجاوز وحشیانه ی بعثیان راهی جبهه های جنگ شد.
یکی از این اعزام ها در تاریخ 10/11/1360 به همراه گروهی از صدا و سیما بود که به منظور ارائهی خدمات فرهنگی و تبلیغی به جبهه های جنوب انجام شد. مدت هفت ماه در جبهه بود ولی به علت جوی که منافقین به وجود آورده بودند بنا به ضرورتی که در آن مقطع زمانی تشخیص داد به تهران بازگشت. این طور حس کرده بود که در جبهه ی داخلی بیشتر می تواند مثمر ثمر واقع شود که به راستی چنین بود. در این زمان به عنوان بازرس اداره ی کل آموزش و پرورش تهران مشغول خدمت شد ولی در کنار آن در نهادها و ارگانهای مختلف فعالیت آموزشی و فرهنگی داشت و تمام سعی و تلاشش را معطوف افشای گروهک منافقین می کرد. در حزب جمهوری و جهاد دانشگاهی و مساجد محل هم حضور فعال داشت. بر اساس طرح بازگشایی دانشگاهها، ثبت نام دانشجویان از تاریخ 24/11/1360 شروع می شد، ولی ایشان چند روز قبل از آن درخواست نمود تا به منظور ادامه ی ماموریت، تحصیلاتش در دانشکدهی پزشکی یک ترم به تعویق بیفتد لذا تا مهر ماه سال 1361 مرخصی تحصیلی گرفت.
سرانجام محمدرضا در تاریخ 22/03/1361 در ساعت 08:10 دقیقه در خیابان سلسبیل (چهار راه دامپزشکی)، خفاشانی که تابش نور را نمی توانستند تحمل کنند پیکر پاکش را با گلوله های اهدایی نظام سلطه شکافتند و روح عظیمش را از قفس تنگ جسم، رهایی بخشیدند. ضاربان دو نفر از عوامل سازمان منافقین بودند که سوار بر موتور سیکلت، با شلیک سه گلوله ی کلت او را مورد سوء قصد قرار دادند.
این شهید عزیز در نامه ای به خواهران و برادران مسلمان که به حکم ضرورت در خارج از کشور به سر می برند، ضمن تأکید بر حجاب ایده آل اسلام و ائمه معصومین که همان چادر است در ارتباط با دولت جمهوری اسلامی چنین می نویسد:
«دولت با محکم کردن ارکان قانونی و اصرار بر اجرای قانون و احترام آن در جامعه و به طور کلی فعالیت چشمگیر سیاسی در داخل و خارج میرود که قدرتی قابل احترام در بین کشورهای منطقه و الگویی برای سایر کشورهای انقلابی مسلمان در آینده باشد».
وصیتنامه ی دوم
بسمه تعالی
این دومین باری است که متنی را به عنوان سفارش برای بعد از مرگ می نگارم.
ما پیروز شدیم و خدا خواست و پیروزی ما اساسا خدایی بود. به دور از تلاشهای بی هدف انسان، ما هدف داشتیم و پیروز شدیم.
گذر عمر ما مسیری بس اعجاب آور بود، گذر شهیدان با فریاد الله اکبر در لحظه ی ترک «دیار غریبی» به نام ارض و تبعیدگاه او و وصال با آشنایان و همگونان چون یاران حسین و خود او و وجود مقدس وی معلم شهدای مکتب تشیع و وصال با خود خدا در ملکوت اعلی(فی مقعد صدق) ماتم، ولی حیرانم اما کورم نساخته. اعجوبه های تاریخ را در خون سرخشان میبینم و در فریادهایمان آنها آشنایی با خویشتن خویش را احساس میکنم، خویشتن نسل امروزمان را، خویشتن فرهنگ اسلامیمان را.
غرق در جانبازی آنان از خویش می پرسم که ما کیستیم؟ ذره ای در برابر طوفان ایثار و ناچیزی در مقابل این همه معراج و پرواز و کشش و کوشش انسان و رسیدن او به مقام «عند ملیک مقتدر»
شهیدان ما را می سازند، خونشان و برق سرخ آن، بینشمان را رنگ می بخشد و فکر بیرنگ و بیرمق و بیجلوهی ما را و فکر رنگارنگ و هزار رنگ و بیگانه ی ما را جلای جبروت میدهد و فکر سرخ پرورش میکند.
کسی می گفت چرا تلویزیون همهاش عزاداری و تشییع جنازه و مراسم سوگ است؟ و شاهدی در عصر شهیدان و گرمی مبارزه میگفت، این مردم چقدر بیاحساس و بیتکان و بی جنبشاند. به میدان بیایند و مانند من خون سرخ شهیدان نوازش فکرشان کند و تصویر خونین عزیزان اسلام همدم و همراه لحظات خاموشیهای آنان باشد، بیایند و قلب سرخ و مجروح شهدا را قاب بگیرند و آلبومها بسازند و عشق و جوشش دائمی را در سکوت و نخوت زندگی خویش جایگزین سازند.
باری میدانم مقام بیپایهی خویش را و مرتبهی شهیدان را .
میبینم عظمت بارگاه آن بیقرار را و ذوب شدن و فنا شدن خویش را در برابر این همه عظمت، گاهی با خود به غرقاب فکر فرو میروم و ارزشها را شناسایی میکنم، مقام ما بیارزشان مشغول را و ارزش آن مجذوبین به محبوب را .
با خود میاندیشم که راستی با این همه شوق و حسرت شهادت چرا خدا لایقمان نمیداند که به سوی خویش بخواندمان؟ باز جواب خویش می گویم و آب بر آتش حسرت و بیقراری خود فرو میریزم.
به خویشتن خویش ندا می دهم که تو چه میدانی؟ حکمت رب خویش خوانی و جواب شوق خود یابی، این پروردگار تو شاید نقشه ها برایت دارد. با این همه بی رنجی و بیدردی آماده ات می کند که پذیرای نیک و راستین لحظهی وصال گردی. تو خود را به امواج حکم بالغه ی الله بسپار و در مسیری که خواست و تقدیر اوست گام بردار. منتظر باش. شیرینی لحظات شاد پیوستن به محبوب، ناگهان قیامتی در وجودت بپا می کند زیرا قیامتها بسیار ناگهانی است. تسلیما لامرکم
آری عزیزان گوشتان را به ناله هایی سپردید که خشکی در طوفان عظمتها با ورق و قلم آن را رقم زد ناله هایی در تنهایی و سکوت تفکر و خلوتگه بینشان اسرار.
به یاد خویش میآورم درد دل امام خویش علی را بر سر چاههای میان نخلستان و این که کسی جز آن چاه همدم وی، سخنش را ضبط ننمود و به تاریخ انسانها نسپرد و آن همه صبر و تحمل علی را و این بی صبری. بیتابی مرا که ناله ها بر کاغذ نقش کنم. ناله هایی که شاید کسی جز من نمیفهمد و لمس نمی کند.
پدر و مادر و ای خواهران و برادران، راهی که من رهرو آنم، راه سرخ شهادت در مکتب ماست و آنچه فدا می کنیم همه در پیشگاه او بیارزش و بی مقدار است.
شهید شدن هدف ماست. باشد که مورد قبول حق واقع شود. کفاره ی سه روز روزه واجب بر گردن من است که از پس انداز و حقوقم آن را پرداخت کنید.
دیدگاه ها