ج 1396/01/25 - 00:04

همه جا تاریک بود
کوچه ها خاموش بود
جاده ها مداوم بودند
و درآن ظلمت شب
ناله مسته باد
خبر از وصل و جدایی می داد
پیر زن کنج اتاق
غافل از ناله باد
قاب عکس تاقچه
خاطرات کودکی
چای قوری برپا
کفشهایش برجا
پیرزن آهی زد
برخاست ازجایش، آرام و ملول
چشمهایش خسته
رنج و درد روزگار
دستهایش لرزان
قابش بی تاب و قرار
خرده لبخندی برلب
نظرش دوخته به در
و از آن زوزۀ باد
بازی ماهیان حوضچه
بوی عطر گل و بابونۀ باغ
دزدکی برد نگاهش سوی قاب
قاب عکس تاقچه
موج اشک پیرزن
بی رمق، بی تاب، لرزان
زمزمه بو زیر لب
خبر از داغ عزیزی می داد
به گمانم خبر از بی خبری
خبراز عالم غیب
خبراز قاب عکس تاقچه
دیدگاه ها