خوابی که تعبیرش شهادت دخترم بود

پ 1396/01/17 - 20:24
خوابی که تعبیرش شهادت دخترم بود
شب قبل از شهادت افسر خواب دیدم، حسینیه ای بود که ملت مثل آب روان و بدون هیچ فشاری می رفتند، با خودم می گفتم ما را زنده بگور می کنند، یکدفعه 20 در مثل درهای مسجدالنبی باز شد و با بلندگو گفته می شد خارج شوید صدای رگبار می آمد و من شروع به فریاد زدن کردم، دیدم افراد زیادی شهید شدند...

زنان شهید: خودتان را معرفی کنید؟
محمدی: طلعت محمدی مادرشهید افسرعباسی شهرستانکی، خواهر شهید اکبر محمدی، 74 سال دارم.
زنان شهید: چند فرزند دارید؟
محمدی: من 5 فرزند داشتم که 2 نفرشان را از دست دادم، دخترم افسر شهید شد و پسرم از مبارزین انقلابی بود بارها توسط ساواک دستگیر می شد و به زندان می رفت،اما در سن 38 سالگی در اثر ایست قلبی به رحمت خدا رفت، پسر دیگرم دانشجوی معماری بود و با دخترم و افسر به فعالیت های انقلابی می پرداختند هر شب اعلامیه ها را آماده می کردند و هر شب نزدیک به 30-40 اعلامیه را پخش می کردند.
زنان شهید: ازکودکی افسر بگویید؟
محمدی: افسر برای ثبت نام در کلاس اول 10 روز سنش کم بود. اما مدیر مدرسه ثبت نامش کرد. دو ثلث را امتحان داد و خیلی هم نمره های خوبی داشت. اواخر سال گفتند: به مدرسه نیاید. گفتم: اگر افسر مدرسه نیاید غصه دار میشود! بگذارید مستمع آزاد بیاید. مدیرشان گفته بود که ما تغذیه تو را نداریم!
دخترم می گفت: وقتی تغذیه می دهند من زیر میز میروم که بچه ها متوجه کمی تغذیه نشود . رفتم و به مدیر مدرسه گفتم: جلوی بچه ها این حرفها را نزنید. تغذیه هر چیزی که هست بگویید من برای بچه ام بیاورم .
ریخت و پاش های زیادی می کردند اما برای یک سیب بچه را ثبت نام نمی کردند.
زنان شهید: فعالیت های انقلابی را به چه صورتی شروع کردید؟
محمدی: اول در مسجد جامع جمع می شدیم و ازتهران یا قم روحانی با لباس شخصی وارد مسجد می شد در آنجا لباسش را عوض می کرد و بعد از سخنرانی اعلامیه ها را به بچه ها می دادند و در مورد ادامه کار با هم مشورت می کردند یواش یواش ما هم با اهداف امام خمینی (ره) آشنا شدیم و به این گروه پیوستیم.
زنان شهید: اعلامیه ها را کجا توزیع می کردید؟
محمدی: در خانه ها می انداختیم، ما روزها اصلا خانه نبودیم، ساعت 8 صبح یا در مسجد و یا محلی مناسب جلسه را شروع و بعد شروع به پخش آنها می کردیم، به خیابانها می ریختیم و شعار می دادیم.
روزها در خانه نبودیم فعالیت ما خانوادگی بود، شب که به خانه بر می گشتیم غذای فردا را آماده می کردم تا شب که به خانه برمی گردیم آماده باشد.
زنان شهید: عکس العمل مردم چه بود؟ نگران نبودید برای شما و فرزندانتان اتفاقی بیافتد؟
محمدی: مردم که ما را می دیدند ما رو هووو می کردند، اما ما هدفمون مشخص بود و از هیچ رفتاری ناراحت نمی شدیم، صبح که راه می افتادیم هممون غسل شهادت می کردیم، حتی افسر که سنش کم بود غسل شهادت می کرد، گاز اشک آور و تیر اندازی می کردند و ما شعار"ارتشی بی غیرت، هرگز ندیده ملت"،"برادر ارتشی، تاکی برادر کشی" ، افسر با شجاعت به من می گفت مامان نترس و بلند شو ، خدا می داند که چه زحمتها و چه جانهایی در راه رسیدن به انقلاب اسلامی کشیده شده است.
از اخلاق و رفتار شهید در منزل چطور بود؟
محمدی: از کودکی خیلی آرام و بچه مظلومی بسیار قانع بود. دو ماه مانده بود به عید که ما برایش کفش و لباس خریده بودیم تا همان موقع بپوشد.اما او همه را جمع کرده و گفت: می خواهم نو بماند تا عید بپوشم. فقط اگر می شود برایم یک جفت کتانی بخرید. پدرش برایش کتانی خرید ولی 3-2 بار بیشتر نپوشیده بود که شهید شد.
اینقدر قانع بود که هیچ وقت نمی گفت: من فلان چیز را می خواهم. مثلا: اگر یک ریال به او می دادم (برای خرجی مدرسه)، نیم ریالش را برمی گرداند و لب طاقچه می گذاشت.
دلسوز و مهربان بود. وقتی می خواستیم از خیابان رد شویم، او را کنار می آوردم و می گفتم: یه وقت ماشین به تو نزند. می گفت: نه اگر ماشین قرار است بزند، من را هم با تو بزند.
همیشه آرزو داشت معلم شود و بازی هایش معلمی بود. در کارهای خانه خیلی کمک می کرد، بعد از نظافت خانه به حمام می رفت، به من می گفت مادر اگر الان غسل شهادت برای فردا کنم درست است می گفتم بله عزیزم.
6 دی راهپیمایی ها اوج گرفت و افراد زیادی به شهادت رسیدند، جمعه 7 دی 1357 افسر در راهپیمایی شهید شد، تمام تلاشش پیروزی انقلاب بود که در همان سال 22 بهمن انقلابمان پیروز شد.
بعد از شهادت افسر کوچه را به نام ایشان نامگذاری کرده اند.
زنان شهید: از روز شهادت افسر برایمان بگویید؟
محمدی: صبح پسر خواهر شوهرم آمد و گفت: اصغر(پسرم) می گوید: امروز فقط خودتان بیایید و بچه ها را نیاورید.
اکرم با همسایه ها رفته بود. فقط افسر و دختر 3 ساله ام بودند. دختر کوچکم را به افسر سپردم.
آن روز برادر کوچکش، کتابخانه را زمین ریخته بود و گفته بود این کتاب ها را شماره بزن و به دیگران بده. هر کسی هم که کتابی را خواند و برگرداند، داخل دفتر بنویسد که از کتاب چه فهمیده است؟
افسر تا پسر عمه اش را دید ، اصرار به آمدن کرد. ولی ایشان گفتند که نه تو نیا. من با تاکسی مجروح و شهید جابه جا می کنم. افسر در حالیکه چادر را مابین دندانهایش گرفته بود، می گفت: تو را به خدا من هم بیایم.
من 10-15 تومان پول به او داده بودم.پول را نشان می داد و می گفت: تاکسی می گیرم و می آیم . من و مریم بی نیاز هم بیاییم.
در نهایت او را در خانه گذاشته و خودم رفتم. تشییع شهدا انجام شد و شهدا را تدفین کردند.
دخترم به بهانه نگهداری آبلیمو و آبغوره از همسایه ها شیشه خالی جمع کرده بود و پسرانم از باک یک پیکان بنزین کشیده و داخل آن شیشه ها را پر کرده و کوکتل مونولف درست می کردند.
آن روز خیابان سپه قیامت بود.طوری تیراندازی میکردند که گویا نخود برشته میکنند. مدام شهید و مجروح جابه جا می کردند، در همان حین پشت بلندگو اعلام می کردند که بیمارستان نیاز به خون دارد. داوطلبان به بیمارستان کوروش کبیرسابق(امام صادق - کنونی) مراجعه کنند. سربازها به ما می گفتند: ما3 روز است که پوتین هایمان را از پا در نیاورده ایم، اگر شما بروید اینها ما را قتل عام می کنند.
با خواهرم به سمت بیمارستان رفتیم. ماشینها همه را سوار کرده و هر کجا که می خواستی می بردند. در بیمارستان در نوبت تشخیص گروه خونی بودیم که اعظم السادات را دیدم. رنگ به رو نداشت. با خودم گفتم: امروز همه ناراحت هستند. عاشورا در برابر آن روز چیزی نبود. ماشینها که می رفتند از پشتشان خون می چکید. اعظم السادات گفت: از خانه خبر داری؟ گفتم: مگر چه شده است؟ گفت: تانک از روی سر بچه ها رفته است. من فهمیدم که بچه من هم بوده است.
یک 2 ریالی به من دادند تا با خانه تماس بگیرم. دیدم تظاهرات کننده ها تمام باجه ها را خراب کرده و یا آتش زده اند.آن طرف خیابان از همسایه ها پرسیدم: چه کسی تلفن دارد ؟ با یکی از آنها وارد منزلشان شدم آن روز پنجشنبه بود و ما همیشه پنجشنبه ها روزه بودیم. با خودم گفتم: بیرون چه خبر است و اینها چه می کنند؟ شماره منزل خانم نورانی را گرفتم و او گفت: تو کجایی؟ افسر را پیدا نمی کنیم. اما طاهره را پانسمان کرده و به منزل آورده اند.
بچه خودش بیرون رفته بود . شهادت این 4 بچه قزوین را زیرو رو کرد. از آن شب مردم همه برخواستند و گفتند: هر خانه ای که در آن ارتشی باشد، همه را می کشیم. مقابل در خانه هایشان هجوم آوردند. من به طرف خانه برگشتم. داخل ماشین فریاد می زدم ولی به دلیل صداس تانکها، شنیده نمی شد.
دخترم از ناحیه سر آسیب دیده بود و درجا فوت کرده بود اما 3 نفر دیگر هنوز جان داشتند. آنها را به بمیارستان کوروش کبیر برده و بستری بودند. اسامی آنها را می خواندند ولی اسم دختر من را نمی گفتند. من دم به دم از هوش می رفتم و می گفتم: دختر من کجاست؟
آن روز خیابان پادگان به خاطر شهادت این چهار بچه خیلی شلوغ شده بود.
ارتشی ها به ما گفتند: حق ندارید جنازه را با آمبولانس ببرید چون ممکن است مردم طغیان کنند. جنازه را داخل ماشین سواری برادرم گذاشتند. ناگهان نزدیک 100 دست نوشته کاغذی بالا رفت و مردم فریاد زدند:ای خواهرشهیدم شهادتت مبارک. انتقام انتقام. چه شعارهای کوبنده ای می دادند. ارتشی ها خودشان وامانده بودند.
جنازه را بردند. دنبال من هم آمدند. دخترم را در صحن امامزاده حسین دفن کردیم.
6 غروب حکومت نظامی بود. سر تمامی کوچه ها تانک گذاشته بودند. من هم بالای پشت بام رفته و ارتشی ها را فحش می دادم: ای بی غیرتها، احمق ها، ای اسرائیلی ها... شما ارتشی نیستید. شما جلاد هستید. اینها هم با بلندگو میگفتند:نمیدانیم کدام خانه هستی؟ وگرنه خانه را روی سرت خراب می کنیم! آنها فکر می کردند من با بلندگو داد می زنم در صورتیکه من چون روی پشت بام بودم، صدایم می پیچید.
در نهایت یکی از همسایه ها آمد و من را داخل خانه برد و گفت: کافی است، خودت را هلا ک کردی. فرزندت دیگر رفته.
ما تا مراسم سوم در خانه نشستیم. ارتشی ها تا داخل کوچه هم آمدند. دروازه و شیشه همه را شکستند.معتمدی رییس پادگان هم بود.
زنان شهید: آیا کسی صحنه تصادف را برایتان تعریف کرد؟
محمدی: دخترم شب قبل از شهادتش، روی تمام صفحات یک دفتر 60 برگ نوشته بود: مرگ بر شاه و می گفت: می خواهم اینها را در راهپیمایی پخش کنم. چون آن روز راهپیمایی نبود به او گفتم: برگه هایت را سر خیابان پخش کن.
اینها را که در خیابان به بچه ها می داده، جیپ ارتش می آید. سرباز رانندگی می کرده و فرمانده هم کنارش نشسته بوده است. بچه کنار یک دوربرگردان ایستاده بودند. مردم نمی گذارند که ماشین ارتش عبور کند؛ فرمانده هم فرمان را می چرخاند تا دوباره به پادگان برگردد، همانجا 3 تا از بچه را زیر می گیرد و کمی جلوتر هم شهید حمید اعرابی را در حالی که سوار دوچرخه بود، زیر می گیرد. و هر 4 نفرشان شهید شدند. شهید زهرا کلانتری یکتا با دخترم همکلاسی بود.
زنان شهید: افسر چقدر به حجاب، نماز و روزه اش اهمیت می داد؟
محمدی: نمازهایشان را همیشه می خواند ، باهم به مسجد می رفتیم. ظهرها از تظاهرات که برمی گشتیم، تا غذا گرم شود، نمازمان را می خواندیم. اما شبها مسجد می رفتیم. دخترم چند اعلامیه هم می آورد و در زیر مهرش نگهداری می کرد، حاج آقای مسجد این صحنه را دیده بود و به افسرگفت: این چرت و پرت ها را چرا اینجا گذاشتی؟ من سریع جلو رفتم.
البته به خودش هم گفته بودیم که هر وقت کسی به او مشکوک شد، بگوید: چون این برگه«بسم الله» داشت من آن را از زیر پا برداشتم و کنار گذاشتم.
تا من جلو رفتم و از او پرسیدم چه شده است؟ دخترم گفت: مامان من این برگه را برای اینکه پانخورد، خیلی ترسیده بود و رنگش پریده بود، گفتم عیبی ندارد کار تو درست است.
از زمانی که به سن تکلیف رسیده بود روزه اش را می گرفت حتی زمانیکه ماه رمضان تابستان بود روزه اش را قطع نمی کرد.
در مورد حجابش از مسئول مدرسه اش(خانم پورمهدی) بپرسید. تنها کسی که در مدرسه روسری سر می کرد خانم قافله باشی معلم کلاس اول و دختر من بودند. بارها اعلام می کردند که قرار است بازرس بیاید و چون روسریش را در نمی آورد، موهایش را می کشیدند. منزل که می آمد به من گفت، من هم فردا صبح به مدرسه اش رفتم، مسئولین مدرسه می گفتند: دختر شما نظم مدرسه را بهم زده نه کمربند، گل سر و یقه سفید مخصوصش را نمی بندد، افسر هم می گفت نمی توانم روسری سر نکنم!
در مدرسه هم با همه بچه ها در مورد امام خمینی(ره) و اهداف انقلاب صحبت می کرد، خیلی ها مسخره اش می کردند اما بعد از شهادتش و پیروزی انقلاب مدرسه را به نامش کردند چون همه اعتقاد داشتند که خیلی زحمت کشیده است حق اوست که مدرسه به نامش باشد.
زنان شهید: اجازه دادن مراسم ختم برگزار کنید؟
محمدی:در مراسم هفتم، چماق داران ارتش تا داخل کوچه آمده بودند، برای همین برخی از مهمانها رفتند و فقط فامیل های نزدیک ماندند.

 

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.