
صدای کوبیدن مهر چوبی کنترل کننده ی بلیط ها لابه لای همهمه ی مسافرها گم شده بود،صف تامیانه ی سالن ادامه داشت و ما درست وسط صفی بودیم که آرام ولی باسرعتی انگار تعریف شده پیش می رفت.سرعت پیشرفت صف،درست به اندازه ی سرعت کوبیدن مهر کنترل کننده ی بلیط ها بود و صف داشت پیش می رفت،در روزی که هوا باشکل آزار دهنده ای گرم بود و عده ای برای اندکی خنکی بیشتر به کمک بلیط های آبی رنگی که توی دستشان بود خودشان را باد می زدند. هوای سالن قابل تحمل تر از هوای بیرون بود،ولی بخشی از همان هوا دیوانه کننده ی تیر ماه بندر عباس به داخل سالن فرودگاه هم نفوذ کرده بود. این گرما با آن هوای مه آلود و همیشه بارانی ای که داداش تلفنی برایمان تعریف می کرد هیچ همخوانی ای نداشت و ما برای رسیدن به خنکای لندن تنها باید دو پرواز را پشت سر می گذاشتیم تا پس از سال ها داداش را بببنیم. همه ی این سال ها تنهاصدای داداش را از پشت گوشی زنگ تلفنی شنیده بودیم که هر وقت آخر شب زنگ می خورد،اولین نفری که کمترین فاصله تلفنی داشت باشادی وصف ناپذیری به سمت تلفن خیز برمی داشت تا گوشی کرم رنگ را بردارد و صدای جوانی از فاصله ی هزارها کیلومتر دورتر را بشنود. این حکایت چند ساله ی خانواده ی ما درد دوری از داداش بود،تاوقتی که خبر خوش را ازهمان گوشی کرم رنگ شنیدیم،وقتی داداش گفت:بالاخره توانستم برایتان دعوتنامه بگیرم...
همه ی کارها درطی چند هفته انجام شد و این وسط برق شادی توی نگاه مادر درخشان تر از همه ی ما بود،پدر خویشتن دار بو، من و مژگان ذوق زده ی خیلی چیزها بودیم،دیدن داداش بعد از این همه سال،سفر به کشوری در دوردست،دیدن دیدنی هایی که یا تنها شنیده بودیم یا در کارت پستال هایی که داداش برایمان فرستاده بود،دیده بودیم. همه چیز در عرض چند هفته پیش رفت و ویزاهای ما آماده شد،روزی که پدر گذرنامه های قهوه ای و بلیط های آبی رنگ را آورد،مادر تازه باورش شد که عازم هستیم و می شود داداش را بعد از این همه سال ملاقات کرد و چند روز هم که شده خانواده ی پنج نفره ی ما دوباره بعد از آن همه سال دور هم جمع شود،آن هم چقدر دورتر از خانه ی همیشگی و شهر و کشورمان. صدای مهر روی برگه های روغنی بلیط حالا واضح تر شده بود،صدای مردی که پشت پیشخوان نشسته بود،تک تک اسم ها را می خواند و بعد کارت های پرواز و بلیط های آبی رنگ مهر شده را می داد دست صاحب بلیط.
-آقای حسین گنجی...بفرمایید.
پدر بلیط و کارت پروازش را تحویل گرفت. صدای کوبیده شدن مهر روی بلیط بعدی:
-خانم پروین گنجی...بفرمایید.
مادر هم بلیط و کارت پروازش را تحویل گرفت.
صدا دوباره تکرار شد،صدای همان مردی که پشت پیشخوان نشسته بود باپیراهنی سفید و نشان طلایی شرکت هواپیمایی اش و سردوشی هایی که دو خط سفیدبودند روی زمینه مشکی:
-خانم مژگان گنجی...بفرمایید.
مژگان هم کارت و بلیطش را تحویل گرفت و حالا من در ابتدای صف قرار گرفته بودم،صفی که تحلیل رفته بود و نیمی از آن سالن اول را ترک کرده بودند و به سالن انتظار راه یافته بودند. از روی شوق روی پنجه هایم بلند شدم تا به کاری که مرد پشت پیشخوان می کرد نگاه کنم،مرد مثل اینکه کار هر روزه و ماشینی ای را انجام می دهد با انگشت هایش چند برگ بلیط را ورق زد،نگاهی به مخاطب پشت پیشخوان که من بودم انداخت و بعد مهر را که روی بلیط کوبیده بود،برداشت.نشانی آبی رنگ روی زمینه ی روشن بلیط باقی ماند.
بعد همان صدایی که پیش از آن،از اواسط صف تا رسیدن به ابتدای صف شنیده بودم،این بار از فاصله ی نزدیک تر و واضح تر:
-خانم جمیله گنجی...بفرمایید.
بلیط و کارت پرواز را از روی لبه پیشخوان به سمت من دراز کرد،بی درنگ هر آنچه به سوی من پیش آمده بود را گرفتم و از کنار پیشخوان عبور کردم تابه پدر و مادر و مژگان که چند متر جلوتر منتظر من بودند،بپیوندم.
صدایی توی سالن پیچید:مسافران محترم پرواز شماره...به مقصد دبی برای کنترل بلیط به پیشخوان شماره 4 مراجعه کنند. هرچند به لحظه پرواز نزدیکتر می شدیم،دلهره سفر بیشتر توی جانم جان گرفت،دلهره ای که ردش را توی چهره و حرکت مژگان و توی چشم های مادرم هم می شد دید،اما پدر آرام بود،هرچند می دانستم توی دلش بی قراری ای هست که نه در چشمانش و نه درچهره اش و نه در صدایش هیچ وقت بروز نخواهد کرد. روی مانیتور مقابلمان هم همه چیز خوب داشت پیش می رفت،پرواز شماره ...مبداءبندر عباس،مقصد دبی،وضعیت پرواز:بدون تاخیر،درحال پذیرش مسافران. باید آخرین بازرسی،کنترل گذرنامه،بلیط و کارت پرواز را هم انجام می دادیم تا می رسیدیم به سالنی که پذیرایی چند دقیقه ای ما،پیش از پرواز یکی مانده به آخر باشد. ساعت،انگشتر و وسایل فلزی تان را توی سبد بگذارید واز زیر گیت عبور دهید. مرد با اونیفورم سبز اینها را گفت و ماهم همان کارا کردیم،مرد دیگری کارت هایمان را بررسی کرد و ما به سالن کوچکتر راه پیدا کردیم،سالنی که از پنجره های بزرگ و قدی اش هواپیماهایی که روی باند توقف کرده بودند را می شد دید. پدر و مادر جایی برای نشستن پیدا کردند و من و مژگان آرام به سمت پنجره های دودی رفتیم،روشنایی بیرون به حدی بود که با وجود تیره بودن شیشه ها،چشم را می زد.توی این روشنایی شدید هواپیمایی سفید نزدیکتر از همه و بزرگتر از همه توقف کرده بود و تکنسین ها هر کدام گوشه ای از آن،در حال انجام دادن کار بودند.شلنگ های زیادی از چند ماشین به هواپیما وصل شده بودو مژگان پرسید:
-فکر می کنی،این هواپیمایی ما باشد!
سری به نشانه تایید تکان دادم و گفتم:-فکر می کنم…
سر انگشت هایم را روی شیشه تیره گذاشتم،داغ بود از گرمایی که از بیرون می آمد،گرمایی که مثل بخار از روی آسفالت تیره و داغ بلند می شد و آن دورها چیزی شبیه حوضچه ای از آب شکل گرفته بود که می دانستم سراب است. روی این زمینه داغ و تیره که بخار و هرم گرما از آن بلند می شد،هواپیمای سپید انگار به خواب رفته بود و همه آن آدم ها انگار می خواستند این غول خفته سپید را بیدار کنند.همان غولی که می خواست ما را به سمت داداش ببرد،آرام خندیدم.
-به چی می خندی جمیله؟
-اول فکر کردم این یه غوله،بعد توی ذهنم رسید که شبیه قالیچه پرنده باید باشه برای اینکه ما رو ببره که داداشی رو ببینیم. مژگان هم لبخند زد.
☆☆☆
سال ها ندیدن پدر و مادر و خواهرها می تونه آدمو کلافه کنه،به همه اینها غربت و درس و کار و تلاش رو هم اضافه کنید یک چیزی بیشتر از یک حوصله معمولی می خواد. تلفنی ها و شنیدن صدای همه آدم هایی که دلم برایشان تنگ شده بود تاحدودی می توانست آبی باشد روی آتش اشتیاق دیدن روی عزیزانم. غروب که می آمدم،باید زودتر از آنکه خستگی درکنم یا هرکار دیگری تلفن می زدم به حوالی مهربانی،اختلاف ساعت را باید در نظر می گرفتم و هر وقت تعداد زنگ ها زیاد می شد نگران می شدم که نکند پدر یا مادر خواب هستند و با صدای تلفنی بیدارشان نکنم.
-خواب که نبودید؟
این اولین سوال من بعد از سلام بود،سلامی که جوابی پر از شگفتی و ذوق به استقبالش می آمد از کسی که اولین نفر بود که تلفنی پاسخ می داد،پاسخ از پدر و مادر،مژگان یا جمیله که بود پر از شوق بود و ذوق.همین شوق و ذوق هم خستگی را از تنم خارج می کرد و مرا که خسته؛از تنهایی به تتگ آمده بودم سر ذوق می آورد وبرای چند دقیقه هم که شده،خودم راکنارشان حس می کردم،جایی که جمع پنج نفره مادوباره جمع شده بود وبعد دیالوگ ها پشت سر هم ردوبدل می شد. گوشیردست به دست می شد،ازمادر به پدر:از پدر هم به مژگان و جمیله وهرکس به فراخورسعی می کرد ملاحظه کند.
-خب داداش،باما کاری نداری،هزینه ات زیاد می شود...
ازمن خداحافظ گوشی رو می دم به مادر…
-پسرم زیاد وقتتو نمی گیرم...مراقب خودت باش...خرجت زیاد میشه…
این تماس های گاه به گاه می توانست تاچند روز برای من روحیه باشد،وقتی گوشی را می گذاشتم هنوزم سرم پراز صداهایی بود که دوستشان داشتم و دلتنگ شان شده بودم،چشم هایم را می بینم که تصویرشان راتصور کنم وتوی سکوت خانه،گم می شدم تادقایق زیادی که این صداهارا باآن تصویرهابه یاد بیاورم که الان بعد از تماس من دارند چه کار می کنند هر کدامشان. سال ها که بیشتر می گذشت این دلتنگی زیاد و زیادتر می شد،امکان رفتن من،کم بود وآمدن جمع چهار نفره آنها پیشنهادی بود که دادم.به خصوص که از چند ماه پیش زمزمه پایان جنگ هم به گوش می رسید و شرایط برای آمدن یارفتن بهتر می شد.
بهار بود.مثل همیشه هوای این شهر مه آلود،بارانی وگرفته بود.صدای زنگ تلفن که بلند شد ناخودآگاه حس خوبی توی حانم دوید،صدا صدای حمیله بود که با ذوق خبر خوش راداد:
-داداش بالاخره راهی می شیم…
-جدی می گی؟
-بابا بالاخره تونست ویزا بگیره؟
-حالا کی می آیید؟
-یک ماه،شایدم تا 45 روز دیگه…
یک یک بامن حرف زدند؛آن آدم هایی که تصویرشان توی همه این سالها توی ذهنم مرورشان کرده بودم و عکس شان،عکس دسته جمعی شان روی میز کنار تختخوابم،هرشب وهر صبح وقت خوابیدن وبیدار شدن مقابل چشمانم بود. انگشتم راروی میز می لغزانم،از کنار قاب عکس عبورش می دهم.مکث می کنم وبا سر انگشتانم حجم چوبی قاب عکس رالمس می کنم.توی ذهنم آدم های توی عکس را تجسم می کنم که هر کدام درحالی که لبخند می زنند به دوربین نگاه می کنند.دوربینی که توی آن لحظه، درفاصله ای دورتر کاشته بودمش ودکمه تایمرش رافعال کرده بودم وخودم راباعجله به جمع دچهار نفره پدر،مادر و خواهرهایم رسانده بودموتاپیش از آن که ده ثانیه تمام شود من هم درکادری باشم که جمع پنج نفره ی مارادر خود جا خواهد داد.حالا سالهاست که این عکس وآلبوم عکس هایی که باخودم از ایران آورده بودم،تسکین دهنده این همه دوری از آدم هایی است که به اندازه جانم دوستشان دارم.انگشتانم رابیشتر می لغزانم تابه کلید آباژور کنار تختم برسانم وبعد از یک تقه،همه جا تاریک می شود.بیرون باران می بارد وتوی ریتم یکنواخت باران روی پیاده رو،خیلی طول خواهد کشید که خوابم ببرد.به خصوص که حالا که ذوق دارم برای طی شدن اینهمه روز باقی مانده. یک ماه طول کشید تاخبر قطعی آمدن خانواده راگفتند،پرواز بندر عباس به دبی آنها رامی رساندبه جایی که می توانستند خودشان رابه لندن برسانند.
-بلیطارو گرفتم بابا…
برای اولین بار خوشحالی رادر صدای پدرحس می کردم،شاید برای اینکه همه چیز قطعی شده بودوخیالش از بابت آمدن قطعی شده بود.
-برای چندم بلیط دارید؟
-12 تیر از بندر عباس به دبی،پرواز داریم واونجا هم باچند ساعت تاخیر به سمت لندن پرواز می کنیم...
-چندم ماه میلادی میشه؟
-بذار تقویمو نگاه کنم…
صدای پدر می آمد که گوشی رابا فاصله گرفته بود و کسی روصدا می کرد،صدا توی خونه پیچیده بودکه:جمیله...مژگان...یه نفر اون تقویمو برای من بیاره...
بعد هم صدای دویدن کسی که یا جمیله بود یا مژگان.صدای ورق خوردن چیزی که تقویم بودوبعد:
-پسرم،میشه دوم جولای.
-پس من برای اون روز مرخصی می گیرم...
-نه ازدرس وکار می افتی...
-بابا بعد ازاین همه سال شما دارید تشریف می آورید و بعد من ازکارو زندگی بیفتم؟
-هرطور که صلاح می دونی،پسرم مامان باهات کارداره،بامن کاری نداری؟
مادرانگار ازروی یک لیست تمام نشدنی همه اون چیزهایی که من دوست داشتم وحتی یادم رفته بودرامی خواند که اگر چیزی یادش رفته من یادآوری کنم.
-توت وانجیرخشک،قیسی،پسته،بادوم،خرما...
-مامان مگه قرارهبرای تجارت بیای؟
-ته پسرم برای دیدن صورت ماهت داریم میایم. -آخه یکسری ازاین چیزاکه گفتی اینجا هم پیدامیشه،بارخودتونوسنگین نکنید.
-تازه به بابات سپردم که شب قبل از اومدنمون نون سنگک هم بگیره که فریز کنم ووبیارم… همه چیز انگار به سرعت سرسام آوری درحال نزدیک شدن بود ودرست یک هفته مانده بودبه آمدن همه عزیزانم.
☆☆☆
همه آن یک هفته ای که به پروازمان باقی مانده بود به شکل عجیبی هم سریع و هم کند گذشت.اما بالاخره گذشت وما وقتی توی سالن انتظار فرودگاه بندرعباس منتظر مانده بودیم وچشم انتظار،همانطور که مانیتور سالن نشان می دادبدون تاخیر،به سمت دبی پرواز کنیم.این دقیقه ها بودند وکه آدم رادچار سردرگمی ودلهره می کردند. ماه ها وسال هاگذشته بودند وحتی آن یک ماه ویک هفته،اما این دقیقه ها بودند که آزاردهنده شده بودند. باچشم غره مادر برگشتیم و روی نیمکت ها نشستیم که زودتر درهای خروج باز شوند،بامژگان برای خودمان خیال بافی می کردیم توی ساعت های انتظار:مژگان،تومی گی اونجا چطوریه؟
-کجا دبی؟
-بابا لندنومی گم،دبی که چند ساعتی بیشتر نیستیم.
-حتما همون طوریه که توی عکسای داداش دیدیم.
-آخه عکس می تونه یه قسمت ازهمه چیزو نشون بده…
لابلای همین حرف ها بود که بااعلام بلندگوی سالن،همه آدم هایی که تاقبل از آن لم داده بودندوانتظار می کشیدند،جاکن شدند.همهمه ای توی سالن پیچیدوصف درچشم به هم زدنی،شکل گرفت.همه انگار عجله داشتند و فقط مانبودیم که چشم انتظاری داشت عذابمان می داد. چهار نفرمان لابلای صف قرار گرفتیمووباز همان حکایت سالن قبل،امااین بار کمی سریع تر ازدرشیشه ای روبرو،آدم ها خارج می شدند،دری که از همین فاصله هم گرما راپرتاب می کردتوی سالن.کارت هایمان که کنترل شد ماهم ازهمان در خارج شدیم،دری که به محض گذشتن ازآن گرما توی صورتمان خورد،صورت مژگان سرخ شده بودولابد صورت من هم.آفتاب تند بود و هواپیمای غول پیکر درفاصله کمی ازما قرار داشت.باید پیاده تاپای پلکان می رفتیم.مسافرهای قبلی دسته دستهدپیش تراز ما یااز پلکان بالا رفته بودند ویامقابل آن منتظر خلوت شدن صف بودند.صدای گوشخراش موتورهای هواپیما مانع ازاین شد که صدای مژگان رابشنوم،تنها جنبیدن لبهایش رادیدم و گوشم را نزدیک صورتش بردم وباصدایی بلندتر از معمول گفتم:چی می گی؟
-می گم دیدی بالاخره داریم سوار می شیم.
-همین؟ لبخندی زدوخودش رابه پلکان رساند،پیش تر از من پا روی پله اول گذاشت وبعد ازاو،من بودم وپدرومادرهم پشت سرمان آمدند،پله ها راسریع تر از همیشه بالا رفتیم.آن بالا نگاهی به پشت سرم انداختم،به آسمان آبی،به آسفالت گرم و تفتیده آن پایین،به گروه مسافرهایی که پشت سرمان می آمدند.آفتاب تند بود وچشم رامی زد.
-برو دختر،مردم پشت سرمان منتظرند. مادر بود که تشر می زد.مهماندار مقابلمان لبخند می زد وبادیدن شماره صندلی مان،راهنمائی می کردکه به کدام قسمت برویم.ردیف صندلی هاراکه عبور کردیم به شماره های خودمان رسیدیم،مژگان سریع تر داخل شد وخودش رابه صندلی کنار پنجره رساند،مثل فاتحان تاریخ لبخندی زدومحکم سرجای خودش نشست.جای همیشگی رااز دست داده بودم کنار مژگان جا خوش کردم،پدر ساک های دستی رابالای سرمان جا می دادوحالا همه ما سرجاهای خودمان بودیم وآدم هایی رانگاه می کردیم که یا هنوز صندلی شان راپیدانکرده بودند ویادرگیر جادادن وسایل شان توی محفظه بار بودند وچند دقیقه طول کشید تاهمه روی صندلی هایشان نشستند و منتظر این ماندند که همان کارهای همیشگی انجام شود،اینکه صدای موتورها بلندتر شود،صدای سر مهماندار به ماخیر مقدم بگوید وبعد هم دعای سفر و نشان دادن کارهایی که درهنگام حادثه باید انجام بدهیم…
بالاخره آن صدایی که باید به گوش رسید،موتورها دور گرفتند وبعد حرکت آرام هواپیماروی باتد راحس کردیم،من ومژگان هردو از پنجره بیرون رانگاه کردیم،باند تیره و گرم تفتیده داشت از مقابل چشم مان عبور می کردودرواقع این ما بودیم که داشتیم عبور می کردیم.مادرداشت زیر لب دعا می خواند وپدر مثل همیشه خونسرد وآرام به پشتی صندلی تکیه داده بودومقابلررانگاه می کرد.حرکت ما روی باند سریع وسریع تر می شدتا آن وقتی که هواپیما از روی باندکنده شد،چیزی توی دلم انگار جابجا شد وحالا ماتوی آسمان بودیم.من ومژگان باز روبه پنجره خم شدیم وشهر رانگاه کردیم که هی از آن دور ودورتر می شدیم و هرچه فاصله می گرفتیم خانه های آن پایین کوچک و کوچکتر می شدند.پشت بام های زیادی آن پایین بودندکه زیر آنها آدم ها هرکدام زندگی خاص خودشان راداشتند.کمی جلوتر ساحد ماسه ای بود وبعد خلیج فارس،تا چشم کار می کردآبی دریابود که آرام وبدون موج تاچشم کارمی کرد،ادامه داشت.ماتوی آسمان آبی بودیم و زیر پایمان هم دریایی از آب بود که تایک ساعت؛کمتر یا بیشتر ادامه داشت تابه دبی می رسیدیم.
☆☆☆
از همون روز اول جولای که غروب به خونه برگشتم،دلشوره اینکه کارها خوب پیش برود به جانم افتاده بود،اول از همه باید خانه مرتب می بودتا غرغرهای مامان بلند نشود،از همان غروبش دست به کار شدم وآخر شب آنقدر خسته شده بودم که ندانستم کجا وکی خوابم برد.
صبح زود،آفتاب نزده از صدای تلفن از خواب بیدار شدم،کورمال کورمال گوشی رابرداشتم وصدا،صدای مادر بود که با تعجب پرسید:
-خواب بودی مادر،بیدارت کردم؟
-چیزی نیست باید بیدار می شدم.
-مگه الان اونجا ساعت چنده؟
-حوالی چهار صبح.
-ولی من به هوای اینکه اینجا هشت صبحه زنگ زدم…
خیلی سال گذشته بود ولی مادر هنوز این اختلاف ساعت برایش جا نیفتاده بودو گاهی همین،بساط شوخی ماراجور می کرد.
-برو بخواب پسرم،فقط می خواستم بگم که ما تا چند ساعت دیگه پرواز می کنیم به سمت دبی،ازالان به بعد هم دیگه امکان تماس نداریم.برو بخواب پسرگلم،ببخش که بیدارت کردم.
-نه مادر اتفاقا خیلی هم خوب شد،امروز کلی کاردارم که باید انجام بدم وبعدش هم بیام فرودگاهوکه روی ماه تونو ببینم… همه این سال ها ندیدن خانواده یک طرف،این یک روز تارسیدن پدرومادروجمیله ومژگان یک طرف،امروزراچطور باید بگذرانم،کاش می شدمثل وقت هایی که شیطنت می کردیم وساعت مدرسه رادستکاری می کردیم،دست می بردم و عقربه ها راجلو می کشیدم.
☆☆☆
آسمان آبی بود،زیر پایمان زمین که نه،دریا وپهنه تمام نشدنی اش آبی بود،چند نفری خواب بودند،مژگان خیره شده بودبه بیرون.کاش می شد باهم حرف بزنیم که زمان یک جوری بگذرد.اما حس کردم،بگذارم توی حال خودش باشد ومن هم نمی دانستم که توی این بلاتکلیفی چه کنم.هواپیماتوی آرامش پیش می رفت که ناگهان این آرامش یکجوری به هم ریخت،اول تکان های کوچکی خورد،نگاهی به مژگان انداختم،نه مژگان ونه مادرکه همچنان زیر لب چیزی رازمزمه می کردونه پدر که همچنان آرام به پشتی صندلی اش تکیه داده بود،هیچ کدام تغییری راحس نکرده بودند وهمچنان توی همان حالت مانده بودند که اتفاق افتاد.اتفاق وقتی افتاد که همه چیز آبی بود،آبی و گرم وتبدار.آسمان آبی بود و خلیج زیر پایمان هم.ضربه بسیار شدید بود،تنها چند نفر جیغ کشیدن و بعد هم حجم آبی اطرافمان تاریک شده وتیره،همه چیز گرم شد،گرمتر از یک روز میانه تیرماه جنوب…
☆☆☆
خیلی زودتر از آنچه باید خودم رابه فرودگاه هیثرو رساندم،برای اینکه به لحظه فرود هواپیمایی که از دبی به لندن می رسیدآنجا باشم.شماره پرواز و ساعت رسیدنش رامی دانستم ولی بااین وجود خیلی زودتر رفتم که این ساعت های باقی مانده راتوی شلوغی فرودگاهی به شلوغی دنیا بگذرانم.هواپیماها از مبدا های مختلف می آمدند و به مقصدهای مختلف می رفتند آدمها درشکل ها و نژادها و رنگ های مختلف می آمدند و می رفتند ومن همچنان بایدچشم انتظار می ماندم. راس ساعت موعود پرواز دبی به لندن فرود آمد،محکم ساقه دسته گلی که خریده بودم رافشردم.مراحل چک کردن گذرنامه وتحویل بار وکارهایی ازاین دست،رامی دانستم که طول و تفصیل دارد ولی بااین وجود خودم رابه خروجی ای رساندم که مسافران پروازهای ورودی ازآن خارج می شدند.آدم های پروازهای قبلی درحال خروج بودند ومن توی ذهنم تلاش می کردم تا تغییر چهره هر کدام از عزیزانم رابرای خودم حدس بزنم. زمان که گذشت مردی بالباس عربی از روبرو می آمد،مردی که پیش قراول پروازی بود که از دبی آمده بود،برای اطمینان بیشتر از مرد پرسیدم که شما درپرواز دبی بوده اید؟جوابش مثبت بود وبه آرامی از کنارم گذشت حالا فاصله من باعزیزانم به دقیقه رسیده بود.آدم ها از کنارم می گذشتند وهنوز خبری از پدر ومادر وخواهرها نبود.انبوه جمعیت بود ومن باید چشم می چرخاندم،گردنم رامی کشیدم وسرم رابه چپ و راست می گرداندم که اولین نفری که از اعضای خانواده ام درتیررس نگاهم قرار می گیرد راپیدا کنم. از حجم انبوه جمعیت کاسته شد،حالا فقط چند نفر باقی مانده بودند که سلانه سلانه درحال نزدیک شدن به خروجی بودند.دسته گل توی مشتم بلاتکلیف مانده بود.نگرانی به تدریج به سراغم آمد،نکند مشکلی برای ورودشان پیش آمده باشد. نکند اصلا در دبی مشکلی پیش آمده واز پرواز جامانده باشند.باید منتظر می ماندم شاید توی لحظه ای که من می خواستم برای کاری یا پرسشی می رفتم آنها عبور می کردند.امااین ماندن وچشم انتظاری خیلی طول کشید،خیلی بیشتر از آنچه باید.حتی مسافرهای پرواز بعدی هم ازدر خروجی بیرون آمدند وهنوز هیچ خبری از خانواده من نبود.من و دسته گل،بلاتکلیف آنجا کنار در خروجی باقی مانده بودیم.
مسافرهای پرواز بعدی هم خارج شدندوبعدمن به این اطمینان رسیدم که مشکلی پیش آمده،باید به اطلاعات سالن مراجعه می کردم.خانمی که پشت شیشه بود توضیح دادکه همه مسافران پرواز دبی خارج شده اند.برایش توضیح دادم که پدر،مادر ودوخواهرم قرار بوده دراین پرواز باشند.اظهار بی اطلاعی کرد.
-من چطور می توانم لیست مسافران این پرواز راچک کنم؟
-لیست مسافران محرمانه است و ما نمی توانیم این لیست رادراختیار کسی قرار بدهیم.
-حالامن چکار کنم؟
-نمی دانم،شاید مسئول من بتواند به شما کمک کند.
مسئول سالن هم همان حرف های همکارش راتحویلم دادودر مقابل اصرارهای فراوان من گفت:
-شاید مسافرهای شما به پرواز نرسیده باشند؟
-ولی مسافرهای من بایک پرواز ازایران به سمت دبی پرواز کرده بودند که بتوانند بااین پرواز خودشان رابه لندن برسانند. مرد که تا پیش ازاینبی حوصله و خسته بود ناگهان از جا پرید و گفت:
-گفتی ایران؟
-بله،چطور مگر مشکلی پیش آمده؟
مرد انگار پشیمان شده باشد نمی توانست حالت پریشان چهره اش راپنهان کند.
-ببینیدآقا،خواهش می کنم به خودتان مسلط باشید.من امیدوارم که خانواده شما توی آن پرواز نبوده باشند...
-کدام پرواز؟
مرد سری تکان دادوانگار می خواست از ادامه این بحث طفره برود.
-آقا خواهش می کنم،اگر اتفاقی افتاده به من بگوئید
-مطمئن نیستم ولی برای یک هواپیمای ایرانی که عازم دبی بوده یک سانحه پیش…
توی شلوغی فرودگاه وهمهمه تمام نشدنی اش دیگر واژه هایی که از دهان مرد بیرون میآمد رانمی شنیدم.روشنایی خیره کننده سالن داشت روبه تاریکی می رفت.دسته گل راحس کردم که روی کف دستم لغزید وکف سالن افتاد بعد مرد به طرفم دوید وزیر بغلم راگرفت.به موقع هم گ فت چون اگر چند ثانیه دیرتر آمده بود خودم هم مثل دسته گل کف سالن افتاده بودم.
-چیزی شده آقا؟حالتون خوبه؟
مرابه سمت یک صندلی برد وسعی کردبه آرامی مرا روی صندلی بنشاند،باید به خودم مسلط می شدم،برای همین گفتم:خوبم آقا،چه اتفاقی برای آن پرواز افتاده؟
-درست نمی دانم،هنوز خبر دقیقی اعلام نشده.
-پرواز از کدام شهر بوده؟
-دقیقا نمی دانم.
-برای مسافرها چه اتفاقی افتاده؟
همه پرسش هایم رابا نمی دانم و دقیق نمی دانم وهنوز خبری اعلام نشده پاسخ داد.ماندن من جایز نبود،سریع تر خودم رابه خانه می رساندم وباایرلن تماس می گرفتم. هیچ کس هیچ چیز نمی دانست،اینکه چه اتفاقی افتاده،فقط می گفتند که موشکی از یک ناو آمریکایی به هواپیما شلیک کرده…
تلویزیون راروشن می کنم،خبر فوری باتصویر همراه است.فردای همان روز تصویرها رامی بینم،قایق های که تلاش دارند تااجساد،تکه های باقی مانده از هواپیما و وسائل مسافران رااز روی آب های خلیج فارس جمع کنند.تصویر زوم می شود روی عروسکی که قسمت هایی ازآن سوخته،عروسک روی موج های کوچک دریا وه از رفت آمد قایق ها شکل گرفته تکان می خورد وبعد یک دست آن رااز روی آب بر می دارد. لیست کشته شده هاراچاپ کرده اندتوی روزنامه ای که به دستم رسانده اند.همه سرنشینان هواپیما جان باخته اند.بعد سرانگشتانم روی کلمات مشکی که باجوهر پررنگ روی کاغذ کاهی نقش بسته اند می لغزد تا می رسم به خانواده ای که با چهار اسم فامیل یکسان به نظرم هم اسمشان و هم فامیلشان آشناست ودست همانجا مکث می کنم… باید سریع تر یک بلیط به مقصد ایران برایم صادر شود… حالا که مطمئن شده ام،تنها تردیدم این است که پنجشنبه ها چهار دسته گل راکجا باید ببرم؟
برگرفته از کتاب شهید جمیله و مژگان گنجی
انتهای پیام/ع
دیدگاه ها