
یازده خواهر و برادر به همراه پدر ومادر و مادربزرگم در یکی از منازل کوچک شرکت نفت زندگی ساده ای را می گذراندیم .خانه هایی که کارگران ساده و زحمت کش شرکت در آنها زندگی می کردند وفاصله کمی با لینها وبنگله های زیبا با باغهای پرطراوت با گلهای رنگین کارمندان رده بالا ومتخصصین ومشاوران آمریکایی ،اجحاف کاملا" مشهود بود ومردم آن زمان بحالت طعنه منطقه مارا چای شیرینها وآنهارا کره مربا ئیها می خواندند مادرم اگرچه بی سواد بود ولی بینش اجتماعی بالایی داشت ،با کوچکترین فرصتی این اجحافات را سربسته با مثال واشاره به ما گوشزد می کرد وبه ما می گفت وقتی بزرگ شدید و درس خواندید خودتان همه چیز را می فهمید او همیشه احساس مسئولیت نسبت به خود ودیگران را با سخنها و کنایه ها به ما تزریق میکرد یادم می آید در نزدیکی ما پیرزنی زندگی می کرد تنها ومریض واین برای من یک قانون شده بود که هرروز قبل از اینکه خودمان غذا بخوریم من باید یک بشقاب برای او غذا می بردم .اگر همسایه ای مریض می شد ومرد بود پدرم را وادار می کرد که به او سربزند وتاکید می کرد که برادرم را که یک سال از من کوچکتر بود با خودش ببرد و اگر هم زنی از همسایه ها مریض بود ونیاز به کمک داشت مرا اگرچه به زور با خودش می برد ودر بین راه به من می گفت ما مسلمانیم واین دستور پیغمبرمان است که با مریض عیادت کنیم خانواده ما مذهبی بودند بطور سنتی که آنرا از پدرشان به ارث بردند درسطح حلال وحرام ،نماز وروزه وحجاب قبل از اینکه شرکت نفت به ما خانه بدهد ما در یک منزل شخصی زندگی می کردیم در محله ما روحانی بود بنام سید فخرالدین که دفتر ثبت ازدواج هم داشت وبیشتر دختران وپسران مسجدسليمان رااو عقد می نمود ایشان در نظر مردم بسیار محترم بود یک روز به خانه ماآمد وگفت زمینی که در نزدیکی خانه ما بود قرار شد که مسجد شود وچندبسته قبض جهت گرفتن کمک از مردم به پدرم داد
در آن جلسه بود که من با اسرائیل ویهودیها وفلسطینیها آشنا شدم او هیچوقت پپسی نمی خورد و می گفت کار خانه اش از یهودیهاست که سودش را به اسرائیل می فرستند که با فلسطینی ها سر جنگ دارد او از حضور آمریکائیها در منطقه ناراحت بود پدرم با پای برهنه به درب خانه ها می رفت وپول جمع می کرد و آن مسجد ساخته شد وچون نام پدرم حسین بود وبه او حسینی می گفتند آن مسجد را هم به نام پدرم می خواندند (مسجد حسینی)
مادرم روی بچه ها حساس بود بخصوص من وبرادرم که تقریبااز همه بزرگتر بودیم او همیشه روحیه کمک به دیگران را درما تحریک می نمود وبه ما می گفت این دنیا مثل صدایی است که در کوه می پیچد اگر صدایتان خوب باشد به خودتان بر می گردد اگر هم زشت باشد به خودتان او می گفت این دستگاه بر اساس عدالت بناشده است .بی عدالتی با او سازگاری ندارد او می گفت اگر کسی خیانت کند آخر خداوند تقاصش را می گیرد اگر چه از هفت نسلشان باشد وما این گفته ها وحالات او را فرا می گرفتیم تا وقتی وارد مدرسه شدیم وبعد هم دبیرستان نسبت به همه چیز احساس مسئولیت می کردیم
دیدگاه ها