شهید منیره ولی زاده

س 1395/11/26 - 12:11

نام:منیره

نام خانوادگی: ولی زاده

نام پدر:عبدالحسین

تاریخ تولد:1360/05/01

محل تولد: ایلام

تاریخ شهادت:1377/04/10

تحصیلات:راهنمایی

محل شهادت:ابلام

نحوه شهادت: بمباران هوائی مجروح و جانباز و درسال 77 به درجه شهادت نائل آمد

 

چگونگی زخمی شدن منیره- قسمت اول داستان

مامان! میگن ایلام امروز بمباران میشه،من می ترسم!
دخترم ! زیاد به این حرف گوش نده، نترس، اینها شایعه است، این حرف آدم های منافق و دروغگوست، این ها این حرف ها را به خاطر این که مردم را بتروسونن میزنن. ملکه(مادر منیره ولی زاده)با این حرف ها می خواست که ترس را از وجود فرزندانش دور کند؛ دیری نپایید که ناگهان صدای غرش هواپیماهای دشمن، آسمان آبی شهر ایلام را فرا گرفت. همه ی اهالی اردوگاه شهید بهشتی «کانون» با شتاب داخل خانه هایشان شدند، هرکدام دستپاچه و عجولانه دست بچه هایشان را در دست گرفته و در گوشه ای از حیاط خانه ها خزیدند.
ملکه در حالی که مهدی(برادر منیره)کوچکش را در بغل گرفته بود، تند تند به سمت اتاقی که کاهگلی(مطبخ) که برای استتار مخزن نفت و گازوئیل ساخته بودند به راه افتاد، کبری(خواهر منیره) و منیره نیز به دنبالش را افتادند . آن ها وقتی که نزدیک آن اتاقک که مخزن نفتی در آن جا بود؛ رسیدند. ملکه به بچه هایش گفت: « وای این جا خطرناک است! این مخزن پر از نفت است، اگر ترکشی به آن بخورد، کسی نمیتواند جنازه مان را هم شناسایی کند. نه این جا خیلی امن نیست؛ از سوی دیگر فرصتی نبود هم نبود صدای داد و هوار مردم همه جارا فراگرفته بود. " فرار کنین، فرار کنین، هواپیما ها! هواپیما!".
هرکسی در هر جایی که بود، همان جا خودش را روی زمین خوابانده بود. ملکه باز تاب نیاورد، او دوباره به بچه هایش رو کرد وگفت:« عجله کنید! از این جا بیرون برویم، باید یک جای دیگر مخفی شویم.» او دوباره در زیر صورت گوشخراش هواپیما های دشمن که روی آسمان شهر ایلام می چرخید ند به همراه بچه هایش از اتاقک بیرون آمدند و سعی کردند که درآن مدت زمان خیلی کم جای امن دیگری را پیدا کنند، از این رو ملکه دوباره مهدی را بغل گرفت و کبری ومنیره را به دنبال خود کشاند و در داخل یکی از آن کوچه های تنگ و باریک نیم خیز می دوید. هنوز چند متری راه را طی نکرده بود، که هواپیما های دشمن در کوتاه ترین سطح فاصله از زمین، چند راکد را به سمت منازل مسکونی اردوگاه پرتاب کردند.
"بمب ، بمب، بمب"
دود و انفجار همه جا را فرا گرفته بود. خلبان ها شاید به هوای این که سیلوهای هم جوار اردوگاه کارخانجات صنعتی باشند، آ ن ها را به شدت زیر بمبهای خوشه ای قرار دادند! و دیگر ملکه و بچه هایش در زیر غرش سهمگین آن هواپیما ها هیچ چیز نفهمیدند. مهدی هفت ماهه از شدت موج انفجار حاصل از اصابت راکدهای بزرگ هواپیماهای دشمن، ازبغل مادرش به داخل انبوهی از هیزم های جمع شده در کنار یکی از تنورهای نان پرت شده بود؛ چند ترکش بزرگ هم به ناحیه ی سینه و پای ملکه اصابت کرد.
کبری آن طرف تر افتاده بود و چندین ترکش به بدنش اصابت کرده بود . ترس و وحشت وجود کبری را در بر گرفت، او وقتی که پیکر زخمی مردان و زنان بی گناه اردوگاه را که در خون می غلتیدند، می دید، به گریه افتاد و بدنش می لرزید، هنوز از منیره خبری نبود!
کم کم اهالی اردوگاه  از داخل خانه هایشان بیرون می آمدند. در وسط اردوگاه یک بمب خوشه ای عمل نکرده وجود داشت که سریع به کمک نیروه های نظامی خنثی شد، موجی از وحشت تمام فضای اردوگاه را در بر گرفت.
ملکه( مادر منیره) با آن بدن مجروح و زخمی اش، بی اراده مسیر نامعلومی را در پیش گرفت وراه می رفت . خودش هم نمی فهمید که دارد به کجا می رود، اصلاَ بچه ها یش کجا هستند، مهدی کجاست؟منیره؟ کبری؟ او کاملاً گیج و موج زده شده بود، انگار فراموش کرده بود که چند دقیقه پیش در کنار بچه هایش بود.
در آن وضاع آشفته ومغشوش، طوبا - خاله ی منیره - یک دفعه چشمش به منیره افتاد که روی زمین افتاده است، طوبا یک لحظه خشکش زد، منیره ای جا چکار می کند؟! منیره که دو سال بیشتر نداشت زخمی و مجروح روی زمین، بدون حرکت افتاده بود. طوبا(خاله منیره)در ناباوری، منیره را از زمین بلند کرد و او را به سمت خانه شان برد.
-محمود(شوهر خاله منیره)! منیره زخمی شده، باید یک کاری بکنی، باید او را به بیمارستان ببریم. کبری وقتی از دور آن ها را دید، لنگ لنگان خودش را به آن ها رسانند:
خاله منیره چی شده؟
هیچی عزیزم! منیره زخمی شده، تو چطوری؟
طوبا دید که عجب! کبری خودش هم زخمی شده است. محمود، منیره را از آغوش طوبا گرفت:" من این ها را می برم به بیمارستان." یکی از عموزاده های کبری هم کبری را بغل کرد.
محمود ! زود باش، عجله کن، باید این ها را زدوتر به بیمارستان برسانیم.
ملکه هم چنان بی خبر از سرنوشت بچه هایش بی اراده راه می رفت!
ملکه این جا چکار می کنی؟ داری کجا می روی؟
پسر عمو تویی؟! دارم راه می روم!!
عموزادهی ملکه، دوباهر از او پرسید:
ملکه بچه هات کو؟ منیره؟ کبری؟ مهدی؟
نمی دانم! نمی دانم، کجا رفتن؟ زخمی شدن!؟
عجب! پس ملکه موج انفجار گرفتدش!
محمود و عموی ناتنی منیره، در حالی که در ازدحام جمعیت شلوغ و پر سر و صدای اردوگاه، کبری ومنیره را از میان جیغ و داد زنان و کودکان زخمی شده ی اردوگاه به بیرون از اردوگاه به بیرون از اردوگاه عبور می دادند، سعی می کردند در کوتاه ترین زمان از آن جا خارج شده و آن ها را به نزدیک ترین بیمارستان شهر منتقل کنند.آن ها هنوز چند قدمی پیاده راه نرفته بودند، که دوباره صدای هواپیماهای دشمن به گوش رسید.
هواپیما ها دوباره برگشتند که بار دیگر بمباران شهر ایلام را از سر بگیرند، در این فاصله که کمتر از بیست دقیقه اتفاق افتاد، مردم دوباره با سر درگمی تما، داخل خان هایشان شدند، طوبا خانم که همراه محمود و عموی منیره برای اعزام آن ها به بیمارستان راه افتاده بود، بی درنگ در کنجی قرار گرفت و به سرعت کبری و منیره را روی زمین خواباند و به محمود و عموی منیره گفت: شما هم خودتان را به روی بچه ها بخوابانید، سپس خودش هم روی آن ها دراز کشید.
"تکان نخوردید، همین جور روی زمین بخوابید،اگر قرار است ترکشی به کسی بخورد، بگذارید من باشم"
حالا کبری و منیره ی مجروح، در حفاظ بدنی محمود و پدربزرگ و خاله اش طوبا قرار گرفته بودند؛ آ ن ها به سختی می توانستند نفس بکشند.
کبری و منیره از ترس غرش هواپیما ها و بازگشت دوباره ی آن ها، مجروحیت و زخمی شدنشان را از یاد برده بودند. انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش هر دوی آن ها به شدت زخمی شدند، هواپیماهای دشمن چند نقطه ی ذیگر از شهر ایلام را بمباران کردند و بعد از ناپدید شدن آن ها تا حدودی اوضاع آرام شد.

 

پدر منیره کجا بود؟! قسمت دوم

عملیات والفجر 5 با قدرت تمام از سرگفته شده بود. روز دوم عملیات بود که پاتک های پی در پی رزمندگان به مواضع دشمن از سرگرفته شده بود، نیروهای عملیاتی در رودخانه ی چنگوله موضع گرفته بودند. تاج فر( همرزم پدر منیره) دستی به شانه ی عبدالحسین زد:
عبدالحسین!چی شده؟ چرا این قدر گرفته وناراحت به نظر می رسی؟
- عبداله! با خبر شدم ایلام بمباران شده، گویا خانه ی من هم بمباران شد
حالا مانداه ام چکار کنم، بروم یا نروم؟
عبدالحسین! برو، الحمدوالله این جامشکلی نیست.
عبدالحسین آن روز برخلاف میل باطنی اش راه ایلام را در پیش گرفت.
رنگ از صورت عبدالحسین پریده بود. او هنگامی که به درب خانه رسید، متوجه شد که هیچ کدام از اعضای خانواده اش در خانه نیستند!
" شاید همسایه ها بدونن"
عبدالحسین! نگران نباش، بچه هایت در بمباران امروز کمی زخم سطحی برداشته اند و آن ها را به بیمارستان برده اند! خوش بختانه همه شان سالم اند؛ عبدالحسین بی درنگ روانه ی بیمارستان شد.
پزشکان به معاینه منیره پرداختند، عکس های رادیولوپی گرفته شده از وی، حاکی از وجود مقداری خون لخته شده در داخل شکمش بود واین خون مردگی و لخته شدن در حقیقت بر اثر شدت ضربه ای بودکه هنگام زمین خوردن منیره ایجاد شده بود.
وضعیت جسمی منیره وخیم تر از کبری بود" این دختربچه باید در اسرع وقت به تهران منقل بشه"
عبدالحسین در آخرین لحظات حضورش در بیمارستان، با اوضاع دردناک جسمی فرزندانش کبری ومنیره در اورژانس بیمارستان حضرت امام خمینی(ره)مواجه شد. اشک در چشمانش حلقه بست؛ کم کم ملکه هم از راه رسید.
فرصت زیادی نبود، منیره باید سریع به تهران اعزام می شد. عبدالحسین منتظر ماند تا اقدامات لازم با هماهنگی کارکنان بیمارستان برای اعزام به موقع منیره به تهران صورت بگیرد.
"ملکه! تو این جا مواظب کبری باش تا ببینم چه پیش می آید"
عبدالحسین مجبور بود که کبری و ملکه را دربیمارستان امام خمینی(ره) ایلام تنها بگذارد و چاره ای جز این نداشت. شرایط بسیار نامساعدی بود اگرچه ملکه همراه کبری بود ولی واقعیت این بود که ملکه خودش هم زخمی شده بود، او فقط به خاطر کبری بود که روی پاهایش می ایستاد و گرنه خودش هم باید بستری می شد.
عبدالحسین دلواپس، در پروازی اضطراری آسمان ایلام را به مقصد تهران ترک کرد.
کبری و مادرش، سه روز در اورژانس بیمارستان امام خمینی(ره)بستری بودند، که دوباره حملات هوایی دشمن از سر گرفته شد و هواپیماهای دشمن در چند نوبت بمباران شهر ایلام را از سر گرفتند .
در بحبوحه ی یکی از آن بمباران ها بر اثر اصابت یک بمب بزرگ به ساختمان های مجاور بیمارستان امام خمینی(ره) تمامی شیشه های بیمارستان شکسته شدند. بیمارستان امام خمینی(ره) ایلام به دستور مسئولین یک باره خالی از مجروحان و مصدومان شد.
کبری و مادرش به همراه سایر بیماران ومجروحان بیمارستان امام خمینی(ره) ایلام به بیمارستانی در کرمانشاه (باختران) منتقل شدند.
شهر کم کم خالی می شد، اکثر اهالی اردوگاه شهید بهشتی هم به کوه ها و دره های مناطق حومه ی استان، پناه برده بودند. پدربزرگ ومادربزرگ منیره بخشی از وسایل زندگی عبدالحسین را از منزلش با خودشان به همراه بردند و مهدی شیرخواره را هم به زنان فامیل سپردند تا تلف نشود.
زندگی مردم ایلام در زیر چادرهای برافراشته ی شش نفره و دوازده نفره با حداقل امکانات، مشکلات زیادی را برای آنان به وجود آورده بود. فصل سرما شروع شده بود، نه آبی وجود داشت، نه نانی پیدا می شد. شب های سرد و طاقت فرسا با آن وضعیت نامطلوب در سختی تمام به صبح می رسیدند.
انبوه چادرهای برپا شده در کنار هم، فشرده و بی فاصله بودند. در شرایطی این چنینی زنانی که بچه ی شیرخواره داشتند، نوبتی و نامنظم به مهدی شیر می دادند گاهی اوقات هم آن نوازد هفت ماهه با شیر گاو یا با آب میوه و خوارکی های ناچیز به سر می کرد. ملکه، مهدی را به خدا سپرده بود وبس.
کبری ومادرش در شهر غریب کرمانشاه تنها و بدون همدی مانده بودند.ملکه مجروحیت خودش را از یاد برده بود. او فقط به مجروحیت و سرنوشت منیره فکر می کرد، این که آیا منیره دوباره به جمع خانواده اش بر می گردد با نه؟ آیا دوباره دختر نازش را نوازش خواهد کرد یا نه؟
یک هفته از بستری شدن کبری و مادرش در کرمانشاه سپری شد. ملکه و کبری تنها و بدون هیچ گونه همدمی مانده بودند. به نحوی که نه امکان یک تماس تلفنی با شهر ایلام وجود داشت ونه امکان ارتباط با عبدالحسین و منیره در تهران.
ملکه متوجه شد که باید با هواپیما کرمانشاه را به مقصد تبریز ترک کند، کارکنان آن بیمارستان کارهای مربوط به انتقال آنان را به عهده دار شدند، کبری و مادرش مدت یک ماه را نیز در آن بیمارستان سپری کردند.
ملکه اگرچه بعضی شبها درکنارتخت کبری روی زمین می خوابید وخواب وخوراک ازوی گرفته شده بود، اما باز حاضر بود که درعوض بهبودی کبری هر مشکلی را به جان بخرد یک روز یک نفر ازکارکنان اداری بیمارستان تبریز ملکه را صدا زد خانم پای این ورقه ی رضایت نامه را امضا کنید.
- چرا؟
-به نظر ما مجروحیت و صدمه ی پای دخترتان با کاربرد دارو ودرمان، میسر نیست پس به ناچار باید یک پایش راقطع کنیم!
 - امکان نداره، من اصلا ً این اجازه را نمی دهم این غیرممکن است، اصلاً شما در طول این مدت برای دخترم چکار کرده اید؟!
ملکه با قیافه ای حق به جانب به نوعی مدعی سهل انگاری در ارائه ای خدمات پزشکی شان به کبری شد. او خودش را کاملاً معترض نشان داد و آن ها را از این تصمیم تا حدودی منصرف کرد.
صبح هنگام، که کبری روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود، صدای گریه های مادرش رسید. کبری سراسیمه از خواب بیدار شد:
« مامان ! چی شده، چرا گریه می کنی؟
ملکه با حالتی غمگین و گرفته در جوابش گفت: دخترم! گوشواره های منیره را گم کرده ام.
-مامان ! نگران نباش. خوب فکر کن ببین آنها را جایی نگذاشتی، اصلاً یک جفت گوشواره چه ارزشی داره که تو به خاطر آن ها ناراحت شو!»
ملکه در حالی که گریه می کرد، گفت: دخترم! من که به خاطر گوشواره ها گریه نمی کنم، گم شدن گوشواره به معنی مرگ کسی است! احتمالاً خواهرات، منیره از بین رفته است!
کبری اگر چه آن موقع هفت سال بیشتر نداشت، ولی خیلی با هوش و حاضر جواب بود:"مامان! گوشواره ها هم پیدا می شوند، من مطمئنم."
اما ملکه هم چنان گم شدن گوشواره ها را بدشگون می دانست، فالی که بعدها دربی تابی و بعض او ریشه دوانید.
دکتر! « این خانم که اجازه نمیده پای دخترش رو قطع کنند، چکار کنیم؟
-ترخیصش کنین، یا چه میدانم به تهران اعزامش کنین. لابد مادرش بهتر از ما بلده که دخترش رو چطور مداوا بکنه!!»
دکتر این ها را گفت وبا عصبانیت اتاق کبری را ترک کرد.
«اشکالی نداره می برمش تهران!»
ملکه و دخترش مجبور شدند که راه تهران را در پیش بگیرند!
در تمام مدتی که کبری در بخش اطفال بیمارستان بزرگ تهران بستری بود، مادرش همیشه در اصطکاک با پرستاران و کارکنان آن بیمارستان بود
" چرا اجازه نمی دین پیش بچه ام بمونم؟!"
خانم! این جا بخش اطفال است و هیچ همراهی، با بیمار پذیرفته نمی شود.
مقام مسئول بیمارستان که برای سرکشی و نحوه ی مراقبت از بیماران داخل بخش اطفال شده بود، وقتی حرف های ملکه درباره منیره که مجروح شده و در تهران است و نگران وضعیت آن است ، گوشی تلفن را برداشت و با یکی از بیمارستان های تهران تماس گرفت . مشخصات منیره را از پشت تلفن برایشان بازگو کرد، لحظات به سختی می گذشت انگار کوهی از درد، روی شانه های ملکه سنگینی می کرد، خوشبختانه بعد از تماس با بیمارستان بوعلی تهران گفتند:« بله، کودکی به اسم منیره با مشخصات مذکور در آن جا بستری است. ضمناً همراهش عبدالحسین ولیزاده است که امروز به نماز جمعه رفته است!»
-ملکه دوباره پرسید: «من الان چکار کنم؟ بیمارستان بوعلی کجاست؟ من که جایی را بلد نیستم، بعد هم با این طفل مجروح چه کنم؟! من با این وضع کجا بروم؛ تکلیف کبری چه می شود؟
مقام مسئول گفت:« نگران نباش، عجله نکن، من خودم الان ترتیب همه چیز را خواهم داد.» او سریع ترخیص کبری را صادر کرد و ظرف مدت چند ساعت، کبری ومادرش را آماده ی رفتن به بیمارستان بوعلی تهران کرد!
کبری و مادرش به همراه آن مقام مسئول کم کم نزدیک بیمارستان بوعلی رسیدند. خودرو مقام مسئول در چند قدمی درب ورودی بیمارستان بوعلی پارک شده بود. کبری در داخل خودرو از پشت شیشه سیل جمعیت شتابزده را نگاه می کرد، کبری ناگهان دید آن طرف خیابان یک نفر با لباس های بسیجی دارد بند پوتین هایش را محکم می کند! او وقتی که نزدیک تر آمد و خواست که از کنار خودرو مقام مسئول عبور کند، کبری بیشتر متعجب شد! وای خدا! بابام! بابام!
از این رو سریع شیشه را پایین کشید و فریاد زد : بابا! بابا!

 

مرگ پدر منیره- قسمت سوم

ملکه و همسرش در بیمارستان بوعلی روبه روی هم قرار گرفتند، همین طور آرام وبی صدا، برای چند لحظه به یکدیگر زل زدند.
آن گاه، ملکه بی مقدمه به حرف آمد:
-عبدالحسین! سلام منیره کجاست؟
عبدالحسین قبل از هر چیز سلام ملکه را پاسخ داد:
-ملکه! حالت چطوره؟ معلوم است این مدّت خیلی اذیّت شدی؟
- خوبم، من فقط نگران منیره ام.
-منیره توی بخش است، الان با هم می رویم پیشش.
- پس زود باش برویم.
عبدالحسین سر قدم، آهسته می گذاشت، انگار پاهایش رمق گام برداشتن نداشتند، انگار در خلاء گام بر می داشت، او سرش را پایین انداخته بود و راهروی بیمارستان را، آهسته آهسته می پیمود؛ اصلاً تمام بدنش بی حس شده بود تا این که هر دو روبروی درب اتاق منیره رسیدند، ملکه وقتی از دور منیره را درازکش روی تخت بیمارستان دید با عجله به سویش رفت.
دخترم! منیره!
منیره وقتی مادرش را دید فریاد کشید:
مامان! مامان!
ملکه کنار تخت منیره رفت، او را بغل کرد و هی می بوسید. سیل اشک بر پهنه ی صورت مادر و دختر می غلتید، هر دو بی تاب از دوری هم، مثل باران بهاری اشک می ریختند.
منیره ی کوچک که بیش از دو سال سن نداشت معلوم نبود که چگونه این همه مّدت بدون مادرش تاب آورده بود و راستی عبدالحسین در طول این مّدت چقدر زجر کشیده و چه طور توانسته بود این دختر دو ساله را بدون مادر نزد خود نگه دارد.
کار عبدالحسین در طول این مّدت سپری شده خیلی سخت بود. او برای منیره هم پدر بود و هم مادر، از این رو اُنسی عجیب بین این دو به وجود آمده بود.
ملکه و کبری وقتی که خوب به قیافه ی منیره نگاه کردند، دیدند که وای، منیره چقدر لاغر شده است، رنگ صورت منیره زرد و بی رمق شده است!
عبدالحسین چرا! منیره این جوری شده، چرا این قدر صورتش لاغر و تکیده شده است؟!
عبدالحسین، هم چنان کنار تخت منیره سکوت کرده بود؛ ناگهان ملکه هر دو دست منیره را گرفت و گفت:« دختر گلم! سرپا بایست ببینم!!» این جا بود که بغض عبدالحسین ترکید و با حزنی بزرگ که در صدایش موج می زد گفت: منیره نمی تواند پا شود! منیره نمی تواند سر پا بایستد!!»
عبدالحسین اصلاً نمی خواست که خاطر آزرده ی ملکه را بیش از این، آزرده تر کند، نمی خواست اندوه بزرگ نشسته بر قامت منیره را یک باره به دوش همسرش بگیرد، نمی خواست عذاب یک عمر زندگی تلخ را در مذاق ملکه بریزد، او اصلاً نمی خواست در این رابطه حرفی بزند، دوست داشت کاش کسی دیگر می بود تا به پرسش های ملکه پاسخ دهد.
عبدالحسین دوست داشت فقط گریه کند. او در حالی کمنیره سرپا ایستاده بود مایوس و ناامید به ملکه رو کرد و گفت:"ملکه!منیره قطع نخاع ست!! منیره نمی تواند راه برود، منیره دیگر نمی تواند راه برود!!"
یعنی چه؟ وای خدا! وای خدا! منیره! دختر قشنگم! گلم! عزیزم! مادر به فدات الهی! مادرت بمیره، نه، نه! این غیر ممکن است.
حالا همه با هم، های های اشک می ریختند، عبدالحسین، کبری، منیره، پرستاران و همه کسانی که آن جا بودند.اتاق منیره غلغله شده بود؛ منیره خودش هم به گریه افتاد.
قبول این درد بزرگ برای ملکه سخت و دشوار بود. او نمی توانست به این زودی باور کند که منیره ی شوخ طبع و بازیگوش، بار گران عمری متندن به روی دنیای مجازی ویلچر را تحّمل کند، نمی توانست شاهد آب شدن شمع وجود منیره در جلوی چشمانش باشد و به این سادگی بپذیرد که پاهای کوچک منیره برای همیشه در حسرت یک قدم راه بپوسند. نه ملکه نمی توانست، باور کند، نمی توانست باور کند!
عبدالحسین در حالی که خودش هم گریه می کرد سعی می نمود که خاطر اندوهگین ملکه را حداقل با نوید زنده ماندن منیره، به حلاوتی تقریبی برگرداند، از این رو مرتب به همسرش می گفت:«ملکه! بس است، دیگر گریه نکن. اصلاً تعریف کن این همه مدت کجا بودی، چکار کردی، با کی بودی، اصلاً چه طور این همه مدّت تنهایی تاب آوردی.» اما ملکه در جوابش گفت: «عبدالحسین راحتم بگذار، بگذار تا آن جا که می توانم برای منیره ی جوانمرگ شده ام گریه کنم! بگذار برای این غنچه ی خزان زده ام گریه کنم!»
منیره آرام روی تخت دراز کشیده بود. او نمی دانست که مادرش دارد برای همه روزهای نیامده اش گریه می کند، همه ی روزهایی که منیره می بایست آن ها را در غم از دست دادن پاهایش در اندوه سپری کند و دیگر این که منیره باید شیطنت ها و شوخ طبعی های گذشته را برای همیشه فراموش می کرد. پریدن به آغوش مادر، بازی با بچّه های کوچه های خاکی اردوگاه، دویدن در حیاط مدرسه، طناب بازی با دختران همکلاسی...
منیره نمی دید آنچه را که مادرش در آینده ی ابری، او می دید و این چنین بود که ملکه زارزار گریه می کرد. گریه برای سایه ی ممتدی که خورشید عمر منیره را برای همیشه در برگرفته بود؛ انگار آغاز خسوف بود، خسوفی خستگی آور و ملال انگیز.
ملکه مویه های مادرانه اش را در رثای دختر جانبازش، بلند بلند، سر داد. عبدالحسین بیش از این تاب نیاورد او به بهانه ی آوردن دکتر به بالین کبری رفت و ملکه و منیره را به حال خودشان تنها گذاشت.
حالا ملکه کمی آرامتر شده بود. عبدالحسین باز هم به دل جویی ملکه بر آمد:«ملکه! به خدا این قدر کودک مثل منیره قطع نخاع شده است که نگو، تو باید صبور باشی، این خواست خداست و ما باید راضی به رضای خدا باشیم؛ پس امیدوار باش.»
در طول مّدت زمانی که عبدالحسین و فرزندانش در تهران به سر می بردند از منطقه جنگی مهران برای عبدالحسین پیغام آوردند که به علّت استفاده زیاد از مرخصی باید به منطقه ی جنگی دیگری در گیلان غرب اعزام شود، هر چند که این موقعّیت جدید فاصله ی زمانی زیادی با محل قبلی خدمتش داشت امّا عبدالحسین به محض بازگشت از تهران به منطقه ی جنگی مهران، از آن جا تسویه نمود و به منطقه ی جنگی جدید-گیلان غرب-پیوست او هرگز به خود اجازه نداد که مشکلاتش را برای مسئولان نظامی وقت بازگو کند.
بعد از این که مسئولان سپاه با توجّه به مشکلات خانوادگی اش به سراغش رفتند و از وی خواستند به محل خدمت سابقش برگردد، عبدالحسین قبول نکرد و گفت: کار وقتی که برای رضای خدا باشد، فرقی ندارد که کجا باشد، مهّم نیّت خدمتگزاری است و من هر کجا که مسئولان صلاح بدانند به خدمتگزاری خواهم پرداخت.
عبدالحسین به رغم همه ی مشکلاتی که پیش رویش بود باز با روحیه ای استوار به ایفای خدمت مشغول شد. خداوند صبر بزرگی به عبدالحسین عنایت داشته بود و گرنه تحّمل این همه مصيبت کار آسانی نبود.
بنابراین حضور افتخاری وی در عرصه های نبرد ادلّه ی محکمی در مقابل یاوه گویانی ست که در برخی محافل اذعان می دارند که حضور رزمندگان و شهدا در جبهه بر مبنای احساسات و نا آگاهی بوده است. خانواده ی عبدالحسین تندیسی از ایثار و مقاومت از ایثار و مقاومت بودند. که در حاشیه ی شهر ایلام، زندگی ساده زیست شان را در پرتو لطف پروردگار می گذراندند.
نیمه شب بود، ناگهان صدای جیغ کسی به گوش کبری و مادرش رسید! صدا آن قدر بلند بود که به گوش عده ی زیادی از آوارگان چادرنشین هم جوار هم می رسید. پدر بزرگ و مادربزرگ بچه های عبدالحسین که آن طرف تر چادر زده بودند، با شنیدن آن جیغ بلند فکر کرده بودند؛ که شاید این بار هم این مصطفی است که غش کرده و احتمالاً این صدای جیغ ملکه است که کمک می طلبد! از این رو سراسیمه خودشان را به چادر خانواده ی عبدالحسین رساندند.
کبری توی رختخوابش بیدار نشسته بود، با بالا گرفتن صدای داد و فریادی که از چند چادر آن طرف تر به گوش می رسید ملکه آن قدر دستپاچه شد که نمی دانست باید از کدام طرف در چادر را باز کند تا از چادر بیرون بیاید.
مامان! دنبال چی می گردی؟
می خوام برم بیرون.
برای چی؟
می خوام ببینم این سرو صدای کیست! یا الله، بلا به دور!
مامان در چادر که از این طرف باز میشه!
ای وای، راست میگی، اصلاً حواس برام نمونده.
ملکه از جادر بیرون زد. شب بود، نه چراغی بود و نه نوری که راه عبور و مرور را به راحتی پیدا کنی، چادرها این قدر بی فاصله و چسبیده به هم بودند که شب ها صدای خر و پف همسایگان به گوش هم می رسید! ملکه سعی می کرد بیشتر حواسش را جمع کند، انگار صدای داد و فریاد از چادر منزل عموی عبدالحسین می آمد!!
"خدایا! خودت کمک کن، یعنی چی شده" و دلش یک باره فرو ریخت.یکی از هم رزمان عبدالحسین که در جبهه همراه عبدالحسین بود به مرخصی آمده بود او که بزرگ شده ی میشخاص بود به خانه ی دایی عبدالحسین که همسایه ی او بودند رفته و آن ها را از شهادت عبدالحسین باخبر کرده بود، دایی عبدالحسین هم همان نیمه شب تاب نیاورده بود و سریع به منزل عموی عبدالحسین آمده و آنان را با خبر ساخته بود، خانواده ی عموی عبدالحسین هم متأسّفانه نتوانسته بودند که حداقل تا صبح صبر کنند آن گاه این خبر ناگوار را افشا کنند.
عموی عبدالحسین و همسرش در حالی که به سر و صورت می زدند گفتند:«در کردستان شهید شده»
ملکه هم در حالی که با صدای بلند جیغ می زد وای وای کنان به سمت چادرشان به راه افتاد. جمعّیت زیادی شتابان و هراسان جلو چادر بچّه های عبدالحسین تجمع کرده بودند، کبری هم از سر جایش بلند شد، همه از فرط سرما به خود می لرزیدند صدای گریه و زاری همه ی چادرنشینان را از خواب بیدار کرده بود، کبری هم گریه می کرد، همه هاج و واج به یکدیگر نگاه می کردند.
هنگامی که بستگان عبدالحسین خودشان را نزد همرزم عبدالحسین در یکی از روستاهای میشخاص رساندند،همرزم عبدالحسین تا حدودی خبر شهادت عبدالحسین را انکار کرد:
" من به درستی نمی دانم که عبدالحسین شهید شده یا نه! چون واقعیت این است که در کردستان گروهان ها و گردان های زیادی مستقر شده است، فقط این را نمی دانم، که چند روز پیش بمبی به یکی از مقرهای رزمندگان اصابت کرد و تعدادی از رزمندگانمان هم به شهادت رسیدند، حالا دقیق نمی دانم که عبدالحسین هم شهید شده یا مجروح است!!"
حرف های همرزم عبدالحسین با حرف های دیشبش ضد و نقیض بودند و ساختگی به نظر می رسیدند "مگر می شود که بمبی به وسط چند نفر اصابت بکند و به کسی ترکش اصابت نکند! تو چرا حقیقت امر را نمی گویی؟"
من دیگر در این رابطه چیز دیگری نمی دانم!
نه! این جوری که تو می گویی نیست، تو همه چیز را می دانی ولی حاشا می کنی!.
زن های زیادی دور چادر اسکان خانواده ی عبدالحسین جمع شده بودند و شیون و زاری می کردند. منیره ی شش ساله هم گریه می کرد با این که هنوز خبر موثقی از شهادت عبدالحسین در دست نبود، ولی مراسم فاتحه خوانی و سوگواری عبدالحسین در ناباوری از سر گرفته شد، ملکه و بچّه هایش منتظر تحویل جنازه ی عبدالحسین بودند.
هفتمین روز از شهادت عبدالحسین هم به پایان رسید. امّا هنوز خبری از جنازه ی شهید نبود! در این فاصله، خبرهای کذب فراوانی از شهادت و عدم شهادت عبدالحسین به گوش خانواده اش می رسید " شادی کنید، صلوات بفرستید، این عبدالحسینی که شهید شده، عبدالحسین ولیزاده نیست، عبدالحسین دیگری است!" عبدالحسین مفقود شده، منتظر جنازه اش نمانید، عبدالحسین شهید نشده بلکه به همراه عده ی دیگری از رزمندگان در اسارت حزب کومله و دموکرات هستند!!"
بالاخره آن روزهای سخت و نفس گیر، در دلهره و اضطراب طی شدند، آن روزهای لبریز از اندوه و انتظار.
چهارده روز بدین منوال گذشت، ملکه و بچه هایش روزی صدبار می مردند و زنده می شدند، خلف هم چنان دست به دعا، منتظر جنازه ی عبدالحسین بود.
ساعت سه بامداد بود. آن شب هم شبی بسیار سرد و سوزناک بود، فضای چادر بچّه های عبدالحسین غلغله شده بود، همه آن جا ریخته بودند، زن و مرد، کوچک و بزرگ همه با هم برای عبدالحسین اشک می ریختند. خلف خودش را روی جنازه عبدالحسین انداخته بود و او را می بویید.
منیره، کبری و زهرا سیاهپوش شدند، آن عزای بزرگ دل هایشان را مثل ابرهای بهار قل قل می داد. بعدها شنیده شده که خاور مادر مهجور عبدالحسین در کشور عراق برای فرزند ناکامش مراسم عزاداری برپا کرده بود، اگر چه بعد از شهادت پدر و مادرش- خلف و خاور-با فاصله ای کمتر از دو سال سال، دار فانی را وداع گفتند.
ماه منیره در کسوف رفته بود. زهرا کم طاقت شده بود، خاطر کبری مکدر و مأیوس شده بود؛ آینده ی  در ابهام مانده ی ملکه، با عروج نه به هنگام عبدالحسین به بی آینگی ختم می شد. منیره روی ویلچرش گاهی وقت ها دستش را به زیر چانه اش می گرفت و مدّت ها به فکر فرو می رفت، پدر رفته بود. پدر برای همیشه به سفر رفته بود، ویلچر منیره از نوازش دست های مهربان عبدالحسین دوری گرفته بود.
دختر بابا تنها شده بود! زهرا باید لبخندهای پدر را به پاییزی سایه گستر می سپرد، کبری به بهاری می اندیشید که بدون قدم های پدر، سنگین از راه می رسید؛ نوروزی که بی نغمه با استقبالشان می آمد!!
سوز سردی که دل ملکه و بچه هایش ورزیدن گرفته بود، سردتر از زمستانی بود که شب و روز در فضای چادرشان چنبره زده بود.
منیره، سخت از دوری پدر رنج می برد، نازک دل و بهانه گیر شده بود، او در این زمان که به محبت پدرانه ی بیشتری نیاز داشت، ناباورانه یتیم شد. سخت تر، این که منیره می خواست به دبستان برود، منیره هم دوست داشت پدرش برایش کیف بخرد، کتاب بخرد؛ مشق هایش را نشانش بدهد و او را غرق در بوسه کند.
ملکه از دلتنگی بچه هایش دلتنگ تر شده بود و مویه های مادرانه اش را برای غربت آینده ی فرزندانش سر می داد، او بر خلاف مشکلاتی که پیش رو داشت تا آخرین لحضه ی حیاتش از هیچ تلاش برای خشنودی فرزندانش فرو گذار نشد.
ملکه اصلاً دوست نداشت، که نزد بچه هایش گریه کند. او سرپرست خانواده ای بود که می بایستد در آن ایّام حساس، رسالت انقلابی و ارزشی خون ریخته شده ی همسرش را برای فرزندانش متجلی می ساخت. فرزندانی که بعد از شهادت پدرشان، میراث دار عزّت و آزادگی وی به شمار می آمدند.
خانواده یملکه تا چهلمین روز درگذشت شهید عبدالحسین ولیزاده در میشخاص بودند، بعد از این ایام، مهاجران مهران به همراه سایر آوارگان ایلامی به اردوگاه شهید بهشتی «کانون» برگشتند.
تا سال 1368 مهاجران شهر مهران در اردوگاه شهید بهشتی «کانون» بودند وبعد از ایام در قسمت شرقی شهر ایلام به وسیله ی بنیاد امور مهاجرین جنگ تحمیلی،شهرکی، برای مهاجران مهران احداث شد؛ که به شهرک نام گذاری شد ومهاجران مهران در آن جا اسکان یافتند.
منیره، بیش از حد به پدرش وابسته بود. او کم کم پذیرفت که باید سایه ی کم رنگ شده ی پدر را در آینه ی ذهن مادرش جستجو کند. منیره، هنگامی که در شهرک هجرت در کنار مادرش زندگی می کرد، اوقاتش فراغتش را با هنر و ادبیات پر می کرد او به همین خاطر سعی می کرد با قرائت یادداشت ها و دکلمه های و دلتنگی اش به نداهای درونی خود پاسخ داده و در لوای کلماتی بی جان شعر و شعوری تازه بیافریند.

خمیر مایه ی دکلمه ها و آثار منثوری که منیره در همایش ها و سوگواره ها، شب شعر ها یا دیگر مناسبت های ویژه بر زبان می راند، دردبود و درد! دردی که در نهایت، آدم ها را شاعر می کنند.

 

شهادت منیره ولی زاده- قسمت چهارم

هنگامی که خانواده منیره به مهران بازگشتند، روحیات مردم در اوج بود، شور و شوق زندگی تازه ی از سر گرفته شده ی مردم، آن ها را به تلاش و کوشش مجدد وا می داشت، همه با جدیت تمام به کارهای کشاورزی و دامپروری و اقتصادی پرداختند. هنوز چند ماهی از استقرار آنها در مهران نگذشته بود که منیره مریض شد، اومدت یک ماه به حالت بی هوشی رفت طوری که قادر نبود حتی یک کلمه حرف بزند یا چیزی بخورد، منیره بعد از این مدت، خیلی دیر بهبود یافت و به این خاطر نتوانست در کلاس های درس حاضر شود.
در مهران هر سال که می گذشت وضعیت جسمی منیره نامناسب تر می شد او در فاصله ی این سال ها چندین بار در مدارس مهران ثبت نام کرد، ولی به علت بیماری نتوانست سر جلسات امتحان حاضر شود! از این رو موفقیت چشم گیری هم حاصل نکرد.
ماه های پایانی سال 1376 بود. منیره به علت جراحات پاهایش به تهران اعزام شد مادر منیره دوباره منیره را به یکی از  مراکز تخصصی درمانی تهران رسانید « خانم تو چطور این همه سال با دقت در نگهداری این خانم کوشا بوده ای!؟ چطور توانسته ای همه ی مشکلات جسمی این دختر را به حداقل برسانی، با این همه برخلاف تلاش ها و زحماتی که در این راستا متحمل شده ای دخترت متأسفانه تا شش ماه دیگه نمی تواند زنده بماند!!»
شادی چند لحظه پیش ملکه که ناشی از تشویق و ترغیب پزشکان و تحسین از زحمات وی بود یک باره به ترس و تشویش خاطر مبدل گشت، رنگ از صورت ملکه پرید.
دکتر! « مگر چی شده؟ این حرف ها را جدی زدی؟!»
" خانم ! من با کسی تعارف ندارم، واقعیت این است که پارگی شریان ها و رگ های خونی پاهای منیره دیگر قابل ترمیم نیستند متأسفانه کاری از کسی هم ساخته نیست"
دکتر! اگر او را به خارج از کشور ببرم، چی؟!
نه بی فایده است هر کاری که قرار است در آن جا صورت بگیرد این جا ما هم می توانیم انجام بدهیم.
پزشک متخصص، این ها را گفت و ملکه را تنها گذاشت. ملکه کنار تخت منیره رفت، بغض گلویش را می فشرد. شیرزن تنهای ایل، کلافه شده بود، افکارش کاملاً پریشان شده بود او در حالی که به حرف های پزشکان فکر می کرد منیره رشته افکارش را برید:
مامان! دکترها چی گفتن؟
هیچی عزیزم در مورد سابقه ی بیماریت پرسیدند. این که کی مجروح شدی و دردت از کی زیاد شده!
منیره هم فکر کرد که مادرش واقعاً راست می گوید. ملکه دوباره غرق در افکارش شد، غرق در این افکار که چه کسی می تواند به او کمک کند و آخر این که چگونه می تواند بهبودی منیره را به دست آورد.
ملکه بعد از گذشت چند روز از تهران به ایلام برگشت و همان روز هم روانه ی مهران شد، او هر بار که برای معالجه ی منیره از تهران بر می گشت، امیدوار بود، اما این بار بر خلاف دفعات قبل، ملکه دیگر نمی توانست اندوه بزرگش را از نگاه دیگران پنهان بدارد.
به محض برگشتن ملکه از تهران، کبری هم متوّجه اندوه بزرگی در وجود مادرش شده بود، تا این که شب هنگام ملکه کبری را صدا زد و در حالی که اشک از گونه هایش می ریخت گفت: « کبری! دکترها ناامیدم کردن! میگن منیره شش ماه دیگه بیشتر نمیتونه زنده بمونه!»
مامان! « این حرفا چیه می زنی تو که همیشه امیدوار بودی، پس باز هم امیدوار باش، مرگ و زندگی دست خداست، دکتر یه وسیله ست. اصل خداست، پناه بر خدا.
حدود چهار ماه از آن روزهای سخت و جانگزا که هر دقیقه شان مثل یک سال می گذشت با سنگینی تمام سپری شد، یک روز صبح منیره به مادرش گفت: « مامان دیشب خواب عجیبی دیدم»
"چه خوابی دیدی عزیزم!"
خواب دیدم که دو نفر از سادات پای تخت خوابم ایستاده بودند، بابا هم بالای سرم بود آن دو سیّد از من خواستن که از جایم بلند شوم، ولی من گفتم که نمی توانم بلند شوم! اونها باز اصرار کردن که ما بهت میگیم پاشو دوباره گفتم من نمی توانم از جایم بلند شوم! شما از بابام بپرسید او هم میدونه که من نمیتونم رو پاهام بایستم که در این لحظه بابام گفت منیره، دخترم! به حرفاشون گوش بده. بنابراین سعی کردم که از جایم بلند شوم وقتی داشتم قدم بر می داشتم انگار زمین زیر پام مثل اسفنج نرم بود آن دو سید دوباره به من گفتند حالا دنبالمون راه بیفت من هم دنبالشون راه افتادم! خیلی راه رفتیم از شادی این که داشتم برای اولیّن بار راه می رفتم در پوستم نمی گنجیدم، همه چیز توی آن خواب برام تازگی داشت تا این که به یک خونه ی قشنگ رسیدیم، خونه ای که مثل یک کاخ بود، روشن و زیبا، پر از پنجره های بزرگ و دیدنی، من پرسیدم: این خونه ی کیست که اینقدر قشنگه؟ که اون دو تا سیّد در جوابم گفتن منیره! این خونه مال توست! من هم گفتم پس بذارید همین جا بمونم، این جا خیلی خوبه! ولی سادات هم راهم گفتند نه! منیره. تو باید دوباره با ما به همون جای اولی برگردی. از بابت این خونه هم خیالت راحت باشه، این خونه مال توست؛ حالا بیا برگردیم قول میدیم، یک هفته ی دیگه، دوباره تو را به خونه ت برگردونیم!!...
ملکه بعد از اینکه به حرف های منیره گوش داد، گفت:«عزیزم! خیر باشه ان شاءالله. خواب خوبی دیدی، پناه بر خدا؛ این خواب ثمره ی نیک نمازها و روزه هاته.»
منیره نمی دانست مادرش قبل از او خوابش را برایش تعبیر کرده اند! او باز ادامه داد
مامان! من میدونم می میرم
خدا نکنه عزیزم، دشمنت بمیره این حرف ها چیه میزنی تو که خواب خوبی دیدی، چرا بد به دلت راه میدی.
منیره کبری را صدا زد وگفت کبری بیا کارت دارم، کبری نزد منیره رفت و پرسید منیره چی شده چکار داری؟ منیره گفت: «کبری بیا دست هاتو به شکمم بگیر، احساس می کنم یه چیز سفتی تو شکممه!»
کبری متعجب، دستش را به شکم منیره گرفت و با خنده گفت راست میگی احسای می کنم یه چیز سفتی تو دستممه احتمالاً قارچ باشه!! و هر دو با هم خندیدند منیره گفت:« کبری! فعلاً به مامان چیزی نگو چون که واقعاً من مامان را خسته کردم از بس که منو این دکتر و اون دکتر برده، دیگه کلافه شده، نفسش در آمده، اصلاً در این رابطه چیزی بهش نگو.»
" فردا همسایه ها برامون حرف در می آرن میگن اینها چقد بی تفاوت و بی خیالن، از بس به دختره کم توجهی کردن از پا درآمده!"
بالاخره کبری با حرف هایش منیره را متقاعد کرد که موضوع را به مادرش بگوید.
ملمه به محض شنیدن حرف های کبری با مشت گره گرده اش به سینه اش کوبید ونزد منیره رفت
-کبری چی میگه منیره؟
-منیره با خنده گفت:
-بازم فضوله برات فضولی کرده!!!
-منیره! جون بابات بگو بدونم چی شده؟
-هیچی نیست مامان ولم کن.
ولی ملکه دست بردار نبود او دستش را به شکم منیره گرفت و متوجه برآمدگی چیز سفتی در شکمش شد!! انگار دستش را به سیم لخت شده ی برق گرفت، عجب!
-این سفتی مال چیه؟
مامان! بی خیال باش من دیگه حوصله ی دارو و دکتر ندارم!
-فردا می برمت دکتر، ان شاءالله چیز مهمی نیست.
-من که نمیام، حوصله داری!
دکتر رضایی بعد از معاینه ی منیره به ملکه گفت:« خانم ولیزاده! این جا امکاناتش خیلی محدود است؛، باید دخترتان را به یکی از مراکز درمانی ایلام ببرید که آن جا سونوگرافی از او به عمل آورند.»
منیره صبح روز بعد آماده ی رفتن به ایلام شد، به محض حضور ملکه و منیره در بیمارستان امام خمینی (ره) ایلام بعد از انجام سونوگرافی، پزشکان آن بیمارستان متفّق القول شدند که باید قبل از هر چیزی سی تی اسکن از ناحیه ی شکم منیره انجام شود.
با توّجه به این که آن روز پنج شنبه بود و روز بعدش هم شهادت امام رضا (ع)بود، به ناچار، انجام سی تی اسکن را به روزشنبه، یعنی دو روز بعد موکول کردند.
ملکه و منیره بعد از ترک بیمارستان امام خمینی (ره)به سمت بنیاد جانبازان ایلام به راه افتادند، کارکنان بنیاد جانبازان به خوبی از ملکه و منیره پذیرایی کردند.
«خوب منیره خانم! بگو چطور شد که تصمیم گرفتی به ما سر بزنی؟»
برای خداحافظی اومدم!
برای خداحافظی! به سلامتی می خوای خونه ی خدا بری؟
بهتر از خونه ی خدا.
کجا؟
پیش خدا، پیش بابام!!
منیره خانم! این حرف ها چیه می زنی؟
راست میگم واقعاً برای خداحافظی اومدم!
با شنیدن این حرف ها از جانب منیره، همه ی کارکنان بنیاد جانبازان که دور ملکه و منیره حلقه زده بودند، ناراحت شدند.
«نه! این جوری نیست ان شاءالله که باز هم سلامتی ات را به دست خواهی آورد، نگران نباش.»
ملکه .منیره بدون این که به نتیجه ی مثبتی برسند، دوباره راه مهران را در پیش گرفتند، دلهره ای عجیب، وجود ملکه را فراگرفته بود منیره نیز به شدت احساس درد می کرد، اگر چه ملکه خیلی از این دلهره ها را تجربه کرده بود، اما او در حقیقت با راز ونیازش بود که به آرامش قلبی می رسید، دعا، همیشه اولین پناهگاه ملکه بود.
حوالی ساعت سه بعد از ظهر بود که کبری به خانه برگشت و هنگامی که کبری از منیره پرسید: نتیجه ی سونوگرافی و سی تی اسکن چه شد؟ منیره همه چیز را برایش توضیح داد.
کبری وقتی متوجه بدحالی منیره شد از او پرسید آبجی! چرا ناراحتی؟
" صبح که سونوگرافی از من گرفتند، احساس درد زیادی کردم شاید به این علت که پرستاران به محل برآمدگی شکمم فشار آوردن این جوری شدم".
ان شاءالله خوب می شوی نگران نباش، فعلاً باید صبر کنی تا روز شنبه ببینیم چه پیش می آید.
-"مامان! من و زهرا میریم خونه ی لیلا"
منیره از خانه بیرون زد او به همراه زهرا به خانه ی یکی از اقوامش که یک زنبیل منجق کاری برای زنش بافته بود، رفت. به این نیّت که شاید آن زن بچّه دار شود!
منیره بعد از این که زنبیل بافته شده اش را به لیلا هدیه کرد دوباره نزد صغری، دوست دیگرش رفت و حوالی ساعت نه شب بود که برگشت.
منیره وقتی داخل خانه شد کبری داشت حیاط خانه را آب و جارو می کرد هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که زهرا جیغی کشید و گفت:« کبری بیا منیره حالش بد شده!» کبری پرسید:« منیره که همین الان به اتاقش رفت» زهرا سراسیمه جواب داد:« نمیدونم، بیا تو ببین چش شده!»
کبری نزدیک منیره آمد.
منیره چرا این طوری شدی؟
منیره در حالی که از شدّت درد به خودش می پیچید، گفت:
نمیدونم، نمیدونم، تمام بدنم درد می کنه!.
منیره در خانه باز به شّدت احساس درد و ناراحتی می کرد، طوری که تا صبح نتوانست یک لحظه چشمانش را روی هم بگذارد.
صبح اول وقت کبری به سراغ منیره رفت و احوالش را جویا شد منیره گرفت:
« کبری! اصلاً حالم خوب نیست!»
-کبری! «من به فاتحه یکی از اوقوام میرم و زود بر می گردم، حواست به منیره باشه»
به محض این که ملکه خانه را ترک کرد منیره شروع به استفراغ کرد، کبری بالای سرش بود منیره رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود! منیره بی حال روی تختش دراز کشیده بود.
-چی شده چرا داد و بی داد می کنین؟
-عمو حیدر! منیره حالش خوب نیست.
منیره آن قدر از شدت درد می نالید که می گفت: « دست به پاهم نزنید!» پاهایی که 17 سال بود کوچک ترین حس و تحرکی نداشتند، تا این که خانمی از بستگان شهید عبدالحسین و ملکه که در کلینیک درمانی مهران مشغول خدمت بود با اورژانس آن جا تماس گرفت و تقاضای یک دستگاه آمبولانس کرد.
 
پرستاران بخش اورژانس مقدمات کار را برای انجام سی تی اسکن از منیره فراهم کردند، آن ها ابتدا محلول لازم را برای خوراندن منیره در لیوانی ریختند ولی منیره رغبتی به خوردن آن نداشت و از آن نفرت داشت، با این اوصاف او مجبور بود مقداری از آن محلول را به زور هم که شده، بنوشد.
منیره در زیر دستگاه سی تی اسکن بیمارستان امام خمینی(ره) ایلام قرار گرفت، ملکه در کنارش بود او با وجود احنمال خطر بروز اشعه در آن اتاق، یک لحظه منیره را تنها نگذاشت! هنگامی که منیره درازکش در زیر دستگاه قرار گرفت دو بار این جمله را با صدای بلند سر داد: آخ بابا، آخ بابا و دیگر هیچ حرفی نزد.
ملکه با شنیدن آخ بلند منیره سراسیمه پرسید:« منیره! چی شده؟ » ولی از منیره جوابی نشنید ملکه دوباره صدا زد: « منیره ! منیره!» باز هم جوابی نشنید ملکه دست به پیشانی منیره گذاشت، داغ داغ بود. دست به سرش گرفت سرش هم داغ بود بعد از انجام سی تی اسکن دوباره منیره را در بخش اورژانس بستری کردند.
منیره اگر چه چشمانش باز بود ولی قادر به تکلم نیود، او هنگامی که روی تخت بخش اورژانس دراز کشیده بود، ملکه متوجه شدکه منیره آرام آرام گریه می کند و اشک از گوشه ی دو چشمش جاری می شود- حشمت سلمانی پور هم کنار آن ها بود-
-" دخترم! چرا گریه می کنی؟"
منیره جوابی نداد. حالت عجیبی در وضع جسمی منیره به وجود آمده بود هنوز همه چیز در حد حدس وگمان بود. منیره تبش خیلی بالا بود و پایین نمی آمد، چندین ساعت بدین منوال گذشت او هم چنان بی حال و ساکت روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود.
کبری با دیدن منیره و وضعیتی که برای خواهراش به وجود آمده بود گریه افتاد.
کبری برای آخرین بار منیره، مونس همیشگی اش را غرق در بوسه کرد، او باید به ناچار از یادگار روزهای تنهایی اش دوری می کرد. منیره ی مهربان، دیگر نمی توانست به محبت های بی دریغ خواهراش کم ترین پاسخی بدهد.
کبری و منیره نه تنها دو خواهر بلکه دو دوست، دو هم دل و دو مونس بودند، آن ها دو یاس صبور بودند که در شادی ها و تلخی های زندگی، غمخوار هم بودند.
کبری، منیره را دیوانه وار دوست می داشت و به او عشق می ورزید، حالا وقتی که می دید مونسش حتی نمی تواند پلک هایش را بر هم بزند سخت ناراحت و غمگین بود.
در پیچ و تاب مسیر ایلام تا مهران، کبری که همراه یکی از خاله هایش بود چند لحظه روی صندلی مینی بوس خوابش گرفت.
-کبری! شکلات نمی خوری؟!
-نه عزیزم! نمی خورم.
-کبری! بخور.
این صدای منیره بود که در خواب به کبری شکلات تعارف می کرد. کبری به محض این که از خواب پرید بیشتر ناراخت شد و دوباره به گریه افتاد، بغض هم چنان سینه ی مجروحش را می فشرد.
مسیر 90 کیلومتری ایلام تا مهران انگار، چند دقیقه سپری شد.کبری به محض این که به خانه رسید با بیمارستان امام خمینی(ره)ایلام تماس گرفت و احوال منیره را از مادرش جویا شد.
« منیره باید دوباره به اتاق عمل برود»
هنگام بی هوشی منیره در اتاق عمل، دکتر فداخواه پزشک معالج وی متوجه شد که آپاندیس منیره پاره شده وبرآمدگی شکمش در تلنبار شده ی جراحت و عفونت سال های گذشته در ناحیه ی پاهای اوست که این عفونت در خون وی نفوذ کرده و تمام بدنش را در برگرفته است! منیره بعد از آن عمل جراحی، مدت 5 روز در حالت اغما بود و در بخش مراقبت های ویژه( ICU)نگهداری شد.
ملکه در بخش مراقبت های ویژه( ICU) تنها کنار تخت منیره نشسته بود،ملکه خاموش و ساکت، واپسین نفس های سست و بی رمق منیره را نظاره می کرد.
او تمام حواس و نگاهش را معطوف به تصویر نمایشگر دستگاه بنت ضربان قلب منیره کرده بود، ملکه اگر چه سواد زیادی نداشت امام از هوش و ذکاوت بسیار بالایی برخوردار بود.
تا این که کم کم متوجه خطوط مقطع نوار مغناطیسی نمایشگر بنت ضربان قلب منیره شد. دست های منیره را در دستش فشرد:
" چقدر دست های این دختر، سرده!!"
ثانیه های آخر بود و دستگاه بنت با خطی قرمز رنگ بر مدار خطوط مقطع، کند و آرام حرکت می کرد، خطوط هی حرکت می کردند و هی حرکت می کردند که ناگهان آن خطوط مقطع در تصویر نمایشگر دستگاه بنت متوفق شدند و دستگاه از کار ایستاد. ایست!!
ملکه به خوبی متوجه شد که دستگاه از کار افتاد و فهمید که آفتاب عمر منیره به شب پیوست! اما همین طور سرجایش میخکوب شده بود، قدرت تصمیم گیری هیچ کاری را نداشت، اصلاً برای چند لحظه انگار سلول های مغزش از کار ایستادند.منیره پر زد!!
خیلی زود یکی از تکنیسین های بخش مراقبت های ویژه( ICU) درب اتاق را باز کرد. او بدون معطلی نگاهی به تصویر نمایشگر دستگاه بنت ضربان قلب منیره انداخت، پای برگه علائم حیاتی منیره چند نوشت، سپس نگاهی به ساعتش انداخت.
ساعت از یک بامداد هم گذشته بود و تکنیسین بخش مراقبت های ویژه( ICU) یه ملکه رو کرد و خیلی کوتاه و مختصر گفت:
-خانم! بیا بیرون!
-چرا؟
-حالا بیا بیرون برات می گم!
-نه خان! بیرون نمیام. میدونم منیره تموم کرده، به خدا داد و فریاد نمی زنم فقط اجازه بده که چند دقیقه با منیره خلوت کنم، بعد خودم میام بیرون.
همه جای اتاق را سکوتی تلخ فرا گرفته بود. تکنیسین اتاق( ICU) بعد از اینکه دستگاه های تنفس مصنوعی و ابزارهای پزشکی متصل به منیره را از بدنش جدا کرد؛ منیره و ملکه را تنها گذاشت.
دیگر پایان ِ راه بود. پایان 17 سال زجر و محنت مادر و دختر، پایان ِ چراغ خاموش عمر منیره، پایان ِ17 سال راه نرفته ی منیره، پایان ِ پرستاری ملکه، پایان ِ پوست انداختن های منیره، پایان لبخند های لیمویی، پایان ِ ولی منیره تنهاست،؛ پایان ِ من هر جا می روم منیره با من است.
 ملکه، لبانش را بر لبان تفتیده و خشک منیره نهاد. سپس او را یک ریز غرق در بوسه کرد، آن گاه بغض، ابر اندوهش را به گریه کشاند و گریست، آن قدر گریست که صورت منیره خیس گریه اش شد: « دخترم! بخواب دیگر آسوده باش، برای همیشه آسوده باش، عزیزم! برو پیش بابات، برو بهش بگو که عزیزم! برای اولین بار آرام بخواب...»
ملکه با شهادت عبدالحسین، نیمی از وجودش را در خاک گذاشت و با رفتن منیره نیم دیگرش را باید به خاک می سپرد.
ملکه ملحفه ی منیره را به رویش کشید و هم زمان با این کار، ملحفه ی سپیدی را نیز به روی خاطراتش با دختر دوست داشتنی اش کشید" بدرود!"
بدرود ای سپید! بدرود ای سپیدی که در ورای تو سیاهی ِ تلخی موج می زند، ای سپیدی که برای همیشه بر روزنه امیدم، تیرگی فردا را پر رنگ پر رنگ به انتظارش نشسته ای. بدرود!
پس از انتقال پیکر شهید منیره به مهران، ابتدا، وی را برای دقایقی در اتاق استراحت منزلشان نگه داشتند، سپس پیکرش را به مزار شهدا در جوارامام زاده علی صالح،در بخش صالح آباد منتقل کردند، در آنجا نیر همه ناراحت و ماتم زاده برای منیره گریه میکردند، درست عین لحظه ای که پدرش عبدالحسین به شهادت رسیده بود، این دومین عضو خانواده ی ولیزاده بود که مظلومانه ندای شهادت را سر می داد.

 

 « وصیت نامه» 
« انّ مع العسر یُسراً» 
بعد از هر سختی‌ آسانی‌ هم هست.

ای کسانی که مأمور دفن من خواهید بود مرا در تابوت سیاهی قرار دهید تا مردم بدانند روسیاه بوده ام. دستانم را باز بگذارید تا مردم بدانند از این دنیا هیچ چیزی با خود نبرده ام. پاهایم را باز بگذارید تا مردم  بدانند با این پاها کاری نکرده ام. چشمانم را باز بگذارید تا مردم بدانند چشم انتظار بودم. تکه یخی بر مزارم بگذارید تا با اولین طلوع خورشید آب شود و به جای پدرم برایم گریه کند.

76/09/18 سه شنبه   
ساعت 8:30 شب

دسته بندی

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.