شهید مریم امین پور

ایشان در سال 1323 در دامان خانواده ای متدین،در روستای ((ایران خواه)) به دنیا آمد.خانواده ی او کشاورز بودند که زندگی را به سختی می گذراندند.

از همان دوران کودکی به پدر و مادرش کمک می کرد و این روحیه ایثار و گذشت او را بسیار مهربان و با عاطفه و متواضع کرده بود،او با بریدن تعلق از ظواهر فریبنده ی دنیایی و پیوستن به معنویات،پایان زندگی خود را شهادت قرار داده بود و با بهترین ارمغان که ((عند ربهم یرزقون))می باشد، به بهشت­برین با دریایی از انعام و اکرام پا گذاشت.او به دلیل نبود امکانات و فقر و محرومیت از بهره­ی تحصیلات محروم ماند.

بعد از چندی با مردی پرهیزگار ازدواج کرد و آن ها در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی،شهر سقز را برای سکونت برگزیدند او در کانون گرم خانه و خانواده مشغول به شغل خانه داری شد و هم چنین با توجه به تجربیاتی که در کار مامایی و شکسته­بندی داشت خود را وقف خدمت به مردم نمود.اویکی از هواداران انقلاب اسلامی بود.با همه وجود  به انقلاب اسلامی عشق می ورزید.خانواده ی پدر این زن با ایمان در روستای((دولت قلعه))زندگی می کردند،مریم به دلیل محبتی که به آنان داشت،مرتب در فاصله سقز و دولت قلعه در رفت وآمد بود و

 

برای سرکشی از ضد انقلاب وارد روستا می شوند،ساعاتی بعد،جمعی از نیروهای سپاه هم که در تعقیب دشمن بوده اند به روستا می آیند،درگیری شدیدی بین ضد انقلاب و نیروهای اسلام رخ می­دهد،دشمن که از ابتدا حدس زده اند ممکن اساس،مورد تعقیب قرارگرفته باشند،در مواضع از پیش مشخص شده مستقر می گردند و به محض ورود پاسداران و پیشمرگان مسلمان کرد،آن ها را به گلوله می بندند.جمعی از نیروها به شهادت می رسند و تعدادی زخمی می شوند.حضور دشمن مانع از خروج زخمی ها می گردد.هر لحظه بیم آن می رود که مجروحین به شهادت برسند یا توسط ضد انقلاب به گروگان گرفته شوند،شدت درگیری در حوالی منزل پدر مریم بیشتر از دیگر جاهاست.او آرام و قرار ندارد،او اگر سلاحی در اختیار داشت،بدون درنگ به کمک نیروهای سپاه می شتافت و قلب سیاه دشمن را نشانه می رفت،اما افسوس چنین امکانی برای او وجود نداشت.با خود می اندیشید و از خود می پرسید آیا باید دست روی دست گذاشت و منتظر بود،یا باید کاری کرد؟لذا تصمیم می گیرد به کوچه برود و هرکاری می تواند انجام دهد،پس او با پدرش به بیرون منزل رفته و به یاری مجروحین می روند.آن ها در منزل خود به نیروهای اسلام پناه می دهند و در منزل به مداوا و بستن زخم ها و جراحات آن ها می پردازد.

مریم چون شیر زنی بی مانند حفظ و حراست مجروحین و رزمندگان همراه آن ها را به عهده می گیرد و ایثارگرانه به مراقبت از آن ها می پردازد.

دشمن ساعاتی بعد از درگیری،اقدام به ترک روستا می کند و مریم با راهنمایی رزمندگان اسلام مسیری را نشان می دهند  که برای رسیدن به مقر خود امن ترین مسیر بود و نیروهای با وسایل و مجروحین به سلامت به مقصد رسیدند.

فردای آن روز که مریم مشغول پخت نان برای خانواده و فرزندانش بود که تعدادی از عناصر زخم خورده ی ضد انقلاب به منزلش یورش می برند.

یکی از آن ها سوال می کند:مریم تویی؟

او جواب می دهد:بله.

یکی از ضد انقلاب ها می گوید:دیروز از سقز آمده بودی که به پاسداران [امام]خمینی(ره) کمک کنی؟

مریم می گوید:من به آن ها کمک نکرده ام، شما دیروز با آن ها درگیر بودید.

او در حالی که مریم را زیر مشت ولگد می گیرد،می گوید:حالا دیگر برای پاسداران دلسوزی می کنی و مجرحان و افراد دشمن را مداوا می کنی؟سیرشان می کنی و شب ها آن ها را از روستا خارج می کنی. ­مزدور! بعد هم ادعا می کنی کاری نکرده ای، بلایی سرت بیاوریم که برای همیشه عبرت شوی.

پدرش وقتی گستاخی آن ها را می بیند فریاد می زند زدن یک زن هنر نیست اگر راست می گویید سراغ من بیایید.

آن ها که از سخنان این مرد غیور ناراحت شده بودند،به سراغ او آمده و او را به باد کتک می گیرند.کسی جرات دخالت نداشت،چرا که دیگر از کسی کاری ساخته نبود.

بچه های خردسال مریم در حالی که به شدت به مادرشان چسبیده اند،گریه می کردند.گرد و غبار سرو صورتشان را پوشانده بود  و با سیل اشک آغشته شده بود.ضد انقلاب پدر و دختر را دست بسته بیرون می برند.حرکات و اعمال دیوانه وار آن ها قدرت تصمیم گیری از آن ها را گرفته بود.نمی دانستند که چگونه رفتار می کنند؟وحشت و اضطراب سراسر روستا را فرا گرفته بود.یکی از افراد دشمن پیرمرد را هل داد و دوباره داخل منزل برد و بعد از مدتی تنها خارج شد.همه ی چشم ها مبهوت و نگران به خانه پیرمرد دوخته شده بود،فرمانده ناجوانمرد به آر.پی.جی زن دستور آتش داد.گلوله شلیک شد و خانه ویران.جسد پیرمرد زیر آوار دفن شد و روحش به آسمان پیوست.

مریم ناله می کند و ضجه می زند و به رفتارهای وحشیانه آن ها اعتراض می کند،افراد ضد انقلاب وقتی ضجه و اعتراضات خاموش نشدنی مریم را می شنوند،با کینه ی قبلی که از او در دل داشتند،تصمیم می گیرند او را تیرباران کنند،اما مردم اجازه  نمی دهند.

سرانجام او راهمراه بچه هایش کشان کشان از روستا خارج می کنند و طفلی معصوم در آغوش مادرش از بس گریه کرده از وحشت بی حال شده یکی از افراد ملعون طفل را با بی رحمی از آغوش مادر کنده و به خواهرش تحویل می دهند.

ناله های مریم به جایی نمی رسد،دشمن می خواهد او را به جای نامعلومی ببرد و تیر باران کند.

مریم بر روی زمین نشست،آن ها را قسم داد،اما آن ها که هیچ به هدا اعتقاد نداشتند توجه نمی کنند.لحظات برای مریم و فرزندانش به تندی سپری می شد،نگاه مریم به دو طفل معصومش است.

بچه ها که در فاصله دو متری مریم قرار دارند غرق اشک اند.هرچه مادر و دختر التماس کردند بی فایده بود؛چون آن حیوانات وحشی صدای آن ها را نمی شنیدند.

سرانجام گلوله دشمن قصاب سینه این مادر فداکار را شکافت و زمین تفتیده را سیرآب کرد و بچه ها مظلومانه پرپر شدن مادر را نظاره می کردند.

آری تاریخ کردستان پراست از حوادث تلخ و خونبار عاشقانی که جرم­شان دفاع از اسلام و انقلاب بود و حاضر نبودند زیر بار زور دشمن بروند.

خدمتگذارمردم:

نام مریم برای مردم روستایدولت قلعهنامی آشنا بود.مریم همان کسی بود که در سخت ترین شرایط کنارشان  بود.او تمام تلاش خود را برای رفع آلام و کاهش دردهای مردم به کار می برد.در آن زمان،امکانات بهداشتی و مراکز درمانی در آن طرف وجود نداشت،پدرم حرفه ی بهیاری داشت،مادرم هم کار مامایی انجام می داد،این زن و شوهر کسانی بودند که دایم مردم انتظار آن ها  را می کشیدند،تا مرهمی بر زخم های آن ها باشند.

پدر و مادرم با پای پیاده روستا به روستا می رفتند،به گرما،سرما و خستگی راه توجه نمی کردند و تمام تلاش خود را برای خدمت به مردم به کار می بردند.

آن ها چون خادمی راستین خدمتگزار واقعی مردم بودند.