طاهره عاملی متولد 1340 - دومین فرزند خانواده
فرزند شهید طوبی تاجریزی ، ساکن مشهد و شاغل در ناحیه 4 آموزش و پرورش دبستان افرا
- از اخلاق فردی ایشان بگویید.
دائما تسبیح صلوات برای تک تک ما ختم می کردند. بیشتر اوقات بی کاری شان، برای پدر و مادرشان نماز می خواندند. از نظر عاطفی مهربان و صمیمی و با گذشت بودند و همیشه به ما توصیه می کردند که : « در زندگی با گذشت و مهربان باشید و کینه به دل نگیرید» و ما را به انجام کارهای هنری خیلی تشویق می کردند.خودشان هم علاقه عجیبی به کارهای هنری داشتند. در تابستان حاضر نبودند ما را بیکار ببینند به گلدوزی، خیاطی تشویق مان می کردند. خودشان با دست گلدوزی انجام می دادند و شیرینی درست می کردند، به ما هم می گفتند: « بیایید بنشینید و یاد بگیرید و این هنرها در زندگی به کار خواهد آمد. »
برای هر کدام از ما جانمازی با دست شان دوختند و به عنوان هدیه به هر کدام دادند و گفتند: « این را به عنوان یادگار داشته باشید تا هر وقت که نماز بخوانید یادی بکنید . »
علاقه ی وافر به پرورش گل و گیاه داشتند و دائما به آن ها رسیدگی می کردند. می گفتند: « آن ها هم نیاز به محبت دارند،عاطفه دارند و می فهمند و گاهی دیدم که با گل ها صحبت می کردند و اعتقاد داشتند که گل ها و گیاهان می فهمند.
بعد از شهادت ایشان، کسی را آوردند که باغچه را باغبانی کند. هر چند او باغچه را کاشت اما به جای گل و گیاه، چند بوته علف سبز شد.
عزیمت به سفر
موقع خداحافظی برای راضیه که بزرگ ترین فرزندشان در خانه بود، ابراز نگرانی می کردند. راضیه در همان شبی که مادر می خواستند فردایش به مکه بروند، خواب بدی دیده بود که از آسمان برف سیاه رنگی می بارد و همه سینه می زنند. وقتی برای من تعریف کرد، گفتم چون فکرت ناراحت بوده این خواب را دیده ای، مسئله ای نیست.
- آیا موقع رفتن به مکه از ایشان حرکتی دیدید که بتوان تعبیر کرد که از شهادت خود خبر داشته اند؟
قبل از رفتن به مکه، می خواستیم شیرینی درست کنیم ولی اجازه ندادند و گفتند: « برای این که زحمت شما نباشد همه ی این کارها را خودم انجام داده ام. »
همچنین قبل از این که حرکت کنند به ما گفتند: « چون می خواهم در آن جا فقط زیارت بکنم، بیایید برویم بازار از همین جا برای هر کدام تان به عنوان یادگاری هدیه ای بخرم که از من داشته باشید. »
- اگر از زمان شهادت ایشان تا وقتی که جسد ایشان را آوردند خاطره ای د ارید، بفرمایید .
در مراسم استقبال از پدر، همه ی ما تصمیم گرفتیم که اصلا گریه نکنیم تا پدر غصه نخورند و خداوند هم به همگی ما صبری داد که باعث تعجب همه از جمله پدرم شده بود .
شبی که جسد ایشان را می خواستیم فردایش تشییع کنیم، مادرم را خواب دیدم که پارچه ی سفیدی را روی شانه ام انداختند و گفتند: « مادر یک بار دیگر متولد شدم. » و یک چیزی مثل یک دفترچه نشانم دادند و گفتند: « این شناسنامه ی من است.»
همین خواب باعث شد آن روز آرامشی به من دست بدهد.
- اگر خاطره ای از مراسم تدفین شان دارید بفرمایید .
برای تشییع ایشان به معراج شهدا که رفتیم، دیدیم گویا مردم از تمام نقاط بیرجند آمده اند. خانم ها می آمدند جلوی جنازه و تقاضا داشتند یک تیکه از لباس یا کفن ایشان را تبرکا از ما بگیرند. برروی تابوت و عکس شهید دست می کشیدند و اشک می ریختند. مثل جایی که زیارت کنند عمل می کردند.