حمیـد عاملی – تنها پسر و سومین فرزند خانواده

حمیـد عاملی – تنها پسر و سومین فرزند خانواده ، متولد 1343

  • در خدمت فرزند شهید طوبی تاجریزی هستیم خودتون رو معرفی کنید؟

به نام خدا -  حمید عاملی هستم فرزند شهید طوبی تاجریزی من مشاور روانی مرکز آموزشی هستم و فوق لیسانس کودکان استثنایی هستم .

 

  • شما چه واکنشی نسبت به شهادت مادرتان داشتید؟

سالی که مادرم به مکه  می رفتند، من در بیرجند تنها بودم. خواهرانم  مشهد رفته بودند. حدود ساعت های ده صبح بود که خاله پدرم آمدند  و گفتند:«  مثل این که در مکه شلوغ شده و اتفاقی افتاده است  و ظاهراً عده ای از بین رفته اند.»   پرسیدم:  « چرا ناراحتید؟ »  گفتند: « چون آنها مکه رفتند  و خدا بزرگ است  من نمی دانم چه اتفاقی خواهد افتاد »  

 حدود ساعت دو بعد ازظهر  در کوچه تنها نشسته بودم،  اخبار اعلام کرد که تعدادی از حجاج خانه خدا به شهادت رسیده اند. اسم مادرم هم جزو اسامی شهدا بود. یک روز بعد خبر آمد که پیکر شهدا پیدا شده است . با پدرم که تماس گرفتم، ماجرا را تعریف کردند.   

 

  • آخرین دیدار شما  با مادرتان کی بود ؟

همان موقع که برای رفتن به مکه،  بدرقه شان می کردیم.  

 

  • خاطره ای دارید ؟ 

  حدود سه ماه قبل از این که به مکه بروند، من  به عنوان  معلم  در تربت حیدریه زندگی می کردم . یک شب خواب دیدم پدر و مادرم به مکه رفته اند. مدتی گذشت ، پدرم تنها برگشتند. در عالم رویا  از ایشان پرسیدم : « چرا تنها آمده اید ؟»  پاسخ دادند : « ایشان مریض شدند و همان جا ماندند.»   

 این خواب را به یاد داشتم تا روزی که رفتند . با خودم گفتم: «  نکند خوابم درست تعبیر شود ! » این گذشت ، تا روزی که اعلام کردند که مادرم جزو مفقودین هستند. من باور نکردم.  

    

  • وقتی عازم مکه بودند چه توصیه هایی به شما و خواهرهای تان داشتند ؟

 همان توصیه های همیشگی: « خدا را به یاد داشته باشید، نماز را اول وقت بخوانید »  

 

  •  آیا از شما در  انجام کارهای خانه کمک می گرفتند؟

 کارهای خانه را بیشتر انجام می دادم، کارهای خارج از منزل را من می توانستم با استقبال بیشتر انجام دهم. البته ایشان تفاوتی بین فرزندان قائل نبودند.  

 

  • نسبت به امور تحصیلی شما چطور برخورد می کردند ؟

    مادرم  تحصیلات  بالایی نداشتند ولی علاقه  بسیاری داشتند که ماهها تحصیل کنیم و پیشرفت خوبی داشته باشیم .هر وقت از نظر درسی رتبه ای کسب می کردیم یا نمره ی خوبی می گرفتیم ما را تشویق می کردند .   

 

  • تا چه حد شما را به انجام فرایض دینی تشویق می کردند ؟

  خیلی زیاد و تاکید  داشتند که نماز اول وقت را به جماعت در مسجد بخوانیم .

  

  • بهترین و شیرین ترین خاطره ای که از بودن با مادر و خانواده دارید بفرمایید؟

بهترین خاطره ی من از خانواده، حاکمیت صمیمیت فراوان میان پدر و ماردم بود که به همه ی ما آرامش می داد. پدر و مادرم هیچ اختلافی با هم نداشتند.صبح زود برای ما نان سنگک می گرفتند و صبحانه را آماده می کردند.چادر سفیدی که مادرم موقع نماز بر سر می کرد و بوی گلاب می داد همیشه در خاطرم است.   

 

  • آیا بعد از شهادت ایشان را در خواب هم دیده اید؟

 بله ! اما همیشه ایشان را در خواب در حالی می بینم که زنده هستند و زمانی که بیدار می شوم فکر نمی کنم از بین ما رفته باشند . 

 

به منظور  پرهیز از اطاله ی کلام، از مصاحبه هایی  که با فرزندان ایشان به عمل آمده است، مشترکات تکراری حذف شد و تنها به برخی نکاتی که بیشتر جنبه ی آموزه دارد پرداخته می شود:

 

  • گلچینی از خاطرات  یادگارهای گلستان 

فاطمه  صغری  آمالی –اولین فرزند خانواده متولد 1336  هنگام شهادت مادر 29 ساله بودند

 

  •  آیا در مورد شهادت ایشان اطرافیان تان کسی الهام شده بود خوابی دیده بود ؟

در ارتباط با خوابی که خواهرم دیدند ولی اینکه ایشان به شهادت می رسند شهادت حق مسلم مادرم  بود. چون هم قبل از انقلاب و هم بعد از شروع انقلاب  ایشان خیلی زیاد علاقه به امام داشتند و در راهپیمایی ها با اجازه از پدرم شرکت می کردند. در آخرین راهپیمایی دو تا خواهر کوچکترم  که  دوقلو هستند همراه ما بودند.  برای راهپیمایی کنار بیمارستان همه نظامی ها با وسایل آماده شده و با ماسک بودند. یکی از برادرهایم که به انقلاب علاقه داشتند و مجبور بود در  پایگاه خودش باشد گفت خواهرها نروید که امروز دستور آتش داده اند.  مادرم گفت: « جان ما که از جان حسین عزیزتر نیست » 

 هنوز به معراج شهدا نرسیده بودیم  که دیدیم بله صدای رگبار گلوله بلند شد. ایشان خیلی نترس بود گفتند: « خونسرد باشید به یاد خدا باشید »  دوقلوها  5 سال بیشتر نداشتند و ما آخر صف بودیم بعد که شهید سندروس به شهادت رسید ما در کنار بدن او ماندیم که مردم رفتند داخل کوچه ها و ایشان  صحنه تظاهرات  را ترک نمی کرد. می گفتند: «  چقدر خوب است  که امام برای خواهران هم دستور بدهند که جبهه بروند. خانم ها اگر نمی توانند با اسلحه بجنگند، با شستن لباس رزمنده ها و کارهای پشت جبهه و... می توانند شرکت کنند» 

   بعد از مدتی خداوند این نصرت را به ایشان  داد که به مکه بروند و در آنجا به دنبال راهپیمایی که در ایران داشتند به خاطر دستور امام که برائت از مشرکین را واجب دانسته بودند شرکت کردند.

 

  • در رابطه با توصیه هایشان صحبت کنید .

حقیقتاً انسان با خدایی بودند و کوچکترین وقت برای ارتباط با خدا استفاده می کردند که می گفتند: «  مادرجان هیچ وقت بیکار نباشید، که تو بی کاری شیطان می آید و خدایی نکرده از راه خدا ما را دور می  کند.»  گفتم : « چیکار کنیم؟ » میگفتند: «  هر موقع بی کار می شوید  یک کاردستی انجام بدهید  یا هم ختم 14000 صلوات بگیرید و به یاد خدا باشید ،  خودشان هم مرتب بافتنی را کنار خودشان داشتند و یک ظرف پر دانه تسبیح داشتند یک ظرف هم خالی و صلوات می فرستادن و دانه ها را می توی ظرف خالی می گذاشتند. »    

 

  • اگر در   تحصیل یا اجرای وظایف خانه، دچار اشتباهی می شدید  چه نوع برخوردی رو با شما داشتند؟

 تذکر لفظی بود و تنبیه بدنی نبود و اون هم به صورتی بود که می گفتند: « من مادر شما نیستم » و مدت کوتاهی با ما صحبت نمی کردند. همین خودش برای ما  بدترین تنبیه بود چون به ما توجه زیادی داشتند. این مسئله که صحبت نمی کردند و با ما قهر میشدند و آن  هم کوتاه بود نه این که زیاد باشد.

 

  • از ویژگی های بارز اخلاقی شان بگویید چه ویژگی از ایشان به یاد دارید و بین آن ها کدام یک را شما بهتر دوست داشتید؟

تمیز بودن ایشان،  نه تنها ما بچه ها بلکه اقوام را هم تحت تاثیر قرار داده بود و بین فامیل، به  تمیزی و نظم و انضباط کاری  خیلی اهمیت می دادند  که هر وسیله ای از هر جا برداشته می شود سرجاش گذاشته شود.  از نظر  هنر، ایشان   یک سجاده ای دوخته بودند که الان  در  نمایشگاه تهران ها است.  مدت ها گم بود و از آن جا  نامه آمد که : «   برای این  که از ایشان  اثری  داشته باشیم  ما سجاده را نگه داشتیم.»  در کارهای هنری هم فعال بودند. بافتنی، گلدوزی، حتی شیرینی درست می کرد که در فامیل زبانزد بود. در کنار این ها صلوات را هم اهمیت می دادند. توصیه می کردند  که: «  اگر چیزی را میخواهید جایی بگذارید بسم الله الرحمن الرحیم بگویید و  وقتی نامه اعمال تان  را که به شما بدهند، چون در دنیا زیاد تکرار کردید در آن جا هم  بر زبان تان جاری خواهد شد  بسم الله الرحمن الرحیم  و این در نامه ی اعمال شما خیلی اثر دارد و ممکن است  خداوند از این راه شمارا  ببخشد.»

  به قدری نماز می خواندند  که می پرسیدیم: «  شما خسته نمیشید اینقدر نماز می خونید ؟»  میگفتند : «  نه چرا خسته شوم ؟  در ارتباط با خدا خستگی معنا ندارد، آدم  با معبود و محبوب خودش که صحبت کند، مگر خسته می شود؟ »    

    صبح زود از خواب  بلند می شدند و به نماز خوندن و رسیدن به باغچه و دور حیاط  می پرداختند و صبحانه را آماده می کردند تا وقتی شوهرشان از راهپیمایی بیایند،  وسایل همه مهیا و زندگی یک نظم و آرامش خاصی داشته باشد .   این آرامش  یک اثر مثبتی  روی  بچه ها می گذاشت که در آینده زندگی خودشان را با نظم اداره کنند و در رابطه با خداوند باشند.  

 

  • بهترین و شیرین ترین خاطره ای که از مادرتان به یاد دارید  بگویید؟

  زمان رژیم شاه که مسئله بی حجابی بود ایشان هیچ وقت تاکید بر حجاب کامل رو بر ما نداشتند ولی خودشان چون حجاب کامل را رعایت می کردند و به عنوان یک الگو بودند؛  بدون این که کسی توصیه کند،  ما خودمان چادر را انتخاب کرده بودیم و استفاده می کردیم، علی رغم این که در زمان شاه تبلیغات علیه چادر و حجاب زیاد بود.  و من یادم است در دوره ی دبیرستان چادر مشکی سرم می کردم و به ما الفاظ امل و کلاغ سیاه می دادند. حجاب ما در آن  زمان کامل بود و این را مدیون تربیت صحیح ایشون می دانم.

  مسئله بعد جریان فعالیت های مخفیانه ای است  که خواهرها در ارتباط با نشر اسلام  و شناخت رژیم شاه داشتند است.  خانم طاهایی از مشهد برای سخنرانی آمده بودند.   بنا شده بود که در بیرجند پایگاهی  برای نشر اسلام و پایگاهی  برای شناخت انقلاب برای مردم داشته باشند  و ما را تشویق می کردند که به این جلسات برویم و هر وقت خانم از مشهد می آمدند، در این جلسات حاضر می شدیم.  من 13 ساله بودم که با راهنمایی مادرم  در جلسات دعای دسته جمعی و تفسیر قرآن و دعای ندبه و کلاس های خانم مصلحی در منزل های  خانم ناصری، خانم وریدی  و خانم طباطبایی  برگزار می شد می رفتم. آن موقع این گونه جلسات از نظر رژیم ممنوع بود. برای دعای ندبه که هر جمعه در یک خانه برگزار می شد، می رفتیم. یک روز خانم طاهایی سخنرانی کرد بعد از سخنرانی  بحث هایی  در رابطه لزوم تشکیل مکتب نرجس در بیرجند و زاهدان مطرح گردید و این که باید این مراکز توسط کمک خود اهالی به وجود آید.  تعدادی گوشواره ها و النگوهای خود را بخشیدند. من که هنوز دانش آموز  بودم، از مادرم  پرسیدم:  « می توانم گوشواره های خودم را درآیم راه بدهم ؟»  مادرم که همیشه آینده  نگاه می کرد که نکند اگر به من امر کند ممکن است پشیمان شوم، پاسخی پخته داد.ایشان گفتند: « این ها متعلق به خودت است و خودت باید تصمیم بگیری.» من با رغبتی که داشتم آگاهانه به این عمل خیر کمک کردم و از این عملم لذت بردم. البته مادرم هم مقداری پول روی به این هدیه افزود. آن روز با همین هدایا مکتب نرجس بیرجند پایه گذاری شد.     

 در این زمینه ها  یک اخلاق خاصی داشتند که  ما را هم تحت تاثیر گذاشته بودند وهنوز ما روی برنامه های کاری خودمان تاثیر تربیت ایشان را احساس می کنیم. 

  • شما مدت زمان بیشتری توفیق داشتید به عنوان فرزند بزرگ خانواده در کنار ایشان  باشید، در ارتباط با آینده ی شما  و اهداف  خودشان  چیزی گفته بودند؟

به تحصیل ما خیلی اهمیت می دادند و می گفتند: «  باید همه شما ادامه تحصیل بدهید »  و مثل   بعضی ها نبودند که بگویند دخترها اگر درس خواندند،  خواندند؛  نخواندند نخواندند. سعی می کردند کارهای خانه را خودشان انجام بدهند  تا ما به درس برسیم.  من را دانشسرا فرستادند؛  چون شغل معلمی را شغل انبیاء می دانستند و بیشتر برای زن شغل معلمی را تاکید داشتند.  

  • شما به عنوان همسر محترم شهید  ( برازنده مقدم ) و فرزند شهید چه پیامی برای خانواده های دیگر و مسئولین دارید؟

خانواده شهدا هر کدام یک پیام هستند. آن ها با تقدیم  شهید به اسلام   پیام خودشان را دادند ولی مسئولین نظام ما باید مراقب باشند که افرادی نیایند و بر جایگاه بنشینند که خدایی نکرده ظاهری اسلامی داشته باشند و در باطن توجهی به اسلام نکنند.  در انتخاب مسئولین باید توجه خاصی شود  باید منتخبین از متعهدین به دین و میهن  و جامعه باشند.  خانواده های شهدا از مسئولین انتظار دارند که هم خودشان و هم در صحنه انقلاب آماده باشند و پیام های مقام معظم رهبری را جدی بگیرند. به نماز جمعه اهمیت بدهند. آخرین  کلام این است که مسئولین  شهدای مکه را  از یاد نبرند و وقتی 6 ذی الحجه می شود، مسئولین برای دلداری هم که شده،  چه از طریق تلویزیون و یا رادیو این مسایل را بگویند. با سر زدن  از این خانواده ها  تسلی خاطری باشند. 

      متاسفانه چند سال است  هیچ اسمی از شهدای مکه برده  نمی شود.