مصاحبه با همسر شهید

 

  • ابتدا خود را معرفی بفرمایید.

حسین عاملی همسر شهید حاج طوبی تاجریزی هستم. شغلم آموزگار بود. الان  12 سال است که در دانشگاه علوم پزشکی مشغول به کارم.

 

  •    لطفا مشخصات همسرتان را بیان بفرمایید.   

نام شهید طوبی تاجریزی، محل تولد بیرجند،  سال 1314، فرزند آخر خانواده،  پدرشان را در سن دو سالگی از دست دادند و مادرشان بسیار زن با معرفت و بزرگی بود  که 4 تا فرزند را بزرگ کرد. مدرک تحصیلی، فقط سواد خواندن  و شغل خانه دار.

 

  • کی ازدواج کردید ؟

ازدواج ما با ایشان در سال 1334 بود و چون من فرهنگی بودم ، مدت 12 سال  اول زندگی مان در روستای  بهدان طی شد. ثمره ی ازدواج ما، 5 دختر و یک پسر بود .  در تربیت فرزندان  خیلی جدیت داشتند. گاهی که بچه ها خلافی می کردند و من با ایشان تندی می کردم،هیچ وقت طرف بچه ها را  نمی گرفت. حتی اگر من اشتباه می کردم ، پیش آن ها چیزی نمی گفت، بعدا در تنهایی  به من تذکر می داد.

 

  •  از نظر اخلاقی  فردی چگونه بودند ؟

دیگران به نوع زندگی با صفا و صمیمیتی که داشتیم غبطه می خوردند.همسرم در مهمان نوازی واقعاً نمونه بود. هرگاه از بیرون با مهمان به منزل می آمدم، چه مهمان شناس می بود و چه ناشناس، نه تنها  ناراحت نمی شد بلکه خیلی خوشحال می شد. مهم این بود که من پهلوی مهمان می نشستم و کمکی  به ایشان  نمی کردم. در برخورد با دیگران، بسیار   مردم دار  و خوش اخلاق بودند. اصلا در ایشان من عصبانیتی ندیدم. با فرزندان بسیار مهربان بود.  به ائمه ی اطهار خیلی ارادت داشتند و به حلال و حرام مقید بودند و آن  را رعایت می کردند. عاشق امام بود.

 

  •   لطفا از اخلاق سیاسی و اجتماعی  این بانوی محترم صحبت کنید.

 همسرم سعی می کرد هر هفته سر مزار شهدا حاضر شود. وی علاقه ی عجیبی به امام داشت. می گفت :« ما که  نمی توانیم به زیارت حضرت امام برویم، از من خواست  وقتی تلویزیون عکس ایشان را نشان می دهد، با تصویرشان، عکسی بگیرد.» الان آن عکس دست یکی از فرزندانم است. در تمام راهپیمایی ها شرکت می کرد. دست دوقلوهای کوچک مان را می گرفت  و آن ها را با خودش می برد.  حتی در  تیراندازی که در میدان شهدا  رخ داد، ایشان هم جزو تظاهرکنندگان بود. بالاخره هم به مقامی که شایسته اش بود دست یافت.  

 

  • از نظر اقتصادی چه اخلاقی داشتند ؟

 خانواده ی ما متشکل از 8 نفر بود که 5 تا دختر بودند و این آخری دو قلو هم داشتیم. با همان یک حقوق من اداره می شد.  از هیچ جای دیگری درآمدی نداشتیم. همسرم با فعالیت های دائمی خود باعث شده بود که برکتی در زندگی ما باشد که هرگز احساس کمبود نمی کردیم، حتی در زمان جنگ که اکثر مردم دچار کمبودهایی از قبیل نبودن روغن می شدند.  ایشون بدون این که از کسی کمک بگیرند، بدون یک لحظه استراحت،  بچه ها را ترو خشک می کردند، کارهای روزمره ی زندگی را انجام می دادند، در ایام عید،  شیرینی می پختند که بین فامیل  خیلی معروف شده بود؛ بهترین گلاب را می گرفتند. خودشان سرکه تهیه می کردند و رشته می بریدند. این ها همه به اقتصاد خانواده کمک می کرد. به من نصیحت می کردند که: « عاملی هیچ وقت نس نس نزن که نس نس می آورد » یعنی نگو نیست نیست که همین گفتن، موجب فقر می شود. 

 

  •  توجه ایشان به قرآن و نماز چگونه بود ؟

هر موقع من قرآن می خواندم، کنارم می نشست و قرآن می خواند و از من اجازه می گرفت که چند آیه را هم او بخواند. بعد به قدری با معنویت می خواند که لذت می بردم. درباره نماز، همیشه نماز اول وقتش ترک نمی شد. بسیار نماز می کرد. صبح ها که برای قدم زدن از خانه خارج می شدم تا موقعی که بر می گشتم، نماز می خواند. یک روز پرسیدم: « چرا اینقدر نماز می خوانی ؟» گفت : « برای پدر و مادرم نماز می گزارم. »

 

  •  آیا خاطره ای قبل از این که به مکه بروید به یاد دارید ؟  

 قبل از این که به مکه برویم، شبی در خواب دیدم که  به مکه  رفته ام. خانه هایی  روی تپه ماهور بود. می گفتند که خانه ی خدا روی یک بلندی قرار دارد.  داخل خانه خدا که رفتم، دیدم قبری آن جاست. بعد که ایشان  به شهادت رسیدند متوجه شدم که تعبیرش چیست!

 

  •  از زمانی که در این سفر روحانی بودید چه خاطره ای از ایشان دارید ؟

    در مکه ایشان در عبادت پیشتاز بود. شب ها به حرم می رفتیم.  برای مادر و پدرش بسیار   طواف می کرد. شب جمعه ای  که صبحش می خواست این اتفاق بیافتد دیدم که کتاب دعایی  را برداشته است.   وقتی داخل  مسجدالحرام  رفتیم گفت : «دعای کمیل را بخوان. » من دعای کمیل را خواندم.  گفت:«  سوره ی  واقعه را هم بخوان. »خواندم . بعد بنا کرد به نماز خوندن و نماز خواند . پرسیدم : «چرا اینقدر نماز می خوانی ؟ » گفت : « می خواهم  نماز  بخوانم  شما کار نداشته باشد. » 

 روز جمعه شد و ما  بعد از ظهر می خواستیم برای سخنرانی آقای کروبی برویم. اتفاقاً من خوابیده بودم. در عالم رویا دیدم یک میدان وسیعی است، در وسطش هم سکویی قرار دارد. عده ای دور سکو می گردند و می گفتند ما گرسنه ایم. صدایی شنیدم که می گفت: « آمریکا کارش را کرد. » یک بار بیدار شدم و باز دوباره که به خواب رفتم، دنباله ی همان خواب رادیدم. این بار ملاحظه کردم خانه ای داریم مثل حسینیه ی امام رضا، آب آمده  و زندگی مان را فرا گرفته است و به جز یک اتاقی  بقیه ی اساس مان از بین رفته بود.  یک چمدانی مانده بود. با خودم  گفتم: « همین هم غنیمته. »  در همین موقع   من را  از خواب بیدار کرد. گفت : «  عاملی مگر تو نمی خواهی بیایی؟ »  گفتم : « چرا  »   خودش پلاکاردها را  برداشته بود  و خانم ها را تشویق کرده  بود که به تظاهرات بیایند و جلوتر از همه   توی ماشین  نشسته بود. گفتم : «  تو برو من می آیم.» 

    وقتی به محل شروع تظاهرات رسیدم،   اتفاقاً  او را دیدم او  هم من را دید.   زن ها با هم بودند.    گفت : « عاملی آمدی؟ »  گفتم : «  بله  »   گفت : «  به من کمک کنی. » آن موقع  به معنی حرفش پی نبردم . این را گفت و شهادت اتفاق افتاد . به هتل که رسیدم،  آن شب تا ساعت 2 منتظر شدم اما از همسر خبری نشد .  شب بعد  در تماسی که با ایران داشتم،  پسرم پرسید : «  مادرم پیدا شد؟ »  گفتم : « نه » از آن جا که فرزندانم اتکای شان به خداست و به رضای خدا راضی هستند، گفتند :«  پدرجان ناراحت نباشید آن چه  خواست خدا باشد  همان می شود. شما خودتان را ناراحت نکنید ما مشهد آمده ایم. »   دخترم  پشت سر هم  اصرار می کرد که: «  بابا گریه نکنید و خودش در عین حال که نمی خواست گریه کند، گریه می کرد و باز می گفت گریه نکنید.  » تا  برای تشییع جنازه بیرجند  آمدیم. فرزندانم  با هم قرار گذاشته بودند که : « پیش بابا نکند گریه کنید که اگه گریه کنید بابا ناراحت می شود،همان ناراحتی هایی که آن جا  کشیده برایش کافی است » 

  من هنوز هم که شده اشک آن ها را ندیده ام و داشتن این روحیه را خواست خدا می دانم و راضی بودن به تقدیر الهی. فرزندانم  هنوز هم  افتخار می کنند که مادرشان در راهی شهید شده که افتخار خیلی هاست.

 

  • آیا خاطره ای از ایشان دارید ؟ 

 تمام زندگی من که با ایشان داشتم خاطره است اما الان یک خاطره ای یادم آمد که مربوط به علاقه ی ایشان به جبهه و جنگ می شود. خیلی با من بحث می کردند که : « چرا تو به جبهه نمی روی ؟ » من پاسخ می دادم که : با این سن و سال کجا بروم من که نمی توانم کاری انجام دهم ! » می گفتند : « لااقل سفره ی غذای رزمندگان را که می توانی پهن کنی. مگر فلانی و فلانی نرفته است ؟ »

 بارها آرزو می کرد که : «  ای کاش رفتن به جبهه برای زنان هم اجباری می شد » می پرسیدم که : « می خواستی بروی چه کار کنی ؟ » می گفت : « لباس های شان را می شستم،  تشویق شان می کردم. »

 یک خاطره هم از قبل از پیروزی انقلاب دارم. روزی که در میدن شهدای بیرجند یک نفر به شهادت رسیده بود و جمعیت از هم پاشیده بود؛ دیدم با کمال آرامش  وسط میدان ایستاده است.