شهيد كبري تلخابی

د 1395/09/22 - 22:45
شهيد كبري تلخابی
شهید تلخابی

نام: كبري

نام خانوادگي: تلخابي

نام پدر: علي اصغر

شماره شناسنامه: 300

محل صدور: ضياء آباد- قم

تاريخ تولد: 10/04/1317

تاريخ شهادت: 14/12/66

شغل: خانه دار

محل شهادت: مکه

حادثه منجر به شهادت: حادثه برائت از مشرکین

 

سال 1317 در «ضياء آباد» اراك به دنيا آمد. به دليل نبودن مدرسه در روستا، به مدرسه نرفت. بسيار جوان بود كه به عقد «علي تلخابي» در آمد. ثمره ازدواجشان هفت پسر و دو دختر شد. كبري به همسرش كه لحاف دوز بود و گاهي براي گذران زندگي كشاورزي مي كرد، احترام بسياري مي گذاشت. به او رسيدگي مي كرد و تا وقتي مردش در منزل بود، كنار او مي ماند و اين را بر كارهاي ديگرش مقدم مي دانست.

 علي تلخابي از سن دوازده سالگي كه پدر خود را از دست داده بود، با چوپاني زندگي خود، مادر و سه برادرش را تأمين كرده بود. بعد از انقلاب كه مردم با كمبود گندم رو به رو بودند، او مثل سال هاي قبل، خمس مالش را مي پرداخت. كبري نگران تأمين آذوقه ي سال بود. اما علي كه از كودكي رو پاي خود ايستاده بود، او را دلداري داد.

-خدا بزرگ است. اگر خمس اين گندم را ندهيم، مال حرام به زندگي مان وارد مي شود. بچه هامان اين را مي خورند و مال حرام، در تربيت آن ها تأثير مي گذارد.

 كبري كه حرف هاي مردش را منطقي ديد، ديگر چيزي نگفت. سال 1356 همگي به قم رفتند. در كانون تظاهرات و فعاليت هاي انقلابي قرار گرفته بودند.

 با شروع جنگ، كبري پسرانش را به دفاع از مرزها تشويق كرد. احمد و ابوالقاسم هر دو به جبهه رفتند. احمد در سال 1361 حين عمليات والفجر مقدماتي در منطقه فكه به شهادت رسيد. پس از او ابوالقاسم وصيت نامه اش را نوشت « مي خواهم بگويم خدايا اگر من در اين برهه از زمان در بستر بميرم، ننگ است. زيرا برادر شهيدم، احمد، در راه دين اسلام جانش را فدا كرد. من از خداوند متعال مي خواهم كه وقتي شهيد شدم، مفقود الاثر شوم. مي خواهم جنازه ام در طوفان و زير آب باران از بين برود تا با رويي سفيد پيش برادرم احمد و امام حسين (ع) بروم.

 اي جوانان نكند در رختخواب و با ذلت بميريد كه حسين (ع) در ميدان نبرد شهيد شد. مبادا در غفلت بميريد در حالي كه حضرت علي (ع) در محراب عبادت به شهادت رسيد. نكند در هوا و هوس خود بميريد در حالي كه علي اكبر در راه حسين (ع) به شهادت رسيد.»

 او اندكي پس از دومين سالگرد برادرش حين عمليات بدر و در «هورالعظيم» به شهادت رسيد. كبري در تشيع پيكر او پيشاپيش جمعيت گام بر مي داشت و شعار مي داد:

اين گل پرپر ماست/ هديه به رهبر ماست/ اين گل پرپر از كجا آمده؟/ از سفر كرب و بلا آمده.

او مي گفت و مردم تكرار مي كردند.

همسر كبري پس از شهادت پسرانش، خود را موظف به خدمت ديد. گفتند « نرو! دو پسرت شهيد شده اند!»

 غرورش جريحه دار شد. گفت « هر كس وظيفه خودش را انجام مي دهد و وظيفه من هم بر عهده خودم است.»

 خواب ديده بود راه كربلا باز شده، اما او در گروه هاي عازم كربلا نيست. در نماز جمعه شنيد كه جبهه به نيرو احتياج دارد. ثبت نام كرد و چند روز بعد به جبهه رفت. در عمليات والفجر هشت كه به آزاد سازي شهر فاو منجر شد، به شهادت رسيد.

 كبري باردار بود كه همسرش را از دست داد. در مراسم ختم علي، يكي از اقوام كنار او نشست كه تسليت بگويد.

- دو فرزندت به شهادت رسيد؛ كافي نبود كه از عاقبت كار بترسي و مانع رفتن همسرت بشوي؟! او كه براي حفظ ظاهر و براي كوري چشم منافقان صبوري مي كرد، با شجاعت جواب داد « من هم مي خواهم شهيد بشوم. آن وقت كه خبر شهادت من را آوردند، مي فهميد!»

 كف دستش علامت به اضافه كشيد.

- اين خط و اين نشان!

 براي كمك به جبهه، از هر چه در خانه داشت، دريغ نمي كرد. نان و برنج به منطقه مي فرستاد. در بمباران شهرها بچه هايش به او پيشنهاد دادند كه مدتي براي حفظ جانش به روستا بروند، كبري قبول نكرد.

- تا وقتي امام خميني در جماران است، ما هم از جايمان تكان نمي خوريم. نماز جمعه اش ترك نمي شد. همه بچه ها را هم با خود مي برد؛ ريز و درشت. هر وقت راهپيمايي بود، جلوتر از بقيه پرچم دار مي شد. اغلب با دخترش فاطمه مي رفت.

 روز قدس بود و گرما بيداد مي كرد. بعد از راهپيمايي به نماز جمعه رفتند. وقتي به خانه برگشتند، درد زايمانش شروع شد و ساعتي بعد پسرش به دنيا آمد. او را حسن ناميد. پسري كه پدرش را نديده بود.

 پس از آن نيز نوزادش را در آغوش مي گرفت و همراه بچه هايش هر جمعه به نماز جمعه مي رفت. فاطمه مي گويد «از نماز جمعه بر مي گشتيم كه قم بمباران شد. روي پل نيروگاه بوديم. مردم به طرف پناهگاه ها مي دويدند. مادرم، حسن را كه چند ماهه بود، روي دستش بلند كرده بود و فرياد مي زد: الله اكبر!»

با شعارهاي او مردم آرامش گرفتند و آن ها هم تكبير مي گفتند. خيلي مراعات مي كرد كه با نامحرم هم كلام نشود. وقتي از تلويزيون براي مصاحبه آمده بودند، گفت «من مصاحبه نمي كنم. پسرم حرف بزند. هر چه او بگويد، من قبول دارم. حرف من و پسرم يكي است.»

 براي سفر حج آماده مي شد. حسن يك ساله را به مادربزرگش سپرد. بچه ها دلهره داشتند. گفتند «مادر مراقب باشيد يك وقت توي راهپيمايي برائت از مشركين شركت نكنيد.»

 لبخند زد.

- اتفاقاً من در مراسم برائت، پرچم اسلام را دستم مي گيرم و جلوتر از همه حركت مي كنم. در راهپيمايي برائت از مشركين بين جمعيت شعار مي داد كه پليس عربستان به آنان حمله كرد و زنان و مردان زيادي را به شهادت رساندند. او نيز يكي از شهدا بود. پيكر پاك او را هشتاد روز بعد به وطن باز گرداندند.[1]

 

ما بهشت را خريده ايم- خاطره ای به به روايت پسر شهيد کبري تلخابي

دسته بندی

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.