شهید فاطمه طالقانی (بارقه)

پ 1397/06/01 - 12:26

شهید فاطمه طالقانی (بارقه)

نام پدر: آیت الله حاج سیّد هدایت ا...

تاریخ تولد: 1357

محل تولد: تهران

تاریخ شهادت: 9/4 /1360

محل شهادت: اصفهان

نحوۀ شهادت: بدست منافقان-آتش زدن کانتینر جهاد

مزار شهید :گلزار شهدای اصفهان

 

کلامی با تو

«دخترم امروزکه گاه به گذشته ها ی نه چندان دورمی اندیشم می بینم «بارقه» چه اسم با مسمایی برای تو بود و تو به واقع« بارقه» بودی ! تو همچون بارقه با شتاب آمدی و با سرعت بیشتر رفتی. شاید پدرت می دانست که دخترش، فرشته آسمانی اش، همیشه خردسال می ماند و«بارقه» است که با شتاب از زندگی او خارج می شود. شاید هم خواب دیده بود و یا به او الهام شده بود. نمی دانم او هرگز دلیلش را نگفت.»

« شهید بارقه طالقانی روز جمعه هشتم ماه شعبان بدنیا آمد. برای تولدش لحظه شماری می کردم دوست داشتم. در منزل متولد شودتا اوّلین کلمه ای که می شنود نام خدا و تسبیح او باشد. قابله ای متدین به منزلمان آمد و از لحظه تولد تا آخر بدنیا آمدنش ذکرگفت. پس از تولد او را غسل مولود داد. سپس پاک و مطهر او را به دست مادربزرگش سپردآن هم مقداری از تربت امام حسین را در آب حل کرد و به قول خودشان سقّ(کام) او را برداشت. اسمش را فاطمه گذاشتیم. اما پدرش دوست داشت او را بارقه صدا کند در هفتمین روز تولدش که مصادف بود با تولد امام زمان (عج) گوسفندی را با نام او عقیقه کردیم. همیشه با وضو به آن شیر می دادم. بارقه خیلی زود زبان باز کرد یک سال و نیمهِ بود که جمله را کامل اداء می کردکمی که بزرگتر شد وقتی با دخترخاله و یا بچّه های هم سن و سال خودش بازی می کرد می گفت:« من مامان هستم و تو بچّه، من از تو مراقبت می کنم و کارهایت را انجام می دهم و تو را با خودم بیرون می برم و همه چیز برات می خرم.» هیچ وقت نمی خواست کوچک باشد. همیشه خودش را بزرگ می دید و هر وقت از دست کسی ناراحت می شد این کلمه را می گفت: «ای بچۀ لوس»عادت داشت قبل از غذا خوردن حتماً بسم الله بگوید.

یک روزسر سُفره لقمه را در دهانش گذاشت قدری که جوید یادش آمد بسم الله نگفته است، با همان دهان پر با صدای بلند گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» با گفتن بسم الله غذا از دهنش بیرون ریخت. خیلی خندیدیم. بارقه خیلی دست و دلباز بود اگر خوراکی داشت با زور و اجبار بچۀ های دیگر ر ا وادار می کرد خوراکی هایش را بگیرند و یا با اسباب بازی هایش بازی کنند.»

 

عروج ملکوتی

« هشتم تیر یک روز بعد از شهادت آیت ا...دکتر بهشتی و یارانش در حزب جمهوری اسلامی بود مراسمی گرفتیم. شب برای خوابیدن به کانتینر واحد ارتباط جمعی رفتیم و فردا صبح برای نماز بیدار شدیم. ولی فاطمه هنوز خواب بود به منزلی که در فاصلۀ پنجاه یا شصت متری کانتینر بود رفتیم و نماز صبح را خواندیم. نمازم که تمام شد دوستم با صدای بلندگفت: « بیا ببین چه خبر شده؟با شتاب از منزل خارج شدم و به خیابان رفتم. دیدم شعله های آتش ازکانتینرزبانه می کشد. اطمینان داشتم که دخترم داخل آن است و در شعله های آتش می سوزد اما آتش آن قدر زیاد بود که نزدیک شدن به آن محال بود چه رسد به نزدیک شدن به آن متحیر ایستاده بودم و مات و مبهوت فقط شعله های آتش را نگاه می کردم حتی یک قطره اشک هم نمی ریختم. نمی دانم شوکه شده بودم یا صبری بودکه خدا به من داده بود مردم تلاش می کردند. آتش نشانی هم آمده بودآتش که خاموش شد. بدن سوختۀ دخترم، شقایق زندگی ام را دیدم پارچۀ سفیدی روی بدن سوخته اش انداختند. اما از شدت حرارت استخوانهایش پارچه آتش گرفت و از بین رفت. پارچۀ دیگری انداختند. پزشک قانونی آمد و نوشت: « جسدی زغال شده به اندازۀ تقریبی هشت سانتی متر مشخص گردید و با یک ملحفۀ سفید پوشانده شده است استخوانهای جمجمه سوخته شده، فقط بخشی از ساق پا و نیم تنه بالا مشخص است و در قسمت ها دیگر بدن به علّت شدّت سوختگی قابل تشخیص نیست. خانمی گفت:« من همان اولِ آتش سوزی متوجۀ صدایی شدم که فریاد می زد و با مشت به کانتینر می زد. هیچ کاری نمی توانستم، بکنم فقط همسایه ها را خبر کردم. قاتل«بارقه» پس از دستگیری گفت: «قرار بود ساعت سه بامداد روز سه شنبه نهم تیرماه 1360 عملیات آتش زدن کانتینر جهاد را انجام دهم یعنی درست همان موقعی که پدر و مادر و یک نفر از دوستانشان و خود «بارقه» داخل کانتینر خوابیده بودند. ساعت3 بامداد آمدم تاکانتینررا آتش بزنم، اماآن قدر لرزه بر اندامم افتاد که قادر به انجام آن نبودم آنجا را ترک کردم و ساعت چهار با ارادۀ قوی تری آمدم ولی نمی دانم چرا باز هم همان حالت برایم پیش آمد. لرزش بدنم عجیب بود با سرعت سراغ مسئوول تیم رفتم و جریان را گفتم او گفت:« عملیات بایدهمین الان انجام بگیرد. من هم با تو می آیم و با هم کار را تمام می کنیم.» او وجود « بارقه »را در کانتینر انکار کرده بود ولی مگر می شود کسی پنجره ای را بشکند پتوی نصب شده به دیوار را پاره کند و تمامی نقاط کانتینر را بنزین بریزد کتابها را ببیند ولی کودک سه ساله را سر راهش نبیند؟!

درد ناکتر زمانی بود که فهمیدیم قاتل کسی نبود جز یکی از دانش آموزان پدر«بارقه»!!»

 

عزیزم این حدیث کربلا بود

حدیث دست از پیکر جدا بود

بگو اکنون که در آتش چه دیدی ؟

میان لجه ای از خون چه دیدی ؟

دسته بندی

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.