خون می دهم ...

پ 1402/11/26 - 12:03
مطمئن باشید من بالاخره خونم را اهدا خواهم کرد.

به گزارش سایت "زنان شهید" -  تولد فرشته وارش در سال 1346 در شهرستان میانه رقم خورد. تک دختر بود و پدر و مادر و برادرانش پروانه وار گرد وجودوش می گشتند. تا مبادا وجود نازنینیش آزرده خاطر گردد. یکی دو روز بود که مارش عملیات  از هر طرف به گوش می رسید. "شلمچه " شاهد یک کربلای دیگر بود؛ عملیات کربلای 5. خبر پیشروی رزمندگان دلاور اسلام مرتب پخش می شد. و همه از لذت پیروزی ، حرف ها می زدند. زنگ نا به هنگام مدرسه ، همه دانش آموزان دبیزستان زینبیه را در حیاط جمع کرده بود. ! آن روز شهلا هم در میان سیل دانش آموزان کنجکاو بود اما هنوز کسی دلیل این کار را نمیدانست. به زودی خش خش بلندگو التهاب بچه ها را فرونشاند: " ... رزمندگان اسلام شدیدا به خون نیازمندند. خواهرانی که مایل به اهدای خون هستند..." شهلا هم مانند اغلب دخترها با شنیدن این جملات، دفتر و کتاب هایش را بست. چادر به سر کرد و راهی بیمارستان شد، جایی که قرار بود خون گیری انجام شود. بیمارستان نتوانست آن روز جوابگوی آن جوانان مشتاق شود. قرار شد همه به مدرسه برگردند تا فردا اکیپی برای خون گیری در مدرسه مستقر شود. آن شب با شبهای دیگر فرق می کرد، چون برای یک دختر دبیرستانی، دختری مثل شهلا ، اهدای خون به مجروحین جبهه اسلام یک اتفاق ویژه بود. صبح فردا، در اوایل صف ایستاده بود. شور و شوق در رفتارش موج می زد. به زودی او به اتاقی که خواهران امدادگر آنجا مستقر بودند، وارد شد. اما دوستانش او را دیدند که زودتر از بقیه بیرون آمد. جای آن شور و شوق را نگرانی گرفته بود. 

چی شده شهلا جان؟ چرا اینقدر ناراحتی؟ 

از من خون نگرفتند،گفتند کمبود وزن دارم ... 

شهلا جثه ی ضعیفی داشت و همه قبل از خونگیری وزن می شدند . شهلا برای دقایقی از دوستانش دور شد صف طولانی هنوز بزقرار بود. حضور صادقانه ی دختران نوجوان برای تقدیم خونشان به زخمی ها هیبت دیگری به زینبیه بخشیده بود ، شهلا باز هم در صف ایستاده بود و اینبار چادر مشکی اش سرش بود. 

شهلا! مگر نگفتند از تو خون نمی گیرند ؟! 

چشمان شهلا از شوق می درخشید. از دوستش قول گرقت که آنچه را که می بیند به کسی نگوید و جیب های مانتو اش را نشان داد و جیب هایش پر از سنگ بود. 

آفتاب تا سینه ی آسمان بالا آمده بود بیشتر دوستان شهلا ، با شادمانی از اتاق خون گیری خارج و دور هم جمع شده بودند. شهلا نگاهی به جمع با حال دوستانش انداخت، نیت کرد و پا در اتاق خونگیری گذاشت. اینبار به خوبی از مرحله اول گذشت و چون چادر داشت کسی متوجه تفاوت شدید عقربه ترازو با اندام لاغر او نشد. لبخندی بر لبان شهلا نشسته بود، آستینش را بالا زده بود و آماده بود اما ...

هرچه التماس کرد قبول نکردند و حالا شهلا غمگین و دل شکسته به دیوار مدرسه تکیه داده بود و حالش شبیه پرنده بود که بال می زد، اما کسی به او رخصت پریدن نمی داد. شبیه نوجوانی بود که از صف اعزام خارجش کرده بودند. حتی دوستش هم نتوانست او را به حرف بکشد. او فقط گفت: "مطمئن باشید من بالاخره خونم را اهدا خواهم کرد. "

روز 12 بهمن 1365 ، ساعت 10:40 صبح هواپیماهای دشمن به آسمان میانه رسیدند و در چند لحظه همه بمب هایشان را بر روی زینبیه  فروریختند؛ مدرسه ای که دو هفته قبل ، از شور حماسی دختران برای ایثار خونشان موج می زد، این بار از ناله های واپسین دختران مجروح در زیر آوار پر شد.

در حین بمباران او پشت به تانکر نفت پناه برد وقتی که هواپیماها مجدداً مدرسه را به رگبار بستند چند گلوله تانکر را سوراخ کرده و باعث آتش سوزی شده بود و شهلا در آنجا سوخته بود. او قرار بود بعد از 22 بهمن ازدواج کند.

 

 

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.