شهید رقیه نیرومند

ی 1401/08/01 - 14:39
شهید رقیه نیرومند

بسم رب الشهداء و الصدیقین

 

 

ولادت:1/6/1352

نام پدر: محمود

محل تولد: زنجان

شهادت: 2/11/1365 بر اثر بمباران و انفجار حاصله در مدرسه شهيد نواب صفوي

محل شهادت : زنجان

میزان تحصیلات: دوم راهنمایی

شغل: محصل

وضعیت تاهل: مجرد

محل دفن: گلزار شهدای پایین

 

زندگي نامه

شهيده رقيه نيرومند با شماره شناسنامه 305 در سال 1/6/1352 در زنجان ديده به جهان گشود. پدر ايشان آقاي محمود نيرومند و مادرشان فريده جوتوني هر دو اهل زنجان مي باشند . شهيده تحصيلات دوران ابتدائي را در دبستان شهيد جليل خاني در سال 1358 آغاز ودرسال 1362 با موفقيت  به پايان رساندند . مقطع راهنمايي را در مدرسه نواب صفوي در سال 1362 آغاز و در سال 1365 به پايان رساندند . شهيد در تاريخ 2/11/1365 بر اثر بمباران و انفجار حاصله در مدرسه شهيد نواب صفوي به شهادت رسيدند . و تن مطهرشان در گلزار پايين در رديف سوم به خاك سپرده شد . يادش گرامي باد.

"خواب مادر شهيد"

بعد از شهادت ليلا (رقيه) در خواب ديدم كه وارد باغي شده ام كه درختان سيبي به فاصله مرتب از هم كاشته شده و قدشان بسيار كوتاه است و همه ی درختان سيب داده اند . صداي ليلا را مي شنيدم ولي خودش را نمي ديدم به من سلام كرد و حرف زديم بعد ليلا دوتا جعبه ی چوبي آورد و گفت : مامان از اين سيب ها بچين داخل جعبه با خودت ببر. بعد خودش يك برگ درخت چيد و روي جعبه آورد و از آن برگ يك عالمه سيب ريخت و يك جعبه پر شد . در دلم گفتم اگه اين جعبه را ببرم همسايه هاسيب ها را تمام مي كنند من با خودم اين فكرهارا مي كردم كه يك دفعه ليلا گفت مامان اين چه فكري است كه تو مي كني كلي سيب هست تمام نمي شود . بعد به من گفت اين يك جعبه را هم پر كن. من هم كه جعبه ی ديگری را پر كردم يكي از آن سيب ها را برداشتم و بو كردم گرفتم دستم به سيب نگاه كنم ديدم آن طرف سيب ديده مي شود حتي دانه هاي داخل سيب را هم مي ديدم . انگار سيب شيشه اي بود همين كه خواستم بخورم با صداي شوفاژ از خواب بيدار شدم وقتي خوابم را براي اطرافيان تعريف كردم گفتند : آن باغ بهشت بوده و آن سيب ها هم بهشتي بودند ولي آن سيب هاي بهشتي نصيب من نشد .

خاطره دوم : خواب معلم شهيد قبل از شهادت

يك روزقبل از شهادت ليلا (شب چهارشنبه) معلم ليلا در خواب مي بيند كه با دخترها در حياط دور هم حلقه زده اند و بازي مي كنند ناگهان از آسمان يك چيزي شبيه هواپيما وسط ما پايين آمد و از آن 9 پسر بيرون آمده اند كه كت و شلوار سورمه اي با بلوز سفيد و پاپيون سورمه اي بسته اند و در جيب جلوي كتشان يك شاخه رز قرمز دارند هر كدام از آنها به يك دختر اشاره كردند و با دستشان گفتند جلو بياييد سپس گلها را روي مقنعه ی آنها زدند و با هم سوار هواپيما شدند و گفتند اينها را به آسمان مي بريم . خانم معلم مي گويد : من هم يك قدم جلورفتم و گفتم : من هم بيايم ؟ مي گويد يكي از پسر ها گفت : نه . خانم معلم در جريان بمباران زخمي شده و آن 9 دختري كه در خواب ديده بودند همگي شهيد شدند .  

 

خاطره

رقيه (ليلا) يك دختر ساده اي بود. چهره اش گندمي و قدش خيلي بلند بود, بطوريكه سنش بيشتر از حد واقعي مي زد. موهايش بلند و مشكي بود و خيلي هم دختر زرنگ و سرزبان داري بود.

منزل شهيد در 30 قدمي چهار راه سعدي درون يك كوچه قديمي, كه از كوچه اصلي چهار پنج تا پله مي خورد.

 

داخل يك كوچه باريك مي شويم, ته كوچه دوباره مي پيچيم سمت راست كوچه يك در قديمي بزرگ كه از دو طرف ما بين خانه هاي آپارتماني چند طبقه محصور شده است. در را كه زديم, خانم نيرومند با رويي باز ما را دعوت كرد به داخل خانه. حياط خانه شديدا دلباز و پر از درخت انگور و ميوه است. سمت راست و چپ حياط چندين اتاق بصورت يك واحد مجزاست. سمت راست حياط خود خانم نيرومند ساكن است و واحد سمت چپي تنها پسر خانواده به همراه همسر و دخترش. درون خانه قديمي است و وسايل خانه نيز عين خانه قديمي. ولي خود صاحب خانه شديدا خوش سخن و خوش اخلاق.

 

خانواده شهيد آنموقع تقريبا جز خانواده هاي نيمه مرفه و از خانواده هاي قديمي زنجان مي باشند. پدر در راه آهن شاغل بوده و خانه اي هم كه الان در آن ساكن هستند از همان اول متعلق به خودشان بوده كه بعدا توسط پدر خانواده از حالت كلنگي خارج شده و نوساز شده بود.

 

خواب ديدم در حياط خانه مان نشسته ام. ديگر از بچه دار شدنم نااميد شده بوديم. 14 سال بود كه ازدواج كرده بوديم, ولي بچه دار نمي شديم. ديدم توي حياط نشسته ام . توي قفس يك خروس بود كه پريد از قفس بيرون و پرزنان آمد و نشست بغل من . صبح پا شدم و به همسايه گفتم. گفت: تو مي خواهي بچه دار شوي و من خنديدم و گفتم بعد از 14 سال ديگر من بچه دار نمي شوم و همانجا اين قضيه تمام شد.

يك شب زمستان با آقا محمود دو تايي توي اتاق, كنار كرسي ذغالي نشسته بوديم, من همه بچه ها را دوست داشتم و حرف مي زديم ازشون پرسيدم: آقا محمود جعفر آقا هيئت مي آيد؟ (جعفر آقا دوست هيئتي آقامون بود). آقا محمود گفت: نه اوايل زياد مي آمد ولي الان نمي آيد نمي دانم چرا؟ بي اختيار و بدون هيچ فكري گفتم: آره براي چي مي خواهد بيايد, او حسن وحسين را از امام حسين (ع) گرفت. ولي تو رفتي و ايستادي و نگاه كردي و هيچ چيز به تو ندادند. يك دفعه نگاه كردم آقا محمود از شدت ناراحتي سرخ شد و بعد انگار توي صورتش زعفران بپاشند, زرد شد. فهميدم چه اشتباهي كردم. زود پا شدم و چادرم را انداختم سرم و رفتم درآن سرما توي حياط نشستم, تا آقا محمود عصبانيتش فروكش كند. وقتي سردم شد برگشتم توي اتاق. ولي اصلا چيزي به روي من نياورد و اين قضيه همانجا تمام شد. تا اينكه چهل روز بعد من يك دفعه مريض شدم و حالت تهوع گرفتم. با همسايه رفتيم دكتر و آزمايش دادم. دكتر گفت خانم شما حامله اي. ولي من باور نكردم. گفتم دكتر دستم به دامانت با اين حرف با آبروي من بازي مي كني. من 14 سال است كه بچه دار نمي شوم. دكتر با عصبانيت گفت خانم من نمي گويم آزمايش مي گويد. وقتي آمدم و به شوهرم گفتم. گفت: فريده تو راست گفتي. گفتم چي را؟گفت: يادته تو گفتي تو 19 سال خدمت امام حسين را كردي ولي به تو هيچي ندادند و به جعفر دو تا پسر دادند. اما فريده من از امام حسين نخواسته بودم رويم نمي شد چيزي بخواهم  ولي بعد از حرف تو رفتم حسينيه و اون منبر چوبي كوچك را گرفتم و تكان دادم و با تمام وجود گفتم : اي امام حسين ديدي فريده به من چي گفت يا الله زود باش الان بده يكدفعه ديدم مردي عبا پوش و نوراني از جلو چشم من رد شد و رفت من رفتم خواستم و خدا به من اين بچه را داد نخواسته بودم نداده بود خواستم و داد.

 

 

 من ماههاي آخر حاملگي ام خيلي خواب بودم بطوريكه رختخواب انداخته بودم و خوابيده بودم و همسايه ها غذا مي پختند و مي آوردند من مي خوردم تا اينكه ماه آخر زايمان من رسيد و من بالاخره باور كردم اين حاملگي دروغي نيست و من و محمود واقعا بچه دار مي شويم و اين يك رويا نيست همسايه ها من را بردند بيمارستان و من 2 روز در بيمارستان بستري بودم روز ها درد داشتم ولي همينكه شب مي شد درد من از بين مي رفت آقا مون اومد بيمارستان و از لاي در منو كه تختم كنار در بود مي ديد و مي رفت اونموقع مثل حالا نبود كه آقا يون بيايند ملاقات و بيمارستان شوهر من هم شديدا مذهبي بود و اصلا نمي آمد مي گفت : شايد دست و پاي كسي باز بود و آمدن من صلاح نبود بالاخره روز دوم شب ساعت 10 شب ليلا بدنيا آمد يك دختر سياه و پر مو اولش از  ليلا ترسيدم گفتم : اين دختر چرا اين شكلي است پرستار گفت:خانم , دخترت سالم است روي دخترت اسم نگذار و داد بغل من . مادر و خواهرم از تهران بلافاصله خودشان را رسانده بودند و آمده بودند بيمارستان بالاخره بعد از 2 روز من ترخيص شدم همه ی همسايه ها و فاميل آمده بودند بيمارستان و وقتي رسيديم دم در پدر ليلا گوسفندي خريده بود و زير پاي ما قرباني كرد و ما آمديم ما آمديم خانه و همه ي فاميل به ديدن من و بچه ام مي آمدند تا بچه اي را كه امام حسين داده بود بيينند .

 

 اسم ليلا را طي مراسمي مفصل روز هشتم زايمانم نامگذاري كردند . حاج آقا سليمي كه جزء آدمهاي معتبر و مذهبي آن دوره بود شوهرم او را خبر كرد تا آن روز اسم ليلا را بگذارد. چون آقامون هياتي بود اعتقاد داشت اسم بچه را بايد يك آدم پاك و مومن بگذارد. اسم رقيه را شوهرم براي اينكه دخترم را از امام حسين (ع) گرفته بوديم انتخاب كرد ولي من مي گفتم اسمش را ليلا بگذاريم چون من از همان زمان مجردي به اسم ليلا علاقه ي شديدي داشتم. آقا محمود اسم ليلا را در شناسنامه رقيه گرفت و به من گفت كه فريده تو هم ليلا صدايش كن .

 

 ليلا از همان زمان تولد دختر ساكتي بود بطو ريكه 6 ماه اول تولد اين دختر نه گريه كرد و نه اذيت . طوري ساكت بود كه بعضي موقعها يادم مي رفت اصلا بچه اي و جود دارد بعد از يك مدت ناگهان يادم مي آمد من بچه دارم و مي آمدم شيرش مي دادم و جايش را عوض مي كردم 9 ماهه حرف زد و يك سالگي هم بدون اينكه اصلا زمين بخورد عين آدم بزرگها را رفت  و همه را به اسم صدا مي كرد به مادرم مي گفت : سلطان خانم و من خوف مي كردم و مي گفتم مي بيني آقا محمود اين بچه عين بزرگترها رفتار مي كند . پدرش به من مي گفت فريده كارهاي اين بچه را به كسي نگو چشمش مي زنند ومن به مسخره مي گفتم مردم دختر عين پنچه ي آفتاب دارند كسي چشمش نمي زند آنوقت اين دختر سياه من چشمش بزنند ولي باز آقا محمود در جواب مي گفت خانم به كسي نگو .

 

3 فرزند , 2 دختر و 1 پسر دارم . ليلا بچه ي اولم بود و بعد حسين پسرم به دنيا آمد و بچه ي سومم هم كه دختر است و اسمش را با نام ليلا , زهرا گذاشتم .

 

 

دوره ي ابتدايي را وقتي كه شش سالش تمام شد رفت روز اول مهر كه با هم رفتيم مدرسه خيلي خوشحال بود وقتي كه از مدرسه برگشتيم من برايش كادو گرفته بودم و پدرش هم موقع برگشتن از مدرسه زير پاي ليلا يك گوسفند قرباني كرد و جشن گرفتيم  نام مدرسه ابتدايي كه او درس مي خواند دبستان شهيد جليل خاني در خيابان زينبيه بود يك روز رفتيم مدرسه براي جشن دعوت شده بوديم مجري گفت : يكي بيايد و سوره ي كافرون را بخواند و معنا كند. ليلا داوطلب شد و رفت. سوره را كامل خواند و بعد معنايش را هم گفت. مدير بلند شد و گفت : براي سلامتي نيرومند تكبير بگوئيد . بعد ليلا موهاي لختش را با دستش تكان داد و با افتخار و شيطنت به من نگاه كرد . درسش خيلي خوب بود و جزء بچه هاي زرنگ كلاس بود اول راهنمايي را هم در مدرسه ي نواب صفوي در سعدي شمالي ثبت نام كرديم كه در همان مدرسه هم شهيد شدند.

 

 قرآن را خودم يادش داده بودم و بلد بود بخواند ولي چون خودم در زير و زبر قرآن اشكال داشتم به ليلا هم آنطور درس داده بودم . زمان ما قرآن مثل قرآن امروزي تدريس نمي شد . مثل كتاب معمولي بود خودمان زيرو زبر مي گذاشتيم و مي خوانديمش . ليلا بعد از اينكه مدرسه رفت قرآن را به صورت كامل و صحيح ياد گرفت و مي خواند و ايرادهاي قرآني را نيز مي گفت.

با همه بچه هاي محله دوست بود. هر روز صبح همگي خانه ما جمع مي شدند و بازي مي كردند . و من هم با اينكه سر و صدايشان زياد بود, دعوايشان نمي كردم. ولي همين كه اذان ظهر را مي گفتند, ديگر بيرونشان مي كردم و مي گفتم ديگر برويد خانه هايتان. دوست دخترم در ابتدايي زياد بود. عفت جعفري و پرستو و ليلا (اين دو دختر همسايه بودند كه بعدا كوچ كردند و رفتند) ولي با عفت جعفري الان هم رفت و آمد دارم. خيلي دوستشان دارم. عفت الان دبير دبيرستان است.

منو بيشتر از همه دوست داشت. اين قدر دوتايي با هم حرف مي زديم كه همه اش حسين مي گفت مامان شما دو تا چقدر با هم حرف مي زنيد. ليلا هم مثل خودم پر حرف بود. ولي حسين به پدرش كشيده و كم حرف است. خيلي دختر معتقدي بود. اين اخلاقش به پدرش رفته بود (پدرش از بچگي در ركاب ملا آقا جان در تمام روضه ها و مراسم ايشان شركت مي كرد) خيلي پخته حرف مي زد. وقتي با ليلا صحبت مي كرديد اگر صورتش را نمي ديديد و سنش را نمي شناختيد, فكر مي كرديد با يك خانم جوان 20 25 ساله حرف مي زنيد. خانه كسي نمي رفت ولي همه دوستانش خانه ما مي آمدند. وقتي مي رفتم روضه برگشتني مي گفت مامان هر چي از روضه آوردي رو كن ببينم چي ياد گرفته اي و من هم روضه امامها را كه خوانده بودند مي گفتم: چشمهايش دو دو مي زد و بغض مي كرد و گريه مي كرد. هيچ  موقع مرا اذيت نكرد و به من تو نمي گفت. هميشه مي گفت شما.

 

نماز را خودم يادش داده بودم و از همان بچگي نمازش را مي خواند.

 

هر مشكلي كه داشت با من مطرح مي كرد. هر اتفاقي هم كه روي مي داد, چه در مدرسه, چه خانه, چه براي خودش و چه براي دوستانش به من مي گفت و از من راهنمايي مي خواست و به تمام حرفهايم هم عمل مي كرد. اصلا اهل عصبانيت و ناراحتي نبود. دختري مهربان و خونگرم بود.

 

بهترين خاطره من از ليلا به دنيا آمدنش بود. قبل از اينكه به شهادت برسد, يه روز به من گفت: مامان اگه من... گفتم نه, قبل از اينكه حرفش تمام شود. دوباره گفت مامان اگه من پسر بودم... باز من گفتم نه نمي گذاشتم به جبهه بروي. با تعجب زد روي دستش و گفت مامان مامان تو براي امام حسين گريه مي كني اما نمي گذاري بچه ات به راه امام حسين برود. گفتم نه مامان خود امام حسين مي داند من تو را به چه زحمتي به دست آوردم. ولي اجازه مي دهم حسين به جبهه برود اما تو را نمي گذارم. چند روز مانده به شهادتش يك روز آمد خانه گفت: مامان خانم مي دوني چي شده؟ گفتم چيه ليلا ؟گفت: گاندي مرده داشتند جنازه اش را آتش مي زدند. كاش مي شد جنازه ما را هم آتش بزنند, تا عذاب قبر نبينيم. من تعجب كردم گفتم ليلا اين حرفها از تو بعيد است بس كن دختر. بعد به من گفت: مامان. گفتم: جانم. گفت: مامان من اگه من مردم... گفتم:خدا نكنه ليلا بسه ديگه تمومش كن. ولي ليلا با بي توجهي گفت: مامان اگه من مردم, طلاهامو به كي بدين, لباسهامو به كي بدين (من از وحشت اينها رو يادم رفته چون نمي شنيدم) تا رسيد بگويد پولهامو به كي بديد, يك دفعه حسين گفت: ليلا بگو پولهاتو بدن به من. همينكه حسين اين حرفها را گفت من خنده ام گرفت. يكدفعه ليلا با قيافه اي جدی گفت: حسين مگر تو مستحقي؟ به تو نمي دهم. يادم نيست اسم چه كسي را گفت. ولي اسم گفت. طلاهايش تا زمان شهادت پيش خودش بود. ولي چون جنازه تكه تكه شده بود, من فقط دستبندش را توي دستش در سرد خانه ديدم. بقيه نفهميدم چه شده بود. اين وصيت شفاهي ليلا قبل از شهادت بود.

 

روز پنج شنبه صبح من رفتم روضه. ناهار آش پخته بودم. گفتم ليلا اگر دير آمدم, ناهارت را بخور و برو مدرسه. وقتي آمدم ديدم سرپا كنار كابينت ايستاده و آش مي خورد. مرا ديد پرسيد: مامان از اكبر سعادتي خبري شد؟  (اكبر سعادتي پسر يكي يكدانه همسايه بود. كه گم شده بود. بعدا معلوم شد كه او هم شهيد شده است.) گفتم نه مامان مي گويند شايد شهيد شده است. گفتم مامان شما روزه نذر كن و بگو به ابوالفضل از اكبر اگر خبري شد ما با هم روزه مي گيريم. دوستانش آمدند دنبالش و من هم آنروز خيلي عجله داشتم كه ليلا مدرسه برود. گفتم زود باش ليلا و راهشان انداختم رفتند مدرسه. ولي اصلا يادم نمي آيد ليلا آنروز چه لباسي تنش كرده بود. بعد از رفتن به مدرسه بر اثر بمباران شهيد شد. چون بمب درست به آزمايشگاه خورده بود و كپسولها يا اكسيژن تركيده بودند دنبالش تيكه و پاره شده بودند . بعد از شهادت ,در گلزار شهداي پائين دفنش كرديم.

 

دوستانش مي گويند زنگ اول ورزش بود و همگي در حيات ورزش مي كرديم كه ناگهان آژير كشيده شد و بلا فاصله مدرسه بمباران شد و آزمايشگاه منفجر شد و همگي بيهوش شديم خيلي ها از شهدا تكه تكه شده بودند كه اصلا جنازه ها چند روز بعد از جاهاي ديگر جمع شدند ليلا هم جزء شهداي تكه شده بود كه من روز سوم بعد از كلي نذر و نياز از روي تكه ي لباسش در سرد خانه شناسايي كردم ولي كيف و چادرش توي كلاس و سر جايش سالم مانده بود كه رفتم و خودم آوردم.

 

يكي از همسايه ها ديده بود كه روز هفتمش آمده بود و گفته بود همه ي تان جمع كنيد و برويد باز صدام مي خواهد زنجان را بزند همانطور هم شد صدام دوباره زنجان را زد و يك عده ي ديگر هم آنموقع شهيد شدند و مراسم شب هفت شهدا ي ما به هم خورد.

يكبار هم خودم ديدم كه در باغي هستم كه درختان كوچك سيب دارند ولي پر از سيب است صداي ليلا را مي شنوم ولي خودش را نمي بينم ليلا دو تا جعبه ي چوبي فرستاد و گفت مامان از سيبهاي توي جعبه را پر كن و بعد يك برگ سيب گذاشت روي جعبه ناگهان جعبه پر از سيب شد من توي دلم گفتم اگر اين سيبها را ببرم همسايه ها تمام مي كنند كه ناگهان شنيدم ليلا گفت : مامان , مامان دو تا جعبه است پرش كن اينجوري نگو تمام نمي شود . من يكدانه از آن سيبها را برداشتم كه بخورم ديدم شيشه اي است و حتي دانه ي درون سيب به راحتي ديده مي شود و من آنور سيب را مي بينم كه ناگهان به صداي شوفاژ بيدار شدم وقتي خوابم را به حاج آقا گفتم . گفتند آن باغ , باغ بهشت بوده و سيبها هم سيب بهشتي ولي نصيب شما نشده اند .     

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.