شهید رباب آصفی

ی 1401/08/01 - 14:02
شهید رباب آصفی

بسم رب الشهداء و الصدیقین

Image removed.

شهید رباب آصفی

نام پدر: رسول

ولادت: 1/7/1350

شهادت: 2/ 11 /1365 بر اثر اصابت خمپاره به مدرسه بینش زنجان

محل شهادت: مدرسه بینش زنجان

میزان تحصیلات:  سوم راهنمایی

شغل: محصل

وضعیت تاهل: مجرد

ش شناسنامه: 451

محل دفن: گلزار شهدای پایین زنجان

 

 

زندگي نامه

رباب آصفي فرزند مرحوم رسول و رحيمه منفرد در تاريخ 1/7/1350 پس از 9 سال چشم انتظاري پدر و مادر به دنيا آمد رباب كودكي بسيار زيبا و شيرين زبان بود . از همان ابتدا بسيار دلسوز و مهربان بود و براي پدر و مادر بسيار عزيزبود. در سال 1357 در دبستان شهيد جليل خاني دوران ابتدائي را آغاز كرد و روز ها از پس هم مي گذشتند و رباب بزرگتر و زيباتر و مهربانتر مي گشت دوران ابتدائي را در سال 1362 با موفقيت به پايان رساند و در همان سال در مدرسه بينش ثبت نام كرد و دوران راهنمايي را آغاز كرد . رباب و سميه حيدري و رقيه نيرومند سه دوست بسيار خوب بودند كه هر سه در تاريخ 2/11/1365 در مدرسه بينش بر اثر بمباران به درجه رفيع شهادت نائل گشتند . دو روز بعد از بمباران مادر رباب و مادر شهيد رقيه نيرومند تن مطهر فرزندانشان را از زير آوار بيرون آورده و طي مراسمي رباب در گلزار شهداي پايين در كنار دو دوستش به خاك سپرده شد . يادشان گرامي باد.

خاطرات 

  خواب پدر شهيد به روايت خانم رحيمه منفرد مادر شهيد

مادر شهيد برايمان گفتند : همسرشان مرحوم آقا رسول مدتي قبل از شهادت دخترشان در خواب ،شهيد فريد دارابي را مي بيند و با ايشان مشغول صحبت كردن مي شوند و هنگام خداحافظي انگشتر عقيقي را كه در دست راستشان بوده بيرون آورده و به شهيد دارابي مي دهند خانم رحيمه منفرد مادر شهيد مي گويد : دقيقا يك هفته بعد از اين ماجرا رباب در مدرسه بر اثر بمباران به شهادت رسيدند .

 

يكي از همسايه هاي شهيد به مادر شهيد تعريف كرده اند كه شب قبل از بمباران مدرسه بينش تمام شهداي آن واقعه را در خواب با لباسهاي سفيد و زيبا ديده است كه عده اي بانوي سفيد پوش با روبند هاي سفيد آنان را مانند عروساني زيبا به سوي آسمان مي بردند .

 

خاطره از زبان مادر شهيد

من چون جسد شهيد را از نزديك ديده بودم بسيار از حالت جسماني اش غصه مي خوردم و ناراحت بودم و چون بسيار زخمي و مجروح شده بود و حتي يكي از پاهايش بر اثر جراحات و ريزش شديد آوار قطع شده بود اين ماجرا مرا بسيار آزار مي داد تا اينكه يك روز خواهر زاده ام رويا به خانه ما آمد و برايم تعريف كرد كه رباب را در خواب ديده و او بسيار زيبا و سالم بوده و به من مي گفت : خاله جان شما مي گفتيد رباب يكي از پاهايش قطع شده اما اين طور نيست پس نگران نباشيد من بعد از اين ماجرا ديگر به آن صحنه رباب فكر نمي كنم .

 

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.