شهید طاهره اشرف گنجوی

ش 1395/09/06 - 12:45

 

نام پدر:رضا

شماره شناسنامه:123

محل تولد: سراسياب فرسنگي/ کرمان

تاریخ تولد: 1348/12/01

محل شهادت: کرمان

تاریخ شهادت: 71/09/06

 

نحوه شهادت:توسط اشراروقاچاقچيان

عطر غریبی خانه را پر کرده بود، رایحه حضوری مبارک و شمیمی مقدس.

زن ها در اتاق کناری دور هم نشسته بودند و حرف می زدند تا انتظار کوتاه شود. و مردها در سینه کش آفتاب بی رمق زمستان،جلوی قهوه­خانه، قابله کنار دیگ بزرگ آب جوش نشسته بود و زن تنهایی در اتاق درد می کشید. ناله کرد«یا فاطمه زهرا نجاتم بده»

روز به نیمه نزدیک می شد که گریه نوزاد همه را از انتظار در آورد. مؤذن روی بام اذان گفت. ناف بچه را بردیده بودند که مردها آخر از همه خبر دار شدند؛

قابله با آستین های بالا زده به اتاق آمد.کنار مادر بزرگ رفت و گفت« بچه و مادر سالم هستند مبارکه انشاءالله !»

مادر بزرگ گفت«خداروشکر که خانه رضا به برکت دختر روشن شد. ماه محرم است، ماه عزای پسر فاطمه، اسم حضرت زهرا به خانه رضا برکت می آورد».

مهین بانو گفت«مادرش خواب دیده حضرت زهرا توی یک قنداق پیچ به سفیدی برف، نوزاد بچه ای به من دادند . عده ای از خانم ها دور و بر خانم بودند.

می گفتند طاهره را بگیر این هدیه حضرت زهراست »

چند سالی از تولد طاهره می گذشت. او که جای خود را در دلِ همه باز کرده بود بیشتر از همه پدر حرفش را می خرید و نازش را می کشید. طاهره گفت: آقا جان اگر شما اجازه دهید مادر برای دبیرستان ثبت نامم کند»

رضا گفت: بابا جان درس نخوانده هم عزیز هستی«خودت را به زحمت نینداز همین چند کلاس که خواندی خوب است زیاد هم هست ماشالله از هر انگشتت هم هنر می ریزد می خواهی چه کنی»

دلم می خواهد مایه سربلندی خانواده ام باشم.

پدر دستی به ریش های جو گندمی­اش کشید و گفت«همه ما تو را دوست داریم، تو مأنوس مادر و مایه دلگرمی من هستی من با درس خواندن تو موافقم، اما...»

طاهره حرفی برای گفتن نداشت و نمی دانست چطور پدر را راضی کند.در دلش یا زهرا گفت، پدر حرف می زد و طاهره در دلش آشوب بود و یکدفعه اشک در صورتش جاری شد. پدر پرسید « طاهره جان چرا گریه می کنی »

طاهره اشک­هایش را پاک کرد پدر به صورتش خیره ماند بی اختیار گفت: باباجان فردا مادرت اسمت را در می نویسد، غصه نخور عزیزم؟ طاقت اشک ریختن تو را ندارم. اگر دلت می خواهد درس بخوانی، بخوان. راضی ام؟ گریه نکن باباجان؟»

پدر از پنجره منظره بیرون را می نگریست می خواست چشمش به طاهره نیافتد طاقت اشک های او را نداشت کلافه بود.

مدتها گذشت. روزی پدر، طاهره را صدا زد، طاهره وارد شد گوشه اتاق کنار سماور نشست هنوز سرش پایین بود. هر دو منتظر بودند که یکی سر حرف را باز کند. رضا پایش را که دراز کرده بود جمع کرد گفت«ببین بابا جان از سالی که انقلاب شد دیگه خط من را نخواندی. تظاهرات و راهپیمایی می رفتی. شعار نوشتی، هرکاری دلت خواست کردی. تازه این کارهایی بود که من فهمیده ام. ببین باباجان من دو تا پیراهن بیشتر از تو پاره کردم. می دانم دنیا دست کیست! آخر و عاقبت کسی که توی این کارها برود معلوم است.

طاهره گفت «الان جنگ تمام شده، موقع ساختن و جبران گذشته است الان وظیفه ما این است که بیشتر خدمت کنیم. دوست دارم شغل مقدس معلمی را ادامه دهم البته اگر شما اجازه بدهید !

پدر گفت« از وقتی دبیرستان رفته­ای راهت عوض شده!خواستی دوره امدادگری ببینی که بروی جبهه، رفتی، دربیمارستان های پشت جبهه مشغول خدمت بودی، چقدر رفتی، چقدر آمدی چقدر به خودت سختی دادی، آخر تو عزیز منی تو را با نذر و نیاز از خدا گرفتم، چرا خودت را به روزه های چند روزه و بی خوابی سختی می دهی. جبهه و این جاها مال تو نیست که بابا.»

طاهره در دل ذکر می گوید و بر لب سکوت می کند.کاری از دستش ساخته نیست.

پدر تندتر از قبل شروع می کند«بعد رفتی کار با تفنگ را یاد گرفتی. مگر دختر آبادی این چیزها را یاد گرفته اند؟جنگ  که مال دخترها و زن ها نیست، فایده این کارها چی بود؟جنگ که دیدی تمام شد،کار تو چه فایده داشت؟اسم تو؟طایفه تو؟به این کارها نمی خورد.»

طاهره نفمید چطور دهان باز کند و حرفهایش را تند تند گفت. «توی طایفه ما،کسی مخالف قرآن نبوده؛ بوده؟ توی طایفه ما کسی را به بی خبری از حال قوم و خویش و همسایه نمی شناختند! کجا مردم آبادی بی خبر از حال جنگ زده ها و اوضاع جنگ بودند؟ اسم من را هم گذاشتند، طاهره، مگر حضرت زهرا با پدرشان توی جنگ نمی رفتند؟مگر زخمی های جنگ را تیمار نمی کردند؟

پدر خودش را با باغچه حیات سر گرم می کند. طاهره می گوید«چه کار کنم پس بابا»

رضا به صورتش خیره می شود. چه باید بگوید! به باغچه نگاه می کند این باغچه هم به اسم طاهره آباد شد؛ به برکت وجود طاهره. پدر به آسمان چشم دوخت.آسمان پاک است پرنده ها در آبی آسمان پرواز می کند. پدر گفت«باباجان از یک طرف از قبولی­ات و تمام شدن درس هایت شادم.این دو سال برای بابا سخت بود.خدا را شکر که تمام شد. از یک طرف دلم نیست که تنها بروی.این چند وقت را همه اش در راه بودی.جایی برو آنجا که جاده اش امن نیست هر بار هم باید دل من مثل سیر و سرکه بجوشد»

هر جا باشم خواست خداو اجازه شما هستم. پدر اجازه داده طاهره به کرمان برود و مشغول تدریس شود.

بوسه بر قرآن دود اسپند و جاری شدن کاسه آب بر خاک کوچه روستا،حدیث رفتن طاهره شد. طاهره به کرمان رفت.اما دلش در خانه های ساده روستایی و گلدسته های مسجد جا ماند. دیوارهای خانه از مقابل چشمانش دور شد، طاهره از روستا رفت اما دلش می خواست زودتر از این ها می رفت.

خداحافظ روستا، خداحافظ کوچه های بازی گوشی بچگانه.

اسم روستا را یادم رفت،کجا بود باباجان؟

کهنوج باباجان،روستای بارگاه. عین روستای خودمان است. مردمش هم مثل هم ولایتی های خودمان آنجا«خانم پیشوا»صدا می زنند.

چرا بابا جان؟

اول روز که رفتیم کلاس ، فقط چندتابچه توی کلاس آمدند خجالت می کشیدند. سر و ضعشان خوب نبود دفتر و قلم نداشتند. بچه ها هر کدامشان از بس سر زمین کار کرده بودند؛ دستهایشان پیر شده بودند برایشان کتاب و دارو دوا و چند تکه لباس خریدم، فردایش مدرسه غلغله شد. اینها همه شان سرمایه و ذخیره انقلاب و آینده کشور هستند.

باز بوسه بر قرآن و دود اسپند و کاسه آب جاری بر خاک روستا، طاهره بعد از پایان دوره تربیت معلم به روستای بارگاه رفت.

شش روز از ماه آخر پاییز گذشته بود پاییز فصل کوچ پرنده های مهاجر نیست! اما پرنده پاک آسیاب فرسنگی کوچ کرد و رفت.

پدر نگذاشته بود تنها برود.گفته بود مادرش را هم همراهش ببرد. برایشان بلیط گرفت و طاهره اش را بوسید و رفت. به صحرا رفت تا رفتنش را نبیند.

خواهر ها و برادرهای میان اشک و بغض بدرقه اش کردند.پدر راه رفته را بازگشت به طاهره اش نگاهی انداخت و گفت«خدایا هر چه مصلحت تو است!»

این دعای پدر بود اما مادر که خواب کوچ پرستو ها را در محرم پاییز دیده بود می دانشت که مصلحت در رفتن اوست.

دعای پدر«خدایا به مصلحت ما صبر بده»

مادر زودتر فهمید بود.مادرها زودتر درد را، خطر و شادی را حس می کنند. مادر همراه طاهره به طرف روستای محل خدمتش حرکت کرد.

اتوبوس دل شب را می کاوید و پیش می رفت. مادر کنار طاهره نشسته بود. طاهره از پنجره به سیاهی بیرون خیره ماند. مادر صدایش کرد او رویش را به مادر کرد و لبخند از سر رضایت به مادر زد. خوشحال از اینکه مادر کنارش بود.

آرام گفت«مادر»

جان مادر!

مادرجان مواظب بچه ها باش، مواظب نمازهایشان باش.به من قول داده اند؛ هر روز قرآن بخوانند. شما متوجه شان باش.

مادر نگران شد  وگفت« تو هم مواظب خودت باش»

طاهره چشم هایش را بست و گفت« مادر، می دانی اشمب چه شبی است؟ شب شهادت خانم فاطمه الزهرا است»

مادر گفت«یا زهرای مرضیه!»

مادر به صورت طاهره نگاه کرد. با آوردن نامه حضرت زهرا اشک صورت طاهره را پوشاند. مادر دلش تکان خورد. به او گفت«کمی بخواب مادر. راه دراز است و فردا یک عالمه کار داری.»

چیزی از حرف مادر و دختر نگذشته بود که سرعت اتوبوس کم شد. راننده بیرون را به دقت نگاه کرد و ناگهان پایش را روی گاز فشار داد. مسافرهای خسته و در خواب از جا تکان خوردند. ماشین در دست انداز افتاد. فراز و نشیب راه خبر از بیراهه رفتن می داد.

مادر از پنجره کنار دست طاهره بیرون را کاوید. سیاهی شب کمرنگ شده بود ناگهان صدای شلیک تیر، چلوار صبح را پاره کرد؛ تیر پشت تیر، اتوبوس ایستاد.فریادها به هوا رفت.

منافق ها! منافق ها

از ماشین پیاده شوید، سنگر بگیرید. منافق ها حمله کردند.

خدا نگذرد ازآنها

دزد سر گردنه اند، از خدا بی خبرها.

راننده فریاد زد« پیاده شوید ببینید این لامذهب ها چه کار می کنند.»

مادر از جا بلند شد

طاهره جان، طاهره جان پیاده شود. مادر! طاهره جان

مادر،چادر طاهره را کنار زد. پهلوی او با تیر دریده شده بود، صورتش؛کبود کبود، مثل یاس بنفش. مادر فریاد کشید«یا شهیده مظلومه! یا فاطمه الزهرا».

دسته بندی

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.