سرود ايثار و شهادت

س 1401/06/29 - 12:59

 

سرود ايثار و شهادت

اشاره:

هشت سال دفاع مقدس، آزمون بزرگى براى مردم ما بود؛ آزمونى كه بى شك ايثارگران جبهه نبرد را براى هميشه روسفيد تاريخ كرد. يك روى ايثار، سال هاى حضور مجاهدان خدا در ميدان هاى جهاد بود و روى ديگر آن، خانواده هاى استوار و فداكارى آن عزيزان بود كه خوش درخشيدند. و اينك ماييم و انبوهى از آثار و خاطرات و نامه ها و وصاياى ماندگان آن مجاهدان و اين خانواده ها. آنچه مى خوانيد فرازهايى بس ناچيز از آن همه گفته ها و نوشته هاست كه دستمايه ترسيم فرهنگ و تاريخ جبهه و شهادت و ايثار است. سلام بر شهيدان و بر خانواده هاى استوار آنان.

* * *

پيام آن بانوى شهيد

پس از بمباران اصفهان به سال 65، قطعه شهداى كربلاى چهار را به شهداى بمباران هوايى اختصاص داديم. هر شهيدى كه دفن مى شد، يك فرم مخصوص سنگ قبر به خانواده اش مى داديم تا آن را تكميل و به ما بازگرداند. زمانى كه فرم مزبور تكميل مى شد، مشخصات آن را براى سنگ تراش مى فرستاديم و پايين برگه مى نوشتيم: اقدام شد. سپس آن را امضا و بايگانى مى نموديم. در اين بين به يكى از شهدا كم توجهى شد؛ يعنى بدون آنكه مشخصات آن شهيد را ـ به نام سيده زهرا معتمدى ـ براى سنگ تراش بنويسيم، فرم مشخصات او را در قسمت اقدام شده ها، بايگانى كردم. شب هنگام آن شهيد به خوابم آمده، گفت: شما فرم سنگ قبر من را كه اقدام نشده بود، امضا كرده، جزو موارد اقدام شده قرار دادى و بايگانى كردى. لطفا سنگ قبر مرا هم تهيه كن تا وقتى مادرم سر قبرم مى آيد، از نبودن آن ناراحت نشود.

توصيه سردار شهيد ميرحسينى به فرزندان

... اما شما فرزندان عزيزم فاطمه جان و مجتبى، شايد شما كه هنوز بچه ايد مرا مقصر بدانيد كه چرا بابايمان ما را تنها گذاشت و رفت. چرا بايد بقيه بچه ها بابا داشته باشند و ما بابا نداشته باشيم؟ شما هم ان شاءالله بزرگ كه شديد، درك خواهيد كرد و به من حق خواهيد داد كه اگر به جاى من بوديد، همين تصميم را عملى مى كرديد. سعى كنيد اگر بزرگ شديد، به احكام اسلام توجه كنيد. با آن ها خو بگيريد و به تحصيل علم كوشا باشيد. علم بياموزيد و در كنار آن ايمان تان را تقويت كنيد.

همگى با هم خنديديم

درد زايمان آنقدر زياد شده بود كه نمى توانستم حتى يك ثانيه آرام بمانم. همسرم كه از اين موضوع مطلع بود خودرو را با شتاب و سرعت زياد حركت مى داد تا مرا به دكتر برساند. بعد از آنكه به زايشگاه در دزفول رسيديم گفتند: شما دير آمده ايد و همسرتان احتمالا به دكتر نياز دارد. بهتر است او را سريع به انديمشك برسانيد. شايد آن ها دكتر داشته باشند.

با هر دردسر و مشكلى بود، خود را به انديمشك رسانديم، اما حتى فرصت نشد كه ماما به من رسيدگى كند و بچه، خود به خود متولد شد.

به علت امكانات اندكى كه بيمارستان انديمشك داشت، ناچار شديم بدون استراحت آنجا را تخليه كنيم. وقتى خواستيم بيمارستان را ترك كنيم، گفتند: پول زايشگاه چه شد؟

شوهرم دست به جيبش برد اما دريغ از يك سكه ده تومانى! من هم با آن وضع و حالى كه داشتم، كيفم را نياورده بودم. از همه عجيب تر مادرشوهرم بود كه او هم شتاب زده آمده بود و كيف خود را نياورده بود. خلاصه سه نفرى همديگر را نگاه مى كرديم. ماما كه متوجه ماجرا شد، گفت: لااقل شيرينى ما را بدهيد.

همگى با هم خنديديم، چون آه در بساط نداشتيم.

تهديد مادر

داود واعظ چند بار براى ثبت نام و اعزام به جبهه مراجعه كرد ولى مسؤولان اعزام نيرو با ثبت نام او به دو علت مخالفت مى كردند: يكى آنكه هنوز نوجوان بود. و ديگر آنكه تنها پسر خانواده بود. يك روز همراه مادرش به اعزام يزد آمده بود. مادر داود با قاطعيت به مسؤولان گفت: چرا دل پسر مرا مى شكنيد؟ مگر اين جوان چه چيزى كمتر از ديگران دارد كه با اعزام او مخالفت مى كنيد؟ اگر اين بار او را اعزام نكنيد، فردا با يك گالن نفت مى آيم و به عنوان اعتراض، همين جا اقدام به خودسوزى مى كنم!

داود چند وقت بعد به عنوان امدادگر به جبهه رفت ولى عمليات كه شد، برانكارد را كنار گذاشت و اسلحه برداشت و عاقبت به شهادت رسيد.

چون وضع مالى خوبى نداشتيم، پدرم خيلى وقت ها از صبح تا شب كار مى كرد. براى همين ما دوست داشتيم به نوعى كمكش كنيم. مغازه اى نزديك خانه ما بود كه مى رفتيم از او پسته مى گرفتيم و در قبال دستمزد ناچيزى، پوست هاى پسته ها را جدا مى ساختيم. دل مان خوش بود كه بالاخره داريم كارى مى كنيم. اين كار گاهى تا يكى، دو ساعت بعد از نيمه شب به طول مى انجاميد. حتى گاهى تا اذان صبح مى نشستيم و پسته مى شكستيم. بعضى وقت ها كه خسته مى شدم، به محمود مى گفتم: اصلا چرا بايد خودمون رو اينقدر زجر بدهيم و پسته بشكنيم؟ بلندشيم بريم بخوابيم.

محمود با آنكه مثل من خسته بود ولى مى گفت: نه، اول اينا رو تموم مى كنيم، بعد مى ريم مى خوابيم. هر چى باشه، ما هم به اندازه خودمون بايد به بابا كمك كنيم.

او اصرار داشت پسته ها را زود تمام كنيم تا باز هم بتوانيم بياوريم. پسته هايى كه مى آورد، آنقدر ريز و دهان بسته بود كه گاهى از زير چكش در مى رفت و چكش روى دست مان مى خورد. براى همين هميشه دو، سه تا از انگشت هايمان مصدوم بود. بعضى از پسته ها هم زير چكش خرد مى شد. اين طور وقت ها محمود اخم هايش را در هم مى كشيد و مى گفت: چه كار مى كنى؟ مواظب باش، مال مردمه، حق الناسه!

گاهى اگر پسته اى از زير چكش در مى رفت و اين طرف و آن طرف مى افتاد، تا پيدايش نمى كرد و روى بقيه نمى ريخت، خاطرجمع نمى شد.

با اينكه صاحب پسته ها فرد بى انصافى بود اما محمود هر بار از او رضايت مى گرفت و مى گفت: آقا، راضى باشين اگه كم و زيادى شده ... .

رفتار تأثيرگذار مادر شهيد

در سال 61 برادر عزيز محمد ارغنده از نيروهاى سپاه آبادان در عمليات فتح المبين در پى جراحت شديد ـ از جمله قطع دست ـ به شهادت رسيد. نكته جالب توجه آنكه، مشت گره كرده او با وجود قطع شدن دست از بدن، باز نشده بود.

در مراسم تشييع جنازه او وقتى مادر شهيد با پيكر فرزند مواجه شد، دست قطع شده اش را برداشت و بالا آورد. سپس دست خودش را نيز گره كرد و با دو دست ـ يكى دست خودش و يكى دست قطع شده فرزندش ـ نداى الله اكبر برآورد. اين رفتار مادر شهيد اثر زيادى در روحيه خانواده هاى شهدا گذاشت.

درخواست شهيد از همسر خود

به همسر عزيزم سلام عرض مى كنم و برايت از خداوند آرزوى توفيق و خوشبختى در دنيا و آخرت دارم. از اينكه چند صباحى در دنياى فانى در كنار هم بوديم و با خوبى و بدى ساختيم، خوشحالم، ولى شادى و خرسندى ابدى، وقتى است كه در بهشت برين و جهان ابدى در قرب الهى منزل كنيم. در غياب من به مسؤوليت خود، تربيت و هدايت فرزندان مان بكوش و آنان را به نحوى تربيت كن و تحويل جامعه بده كه احكام و دستورات اسلام و قرآن بيان مى كند. از تو مى خواهم كه براى اداره فرزندان مان و گذران زندگى، حتى المقدور خود را به ارگان ها از جمله بنياد شهيد وابسته نسازى. سعى كن آنان را مستقل از برنامه هاى عمومى تربيت كنى. و به فرزندان مان بياموز كه روى پاى خود بايستند. آزاد زندگى كنند كه اين باعث پاكى روح و روان و استقلال در راه و رسم زندگى، طبق اصول و احكام اسلام خواهد شد.

پيام شهيد نياكى

دخترم آخرين لحظات عمرش را داشت سپرى مى كرد. براى همين از همسرم ـ كه بعدا به خيل شهدا پيوست ـ با واسطه خواستم براى آخرين وداع با دخترش ـ كه سرطان داشت ـ به تهران بيايد.

همسرم پيام داد: دخترم در تهران كسانى را دارد كه همراهش باشند ولى من نمى توانم در بحبوحه عمليات، فرزندان سربازم را تنها بگذارم.

شيرم حلالت، برو

آيت الله سيدمهدى يثربى در نماز جمعه كاشان گفته بود: بر همه واجب است با حضور خود در ميدان جنگ از جبهه ها نگهبانى كنند. امام(ره) رفتن به جبهه را براى جوانان واجب كرده و ديگر هيچ عذرى براى پدرها و مادرها نيست كه مانع رفتن جوانان به جبهه شوند.

بعد از آنكه از نماز جمعه برگشتم، به فرزندم گفتم: محمد، شيرم را حلالت كرده ام. به جبهه برو تا زمانى كه جنگ تمام شود. اگر هم به شهادت برسى، نزد آقا اباعبدالله (عليه السلام) شرمنده نخواهم بود.

بعد از آن محمد به جبهه رفت تا به مقام والاى شهادت رسيد.

نامه اى از سردار شهيد ميرحسينى به همسر خود

... حقيقتا كه با صبورى و بردبارى تو من درس استقامت و چگونه شدن و چگونه زيستن مى آموزم. مشكلات خانوادگى كه شما متحمل مى شويد، و در مقابل آن ها احساس ضعف نمى كنيد، كمتر از سختى هاى جبهه و جنگ و عمليات ما نيست. زيرا توانسته اى براى فرزندان مان در بيشتر اوقات، هم پدر باشى هم مادر ... ما در زمانى قرار گرفته ايم كه بايد قسمتى از سختى ها را شما به عنوان زنان پاك و صادق اين مرز و بوم شهيدپرور و مجاهدساز، تحمل كنيد، و قسمت هاى ناچيزى را نيز ما به عنوان مردان ايران زمين و اين خطه مردخيز ... .

خصلت هايى از شهيد صالحى

سردار محمدجمال صالحى در سال 1340 در شهرستان بيجار از توابع قصرشيرين به دنيا آمد و در سال 1362 در منطقه "كس نزان" از توابع سقز از ناحيه صورت مورد اصابت قناسه دشمن قرار گرفت و به شهادت رسيد. وى خصوصيات اخلاقى قابل توجهى داشت. براى نمونه هيچ گاه منتظر نمى شد كوچك ترها به او سلام كنند. نيز وقتى والدين ايشان در قيد حيات بودند، طورى رفتار مى كرد كه آن ها از او نرنجند و احساس نامهربانى نكنند. هميشه دست پدر نابيناى خويش را با مهربانى مى گرفت و به هر نقطه كه اراده مى كرد مى برد. اين سردار بيشتر كارهاى پدر را انجام مى داد و از اين كار خود احساس راحتى و آرامش وجدان مى نمود. اين فرمانده عزيز، عاشق شهادت بود و از اينكه از قافله شهدا عقب مانده بود، متأثر مى شد و با تضرع و زارى از حضرت حق مسئلت مى كرد كه به همرزمان شهيدش بپيوندد. او شهادت را عروسى خود مى دانست. گويند چند ساعت پيش از وصال، يك لباس تازه سپاه را از تداركات سپاه سقز گرفت و پوشيد. وقتى يكى از دوستان شهيد او را در لباس تازه ديد، شگفت زده علت آن را پرسيد و آن بزرگوار گفت: امروز مى خواهم داماد بشوم.

اين عموى من است!

فرزند اولم، پدرش را ـ به علت حضور زياد در ميادين نبرد ـ كم ديده بود. براى همين هر گاه عكسش را نشان فرزندم مى دادم، مى گفت اين عموى من است. مى گفتم: اين پدرت است. او مى گفت: نه، عموى من است.

فاتحه براى زنده

ضد انقلاب در سال 59 در بيشتر شب ها به مراكز مهم شهر بانه مانند منبع آب، مخابرات، آموزش و پرورش، جهاد سازندگى و سپاه حمله مى كرد. براى همين برادران سپاه و بسيج و ... شب ها براى پاكسازى به قسمت هاى مشكوك مى رفتند و نزديك صبح برمى گشتند، در حالى كه سخت خسته بودند. در آن زمان هر يك به گوشه اى مى رفتند و استراحت مى كردند. در يكى از شب هاى ماه رمضان، متوجه شديم خواهرى ـ كه اهل رودبار بود ـ بر بالين برادرى نشسته و فاتحه مى خواند. برادران كه آن صحنه را مشاهده كردند پرسيدند: خواهر چه كار مى كنيد؟ گفت: بميرم، اين برادر بسيجى شهيد شده و دارم برايش فاتحه مى خوانم!

بچه ها به محض شنيدن گفته او قهقهه سر داده، گفتند: نه خواهر، شهيد نشده، از شدت خستگى به خواب رفته است!

البته چند روز بعد همان خواهر توسط ضد انقلاب به شهادت رسيد.

با نامه و نقاشى

سردار شهيد موسى نامجو گاه تا سه ماه از جبهه به منزل باز نمى گشت و بسيارى از اوقات به دليل شرايط جنگى و اضطرار، فرصت اين را پيدا نمى كرد كه پوتين را از پاى خود خارج سازد. براى همين با پوتين مى خوابيد و نماز مى خواند. پاهاى اين بزرگوار به همين دليل به شدت زخمى شده بود. فرزندان آن شهيد هم خيلى كم او را مى ديدند. لذا از طريق نامه و نقاشى با ايشان ارتباط برقرار مى كردند.

اهميت رضايت امام زمان(عج)

يكى از روزهاى زمان جنگ بود. پاسى از شب گذشته و منتظر آمدن آقامرتضى بودم. وقتى آمد، گلايه كردم. ايشان با وجود خستگى زياد، با خوشرويى و حوصله به حرف هايم گوش داد. سپس گفت: شما مى دانيد كه پرونده ما مسلمانان را هر هفته آقا امام زمان(عج) مى فرمايند.

گفتم: بله.

ادامه داد: شما دوست نداريد وقتى آقا امام زمان(عج) پرونده ات را مى خوانند، از صبر و تحملى كه به خاطر دير آمدن من در موقعيت جنگى مى كنى، لبخند رضايت بر لبان مباركش نقش ببندد و پرونده ات را امضا كنند.

ديگر حرفى براى گفتن نداشتم. خدا مى داند بعد از آن صحبت ديگر جاى هيچ گلايه نماند بلكه هر وقت دلتنگى به سراغم مى آمد، ياد آن صحبت مى افتادم و همه چيز را فراموش مى كردم.

اين گل پرپر

اين اواخر دير به دير مرخصى مى آمد. يك روز اندكى از دستش ناراحت شده بودم. به او گفتم: ما هم حق داريم. حداقل ماهى يك بار به ما سر بزن.

با آرامش گفت: چشم، اما بگذار فعلا آن هايى كه فرزندان شان چشم به راه شان هستند، بيشتر از مرخصى استفاده كنند و بگذار ما به جاى آن ها بيشتر در جبهه باشيم. نوبت ما هم وقتى بچه مان به دنيا آمد، مى رسد.

هنوز يك ماه به تولد فرزندمان باقى مانده بود كه برگشت در حالى كه مردم مى گفتند:

اين گل پرپر از كجا آمده

از سفر كرب و بلا آمده

مراسم ازدواج سردار شهيد عبدى

زمانى كه آقاى عبدى شرط خود را براى ازدواج با من بيان كرد، صريح گفت: من تنها به شما تعلق ندارم بلكه مكلف به جنگيدن با دشمن هم هستم و بايد از كيان دين و ناموس مملكت دفاع كنم. شما هم بايد عقيده ات با من يكى باشد.

سپس از روى صداقتى كه داشت فيش حقوقى خود را نشانم داده، گفت: ميزان حقوق من همين اندازه است. من زندگى ساده اى مى خواهم كه هر دو راضى باشيم.

و من نيز چون مردانگى، شجاعت و غيرت را در وجودش ديدم، حس كردم او همان زندگى اى را كه من مى خواهم، مى خواهد. براى همين تحت تأثير روح بلند او قرار گرفتم و قبول كردم.

مراسم ازدواج ما ساده برگزار شد. در مورد لباس عروسى به ايشان گفتم كه حتى المقدور ساده باشد. همان لباس هايى كه عروس ها و دامادها مى پوشند، تهيه شد ولى ساده.

عقد و عروسى ما يكى بود و با رفتن به مشهد مقدس ازدواج ما صورت گرفت. باعث افتخار من بود كه ايشان با خلوص نيت مرا به پابوس امام هشتم(عليه السلام) مى برد و افتخار مى كردم همسر يك پاسدار واقعى هستم.

سردار رضا عبدى در سن 22 سالگى در عمليات والفجر 8 (در اسفند 64) بر اثر اصابت تركش بمب به ناحيه صورت و فك به آسمان ها پر گشود و به شهادت رسيد.

لزوم انس بچه ها با صداى جبهه

ابراهيم كه شش ساله شد، اسماعيل از اميديه آمده گفت: براى ما كه چنين مسؤوليتى در سپاه دارم زشت است زن و بچه ام دور از صداى جبهه باشند؛ شما به اهواز بياييد.

مادر اسماعيل گريه كنان گفت: رفتن به اهواز آن هم با اين وضعيت براى بچه كوچكت مناسب نيست.

اسماعيل گفت: بچه من بايد در اين سر و صداها بزرگ شود.

اهواز زير آتش جنگ افروزان بعثى بود. در آن زمان اسماعيل هفته اى يا دو هفته اى يك بار آن هم براى چند ساعت به منزل مى آمد. ما و دوست ديرينه او سردار شهيد صدرالله فنى در يك خانه زندگى مى كرديم.

واگذارى منزل شخصى

همسر سردار شهيد قربانعلى عرب گويه: قربانعلى در اوايل جنگ تحميلى يك روز به طور اتفاقى با يك خانواده جنگ زده عراقى آشنا شد. از صحبت هاى آن ها فهميد به سبب اينكه خانه ندارند، دچار مشكلات زيادى هستند. او براى رفع ناراحتى اين خانواده ما را به خانه پدرم برد و منزل 70 مترى خود را در اختيار آن مهاجران قرار داد. البته با اين كار، عشق آنان را به اسلام و انقلاب بيشتر كرد و باعث شد در صحنه هاى آن حضور پيدا كنند و حتى يك شهيد تقديم نمايند.

آخرين ديدار با جعفر

عمليات مهم و سختى در پيش بود و امكان زخمى يا شهيد شدن زياد بود. براى همين به ما مرخصى دادند كه براى ديدن خانواده هاى خود به شهر برگرديم. جعفر هم به مرخصى رفت و هنگام برگشتن به منطقه از همه حلاليت طلبيد اما همسرش بى تابى مى كرد. جعفر به او گفت: من سعادت شهيد شدن را ندارم. اما اگر شهيد شدم، بچه ها را طورى تربيت كن كه به وجودشان افتخار كنى و راه و رسم بچه دارى را از فاطمه زهرا(سلام الله عليها) بياموز.

همسر جعفر چون از بچگى طعم بى مادرى را چشيده بود، دورى از او برايش بسيار سخت بود.

جعفر براى عمليات راهى جبهه شد و بعد از يك ماه بازگشت و به همسرش گفت: اين آخرين خداحافظى است و ديگر برنمى گردم.

جعفر وقتى با گريه هاى همسرش مواجه شد گفت: به همسر شهدا نگاه كن. فقط تو نيستى. مطمئن باش اجر صبر تو كمتر از شهادت نيست.

صبح آخرين روز، وقتى از خواب بيدار شد، نگاهى به همسرش انداخت. صورتش خيس بود. نگاه بچه ها هم غريبانه و متعجبانه بود. يك لحظه ترسيد كه مبادا نتواند دلش را با خود ببرد. اما چشم هايش را بست و تمام قوايش را جمع كرد و با خداحافظى رفت.

چند شب بعد از رفتن جعفر، خواب ديدم كه يك حورى آمد و جعفر را با خود برد. نگاهم به دنبالش بود. فرياد زدم: جعفر، كجا مى روى؟

سرش را به طرفم بازگرداند. لباسى سفيد به تن داشت و نورانى تر از هميشه بود. با لبخند گفت: به باغ بهشت. بعد از هجده روز فهميدم جعفر شهيد شده است.

خيلى ساده و بى پيرايه

پيمان ازدواج را خيلى ساده بست: ظروفى مختصر، موكتى و يكى دو تا پتو و خلاصه با امكانات اندك دانشجويى. چند روز بعد از عروسى، من و همسرم را جهت ناهار دعوت كرد. او حتى از داشتن حداقل امكانات زندگى بى نصيب بود. آن ها غذا را در دو بشقاب ريختند و جلوى ما گذاشتند و خودشان در قابلمه و با دست غذا خوردند. بشقاب و قاشق و چنگال ديگرى غير از آن هايى كه جلوى ما گذاشتند در منزل شان نبود. به جرئت مى گويم كه تا آن زمان هيچ ازدواجى را به سادگى ازدواج اسماعيل و همسرش نديدم.

----------------------------------------

نويسنده: محمد اصغرى نژاد، پيام زن، شماره 178 ، دي ماه 1385

دیدگاه ها

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.

افزودن دیدگاه جدید

Restricted HTML

  • تگ‌های HTML مجاز: <a href hreflang> <em> <strong> <cite> <blockquote cite> <code> <ul type> <ol start type> <li> <dl> <dt> <dd> <h2 id> <h3 id> <h4 id> <h5 id> <h6 id>
  • خطوط و پاراگراف‌ها بطور خودکار اعمال می‌شوند.
  • Web page addresses and email addresses turn into links automatically.
CAPTCHA
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.
اگر شما یک بازدید کننده انسانی هستید و یک ربات نیستید به چالش و آزمون زیر پاسخ دهید.